شمارهٔ ۹۷
شمع آمد و گفت: جور عالم برسد
وین سوختن و اشک دمادم برسد
من در آتش میروم آتش در من
چون من برسم آتش من هم برسد
شمع آمد و گفت: جور عالم برسد
وین سوختن و اشک دمادم برسد
من در آتش میروم آتش در من
چون من برسم آتش من هم برسد
شمع آمد و گفت: از سر دردی که مراست
اشک افشانم بر رخ زردی که مراست
هر چند که اشک من ز آتش خیزد
افسرده شود از دم سردی که مراست
شمع آمد و گفت: ماندهام بیخور و خَفْت
وز آتش تیز در بلای تب و تفت
گرچه بنشانند مرا هر سحری
هم بر سر پایم که بمی باید رفت
شمع آمد و گفت: سخت کوشم امشب
وز آتش دل هزار جوشم امشب
دی شیر ز پستان عسل نوشیدم
شیر از آتش چگونه نوشم امشب
شمع آمد وگفت: جان من میببرند
وز من همه دوستان من میببرند
ناگفتنیی نگفتهام در همه عمر
پس از چه سبب زبان من میببرند
شمع آمد و گفت: کار در کار افتاد
در سوختنم گریستن زار افتاد
از بس که عسل بخوردم از بیخبری
در من افتاد آتش و بسیار افتاد
شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت
دورم همه در سوز مشوش بگذشت
گر آب ز سر در گذرد سهل بود
این است بلا کز سرم آتش بگذشت
شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشینند
بر من دگری به راستی بگزینند
چون گردن راستان بمی باید زد
بیچاره کژان! چو راستان این بینند
شمع آمد وگفت: چون درآمد آتش
سر در آتش چگونه باشم سرکش
جانم به لب آورد به زاری آتش
کس نیست که بر لبم زند آبی خوش
شمع آمد و گفت: خیز و جانبازی بین
با آتش سینه سوز و دمسازی بین
هر چند که سرفرازیم میبینی
آن سرسری افتاد سراندازی بین