بخش 1 مصیبت نامه عطار

الحكایة و التمثیل

پادشاهی دختری دارد چو ماه

تو درون خانه باشی قعر چاه

کی توانی دید هرگز روی او

پس چه کن لازم شواندر کوی او

تو چو لازم باشی آن درگاه را

برتو افتد یک نظر آن ماه را

در دوعالم بس بود آن یک نظر

ور دگر خواهی دگر باشد دگر

آن نظر از جهد تو ناید بدست

لیک بر درگاه میباید نشست

تو نمازی دار دایم سوخته

تادرافتد آتشت افروخته

جد و جهد تو نمازی کردنست

آتش آوردن نه بازی کردنست

لیک آتش هر رکوعی را نخواست

کی بود بر هر رکوعی رنگ راست

ای رکوعی نانمازی چند ازین

نیست این کار مجازی چند ازین

آن رکوعی مستحاضه از توبه

نیم جو زر یک قراضه از تو به

رهروان رفتند پیش گنج باز

در مقامر خانه تو شش پنج باز

رهروان رفتند تو درماندهٔ

حلقهٔ سر زن که بر در ماندهٔ

راه زد مشغولی عالم ترا

نیست پروای خدا یکدم ترا

چون نمیآئی بسر از خویش تو

چون توانی شد خدا اندیش تو

آخر از خواب امل بیدار شو

یکدم ای مست هوا هشیار شو

پس بدین وادی فرو رو مردوار

تا به بینی صد هزاران مرد کار

سر بسر سرگشتگان در کار او

تو چنین آزاد از اسرار او

چند گویم هرکه مرد دین بود

در دلش یک ذره درد این بود

لیک چون تو مرد درد دین نهٔ

دین چه دانی تو که جز عنین نهٔ

دین ندارد کار با عنین بسی

هیچ حاصل نیست گفتن زین بسی

...

بخش 1 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

المقالة الاولی

سالک آمد تا جناب جبرئیل

همچو موری مرده پیش زنده پیل

گفت ای سلطان اسرار علوم

نقش غیب الغیب را جان تو موم

ای برادر خواندهٔ خیل رسل

مهدی اسلام و هادی سبل

هم تو روح القدس و هم روح الامین

هم امین وحی رب العالمین

هم اولوالعزم از تو رفته پیش صف

هم گرفته مرسلین از تو شرف

حامل قرآن و تورات و زبور

صد کتاب آورده از حق جمله نور

خانهٔ خاص تو خدر کبریا

منزل پاک تو جان مصطفی

صد هزاران پر طاوسی تراست

در مقام قدس قدوسی تراست

انبیا را ترجمانی کردهٔ

شرح صد عالم معانی کردهٔ

عاجزم وز خان و مان افتادهام

بی سرو بن در جهان افتادهام

در دلم دردیست ار درمانش هست

چاره کن چون رگی باجانش هست

جبرئیلش گفت راه خویش گیر

در سلامت رو صلاحی پیش گیر

ما درین دردیم همچون تو مدام

تو برو خود درد ما ما را تمام

یک مقام خاص دارم از هزار

بیشتر زان نبودم یک ذره بار

گر به انگشتی کنم زانجا گذر

همچو انگشتم بسوزد بال و پر

این دمم سدره ست باری منتها

تا کیم آید خبر از مبتدا

بر من از هیبت که آید هر نفس

شرح نتوان داد آن با هیچکس

زانکه کس طاقت ندارد آن سماع

زان کند هر دوجهان جان را وداع

تا که حمال کلام او شدم

ذره ذره ز احترام او شدم

نه توانم بار آن هرگز کشید

نه توانم ذل بی آن عز کشید

زین همه هیبت که بر جان منست

آنچه بس پیداست پنهان منست

من نیم از خوف شاد او هنوز

می نیارم کرد یاد او هنوز

تو سر خود گیر کاینجا راه نیست

ورنه سر زن چون سرت آگاه نیست

سالک آمد پیش پیر راهبر

قصهٔ خود بازگفتش سر بسر

پیر گفتش هست جبریل امین

روح یعنی امر رب العالمین

ذرهٔ گر جبرئیلی بایدت

امر را جانی سبیلی بایدت

مدتی جبریل طاعت کرد و کار

سال آن هفتاد ره هر یک هزار

تا خدا را یاد کردن زهره داشت

پیش از آن دایم خموشی بهره داشت

باز همچندان که اول کرد کار

تا که حاجت خواه شد از کردگار

عمرها در طاعت و در راه شد

تا بنامش خواند و حاجت خواه شد

این همه اورا چو میبایست کرد

تو چه خواهی کرد ای فرتوت مرد

جبرئیل از بعد چندین ساله کار

یافت گنج یاد کرد کردگار

تو زننگ خویش نندیشی دمی

بر تهور نام او گوئی همی

یاد او مغز همه سرمایهاست

ذکر او ارواح را پیرایهاست

گر ملایک را نبودی یاد او

نیستندی بندهٔ آزاد او

...

