شمارهٔ ۱۷
سهل است اگر کار مرا ساز دهی
گاهم بنوازی و گه آواز دهی
چون عاشق دل شکسته را دل بردی
چه کم شود ازتو گر دلش باز دهی
سهل است اگر کار مرا ساز دهی
گاهم بنوازی و گه آواز دهی
چون عاشق دل شکسته را دل بردی
چه کم شود ازتو گر دلش باز دهی
بر خاک چو بادم ای دل افزای هنوز
بر آتش و چشمم آب پالای هنوز
بر خاک نشسته بادپیمای هنوز
آبم شد و آتش تو بر جای هنوز
گفتم که اگر دلِ تو یک رنگ آید
در بر کشیم گرچه ترا ننگ آید
گفتی تو که در قبای من کی گنجی
در برکشمت قبای من تنگ آید!
بی یاد تو من سرزبان را بزنم
بر یاد تو جملهٔ جهان را بزنم
تو جان منی ومن از آن میترسم
کز بس که جفا کنی تو جان را بزنم
گفتم: «ز میان جان شوم خاک درش
تا بوک بود بر من مسکین گذرش»
او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز
کی بر منِ دلسوخته افتد نظرش
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد
دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
گفتم که مرا یک نفس آواز دهد
جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
گفتم: «چو تنم ضعیف و لاغر باشد
دل در برت از سنگ قویتر باشد»
گفتا: «بی شک چو من به میزان کشمت
زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»
دوش آمد و دادِ دلِ سرمستم داد
یک عشوه نداد و بوسه پیوستم داد
پس دستم داد تا ببوسم دستش
این کار نکو نگر که چون دستم داد
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
جان خود چه بود هزار چندان بدهم
دل میخواهد تا به برِ من آید
آری شاید، دل چه بود جان بدهم
از بس که بخورد خون من بیدادی
بیمار شدم نکرد از من یادی
آنگاه به دست من چه بودی بادی
گر خون دلم بر جگرش افتادی