شمارهٔ ۳۹
گر صبح شبی واقعهٔ من دیدی
در پرده شدی پردهٔ من نَدْریدی
ور دم نزدی یک سخنم نشنیدی
تا حشر دمش فرو شدی نَدْمیدی
گر صبح شبی واقعهٔ من دیدی
در پرده شدی پردهٔ من نَدْریدی
ور دم نزدی یک سخنم نشنیدی
تا حشر دمش فرو شدی نَدْمیدی
آن شب که بود وصال جان افروزم
من جملهٔ شب حیلهگری آموزم
از هر مژه سوزنی کنم تا شب را
بر صبحدم روز قیامت دوزم
دوش آن بت مستم به طلب آمده بود
شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود
چه سود که چون صبح وصالش بدمید
جانم به وداع تن به لب آمده بود
دوش آمد و گفت: چند جانت سوزم
وقت است که امشبیت جان افروزم
دردا که هنوز در دهن داشت سخن
خود صبح برآمد و فرو شد روزم
چندان که به ناله میگشایم لب را
وز بیخوابی میشمرم کوکب را
خود روز پدید نیست یا رب چه شب است
کامشب گویی روز فروشد شب را
گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی
تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی
وی صبح اگر از دل کُهْ میندمی
یعنی که ز سنگ آخر از پرده برآی
ای صبح!اگر تو یاریی خواهی کرد
آنست که پرده داریی خواهی کرد
من خود ز سیه گری شب میترسم
تو نیز سفیدکاریی خواهی کرد
ای صبح! امشب علاج دیگر نبرم
گر دست به زلف آن سمن برنبرم
با هر سرِ موی او سری دارم من
چندین سر اگر تیغ کشی سر نبرم
ای صبح! هزار پرده در پیش انداز
وان جمله بدین عاشق دل ریش انداز
امشب شب خلوت است ما را بمژول
هر تیغ که برکشی سر خویش انداز
ای صبح! اگر بلندیت هست امشب
از بهر خدا که صبر کن پست امشب
تا دور ز رویت من سرمست امشب
در گردنِ مقصود کنم دست امشب