بخش 1 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

ظالمان کردند مردی را اسیر

ریختند آبی برو چون ز مهریر

میزدندش چوب و او میگفت زار

دست من گیر ای خدای کامگار

شیخ مهنه میگذشت آنجایگاه

خادمی گفتش که ای سلطان راه

گر از ایشانش شفاعت میکنی

همچنان دانم که طاعت میکنی

این شفاعت گفت چون آرم بجای

کین زمان یاد آمد او را از خدای

هر کرا این لحظه آید یاد ازو

دل دریده سر بریده باد ازو

یاد آن بهتر که آرام آورد

مار را چون مور در دام آورد

...

بخش 1 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

مار افسایی یکی حربه بدست

کرده بد بر مار سوراخی نشست

هر زمان میساخت معجونی دگر

هر نفس میخواند افسونی دگر

ناگهی عیسی برانجا درگذشت

مار آمد پیش او در سر گذشت

گفت ای روح اللّه ای شمع انام

هست سیصد سال عمر من تمام

مرد سی ساله مرا افسون کند

تا زسوراخم مگر بیرون کند

رفت عیسی عاقبت زانجایگاه

چوندگر باره فرود آمد براه

مرد را گفتا چه کردی کار را

گفت اندر سله کردم مار را

شد سر آن سله عیسی برگرفت

چون بدید او را سخن از سرگرفت

گفت ای مار از چه طاعت داشتی

خاصه چندانی شجاعت داشتی

آن همه دعوی که کردی از نخست

از چه افتادی چنین در دام سست

گفت من نفریفتم ز افسون او

میتوانستم که ریزم خون او

لیک چون بسیار حق را نام برد

نام حق خوش خوش مرا در دام برد

چون بنام حق شدم در دام او

صد چو جان من فدای نام او

وصل همچون آتشی جان سوزدت

یاد باید تا جهان افروزدت

...

بخش 1 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

آن یکی درخواند مجنون را ز راه

گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه

گفت هرگز مینباید زن مرا

بس بود این زاری و شیون مرا

گفت او را چون نمیخواهی برت

این همه سودا برون کن از سرت

یاد خوشتر گفت از لیلی مرا

سرکشی او را و واویلی مرا

مغز عشق عاشقان یادی بود

هرچه بگذشتی ازین بادی بود

من نیم زان عاشقی شهوت پرست

تا کنم خالی زیاد دوست دست

تاکه باشد یاد غیری در حساب

ذکر مولی باشد از تو در حجاب

چون همه یاد تو از مولی بود

همچو مجنونت همه لیلی بود

...

