شمارهٔ ۱۷
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
از زندگی خویشتن اندر عجبم
عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک
یک خوش دلیم نبُد که خوش باد شبم!
هر دم که زنم چو جانم آید به لبم
از زندگی خویشتن اندر عجبم
عمرم همه صرف گشت در غصّه چنانک
یک خوش دلیم نبُد که خوش باد شبم!
بویی که به جان ممتحن میآید
از بهر هلاک جان و تن میآید
تا چند کمان کشم که هر تیر که من
میاندازم بر دل من میآید
گه خستهٔ لن ترانیم موسی وار
گه کشتهٔ نامرادیم یحیی وار
هر لحظه به سوزنی دگر مانده باز
در رشته کشم غمی دگر عیسی وار
هر روز درین دایره سرگشتهترم
چون دایرهای بمانده بی پا و سرم
و امروز چنان شدم که آبی نخورم
تا هم چندان خون نچکد از جگرم
تا کی باشم عاجز و مضطر مانده
بادی در دست و خاک بر سر مانده
هر روزم اگر هزاردر بگشایند
من زانهمه همچو حلقه بر در مانده
روزی نه که دل قصهٔ دمساز نخواند
یک شب نه که حرفی ورق راز نخواند
چندانکه حساب برگرفتم با خویش
چه سود که یک حساب من باز نخواند
امروز منم به جان و تن درمانده
هم من به بلا و رنج من درمانده
شوریده دلی هزار شور آورده
بیخویشتنی به خویشتن درمانده
در عشق چو من کسی نه بیچاره شود
یا چون دل من دلی جگر خواره شود
یک ذره ازین بار که بر جان من است
بر کوهی اگر نهی به صد پاره شود
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم
غم در دل و جان آرزومند کشم
دردی که فلک ز تاب آن خم دارد
چون دل بنماند دردِ دل چند کشم
هر دم دل من زچرخ بندی دارد
هر لحظه به تازگی گزندی دارد
یک قطرهٔ خون برای اللّه! بگوی
تا طاقت حادثات چندی دارد