شمارهٔ ۱۰۴
گفتم:جانا! عهد و قرارت این است
مینشمریم هیچ، شمارت این است
گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز
چون روز درآید همه کارت این است
گفتم:جانا! عهد و قرارت این است
مینشمریم هیچ، شمارت این است
گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز
چون روز درآید همه کارت این است
دل بی غم دلفروز نتوان آورد
جان در طلبش به سوز نتوان آورد
گرچون شمعم هزار شب بنشانند
بی سوز تو شب به روز نتوان آورد
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او
چون خونِ من او بریخت در گردنِ او
پروانه به پای شمع از آن افتادست
تا شمع به اشکِ خود بشوید تنِ او
امروز منم فتاده زان دلکش باز
خو کرده به اضطرار از او خوش خوش باز
سررشته بسی جسته وآخر چون شمع
سر رشتهٔ خود یافته در آتش باز
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چکنم با که برآرم نفسی
تا دور فتادهام ازان شمع چو گل
چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی
ای شمع! کسی که چون تو آغشته بود
در علت و دردِ خویش سرگشته بود
خوردی عسل و رشته و دق آوردی
بس گرم دماغ تر نه از رشته بود
ای شمعِ جهان فروز! در هر نفسی
از پرتو تو بسوخت پروانه بسی
این گرمْ دماغی از کجا آوردی
کس گرمْ دماغ تر ندید از تو کسی
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او
رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او
وی داده طلاق او و زو ببریده
امشب نتوانی که شوی با سرِ او
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای
در سوز به روز برده شبها بنمای
گر بر پهنا برفتی آتش با شمع
کی گویندی بدو که بالا بنمای
تا از سر زلفت خبرم میماند
جان بر لب و خون برجگرم میماند
من شمعِ توام که در هوای رخ تو
در سوخت تنم تا اثرم میماند