شمارهٔ ۲۵
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
جان خود چه بود هزار چندان بدهم
دل میخواهد تا به برِ من آید
آری شاید، دل چه بود جان بدهم
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
جان خود چه بود هزار چندان بدهم
دل میخواهد تا به برِ من آید
آری شاید، دل چه بود جان بدهم
از بس که بخورد خون من بیدادی
بیمار شدم نکرد از من یادی
آنگاه به دست من چه بودی بادی
گر خون دلم بر جگرش افتادی
تا از غم تب دلش به صد درد افتاد
شد زرد رخ و بر رخ او گرد افتاد
گفتم که چه بود کافتابت شد زرد
گفتا مگر آفتاب بر زرد افتاد
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
در رنجوری به صد عنا افتادست
بر بستر ناتوانی افتاد دلم
این بارکشی بین که مرا افتادست
تا چند مرا سوخته خرمن نگری
وز دوستیت به کام دشمن نگری
تو ناقد عاشقانی و رویم زر
آخر به زکات چشم در من نگری
ماهی که به قد سرو روانم آمد
دلتنگی او آفت جانم آمد
دلتنگ چنان شد که اگر جهد کنم
گِرد دل او برنتوانم آمد
آن است همه آرزویم عمر دراز
تا پیش از اجل ببینم ای شمع طراز
تو تیغ کشیده از پسم میآئی
من جان بر کف پیش تو میآیم باز
دل در غم تو غرقهٔ خونِ جگر است
جانم متحیر و تنم بیخبر است
در هر بن مویم ز تو صد نوحهگر است
تا بنیوشی تو یا نه کاری دگر است
جانا! چو ز سر تا قدمت جمله نکوست
سر تا قدم جهان ترا دارم دوست
من بی تو همه مهر تو دارم در مغز
تو با من مهربان چه داری در پوست
ای مونسِ جانِ همه کس! در من خند!
خوش خوش چوگل از بادِ هوس در من خند!
در خون گشتم هزار شبگیر از تو
چون صبح برآی و یک نفس در من خند!