شمارهٔ ۹۹
تا از سر زلفت خبرم میماند
جان بر لب و خون برجگرم میماند
من شمعِ توام که در هوای رخ تو
در سوخت تنم تا اثرم میماند
تا از سر زلفت خبرم میماند
جان بر لب و خون برجگرم میماند
من شمعِ توام که در هوای رخ تو
در سوخت تنم تا اثرم میماند
من شمع توام که گر بسوزم صد بار
گویی که ز صد رسیده نوبت به هزار
چون شمع نداریم زمانی بیکار
تا میسوزم به درد و میگریم زار
بر بوی وصال میدویدم همه سال
گفتی بنشانمت ازین کار محال
جانا منِ برخاسته دل شمع توام
گر بنشانی مرا بمیرم در حال
پیوسته کتاب هجر میخواهم خواند
بر بوی وصال اشک میخواهم راند
کارِ من سرگشته چو شمع افتادست
میخواهم سوخت تا که میخواهم ماند
در اشک خود از فرقت آن یار که بود
غرقه شدم از گریهٔ بسیار که بود
چون کار من سوخته دل سوختن است
با سر بردم چو شمع هر کار که بود
گفتم:جانا! عهد و قرارت این است
مینشمریم هیچ، شمارت این است
گفتا که تو شمعی همه شب زار بسوز
چون روز درآید همه کارت این است
دل بی غم دلفروز نتوان آورد
جان در طلبش به سوز نتوان آورد
گرچون شمعم هزار شب بنشانند
بی سوز تو شب به روز نتوان آورد
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او
چون خونِ من او بریخت در گردنِ او
پروانه به پای شمع از آن افتادست
تا شمع به اشکِ خود بشوید تنِ او
امروز منم فتاده زان دلکش باز
خو کرده به اضطرار از او خوش خوش باز
سررشته بسی جسته وآخر چون شمع
سر رشتهٔ خود یافته در آتش باز
چون نیست امید غمگسارم نفسی
پس من چکنم با که برآرم نفسی
تا دور فتادهام ازان شمع چو گل
چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی