شمارهٔ ۹۷
جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب!
نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب!
پیوسته نشسته میروم اینت عجب!
نه با توام و نه بیتوام اینت عجب!
جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب!
نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب!
پیوسته نشسته میروم اینت عجب!
نه با توام و نه بیتوام اینت عجب!
آنجا که زمین را فلکی بینی تو
بسیار زمان چو اندکی بینی تو
هرگاه که این دایره از دور استاد
حالی ازل و ابد یکی بینی تو
دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند
فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند
از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو
اندیشهٔ غیر را در او راه نماند
هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت
مستقبل و حال و ماضیش یکسان رفت
ما را ازل و ابد یکیست ای درویش!
ما خود چو نیامدیم چون بتوان رفت
چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد
بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد
ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست
کاندیشهٔ هر دو کون در حقّه نهاد
آن سالک گرم روْ که در شیب و فراز
چون شمع فرو گداخت در سوز و گداز
کلّی دلش از عالم جزوی بگرفت
یک نعره زد و به عالم کل شد باز
در عشق توام شادی و غم هیچ نبود
پندار وجودم چو عدم هیچ نبود
هر حیله که بود کردم و آخر کار
معلومم شد کان همه هم هیچ نبود
هان ای دل بیخبر! کجاییم بیا
از یکدیگر چرا جداییم بیا
بنگر تو که هر ذرّه که در عالم هست
فریاد همی زند که ماییم بیا
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب
جان را نه زمین نه آسمان است طلب
نه زَهره که باد بگذرانم بر لب
نه صبر که تن زنم، زهی کار عجب!
عشق آمد و نام کفر و ایمان نگذاشت
هر پنداری که بود پنهان نگذاشت
چون درنگریست پردهٔ غیب بدید
یک ذرّه خیالِ غیر در جان نگذاشت