بخش 1 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار

روز و شب در شهر میگردید خوار

گفت لیلی را کسی کان خیره مرد

جمله گرد شهر میگردد بدرد

گفت اگر در عشق باشد استوار

یک دمش با شهر گردیدن چکار

بعدازان شد سر بصحرا در نهاد

پای ناکامی بسودا در نهاد

گشت میکردی بصحرا ژاله بار

از سرشکش گشته صحرا لاله زار

گفت لیلی هست او در عشق سست

نیست صحرا گشتن از عاشق درست

بعدازان در ناتوانی اوفتاد

مردن او را زندگانی اوفتاد

بودش از بی طاقتی بیم هلاک

زار میخفتی میان خار و خاک

گفت لیلی نیست او در عشق زار

یک نفس با خواب عاشق را چه کار

بعدازان شد عشق لیلی غالبش

گم شد از مطلوب جان طالبش

یکدمش فریاد واویلی نماند

از قدم تا فرق جز لیلی نماند

تن فرو داد و چنان در کار شد

کز وجود خویشتن بیزار شد

دل ز دستش رفت و در خون محو گشت

جمله لیلی ماند مجنون محو گشت

گر همی بودیش میل صد طعام

خواندی آن جمله لیلی را بنام

از زفانش البته هرگز یکدمی

نامدی بیرون بجز لیلی همی

در نمازش ای عجب بی عمد او

ذکر لیلی آمدی الحمد او

در تشهد در رکوع و در سجود

نام لیلی بودی او را در وجود

گر نشستی هیچ و گر برخاستی

زو همه لیلی و لیلی خواستی

این خبر گفتند با لیلی مگر

گفت اکنون عشقش آمد کارگر

تا که در گنجید چیزی دیگرش

می نیامد عشق لیلی در خورش

چون کنون برخاست اوکلی ز دست

عشق من کلی بجای او نشست

گنجدی در عشق اگر درگنجدی

عاشق این جاسنجدی کم سنجدی

تا بود یک ذره از هستی بجای

کفر باشد گر نهی در عشق پای

عشق در خود محو خواهد هر که هست

ورنه نتوان برد سوی عشق دست

هرکه انگشتی برد آنجایگاه

همچو انگشتی بسوزد پیش راه

عشق از فانی توان آموختن

فانی آنجا کی تواند سوختن

گر تو پیش عشق فانی میروی

غرق آب زندگانی میروی

ور ز هستی میبری یک ذره تو

تا ابد زان ذره مانی غره تو

تا بود یک ذره هستی در میان

برکناری از صفای صوفیان

صوفئی نتوان بکسب اندوختن

در ازل آن خرقه باید دوختن

...

بخش 1 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

پیره زالی برد پیش بوسعید

کودکی را تا بود او را مرید

آن جوان در کار مرد آمد ولیک

زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک

برگ بی برگی و بی خویشی نداشت

طاقت خواری و درویشی نداشت

خاست مرد و شیخ را گفت این زمان

صوفیم ناکرده کردی ناتوان

خواستم تا صوفئی گردانیم

همچو خویش از خویشتن برهانیم

تو مرا در دام مرگ انداختی

کار من جمله ز برگ انداختی

گفت چون صوفی نشاند بوسعید

صوفی او چون تو باشد ای مرید

لیک چون صوفی نشاند کردگار

لاجرم چون بوسعید آید بکار

هرچه آن از من رود چون من بود

دوست از من گر رود دشمن بود

راست ناید صوفئی هرگز بکسب

خر کجاگردد بجد و جهد اسب

لیک اگر دولت رسد ازجای خویش

یک خر عیسی بود صد اسب بیش

جد وجهدت را چو رای دیگرست

صوفئی کردن ز جای دیگرست

جد وجهدت بی ثوابی کی بود

لیک گنجشگی عقابی کی بود

گر همه عالم ثواب تو بود

تا تو باشی تو عذاب تو بود

صوفئی سنگیست مبهوت آمده

سنگ رفته لعل و یاقوت آمده

تا بذات اندر تبدل نبودت

جزو باشی ذات تو کل نبودت

در حقیقت گرچه توکل آمدی

لیک این ساعت همه ذل آمدی

گر شود ذل تودر کل ناپدید

تو بکلی کل شوی ذل ناپدید

ور بماند ذرهٔ از ذل تو

پس بود آن ذره ذلت غل تو

هست صوفی ذل در کل باخته

ذل و کل در کل کل انداخته

کل کل در کل کلات آمده

بی صفت بی فعل و بی ذات آمده

پای ناگاهی فرو رفتن بگنج

پیشهٔ نبود که آموزی برنج

هست صوفی مرد بی رنج آمده

پای او ناگاه در گنج آمده

صوفئی باید ترا اندیشه کن

تا که دانی گنج یابی پیشه کن

لیک جد و جهد میباید ترا

تادر این گنج بگشاید ترا

زانکه در راهی که سلطانان گنج

گنجها دیدند بی رنج و برنج

صد نشان دادند ازان ره پیش تو

تا بجنبد نفس کافر کیش تو

سر بدان راه آور و مردانه وار

گنج میجو با دلی پرانتظار

زانکه در راهی که گنج آنجا نهند

هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند

گر تو در راهی دگر پویندهٔ

گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ

در رهی رو کان نشانت دادهاند

جهد کن تا سر بدانت دادهاند

جهد میکن روز و شب در کوی رنج

بو که ناگاهی ببینی روی گنج

هان و هان گر گنج دین بینی تو مست

ظن مبر کز جهد تو آمد بدست

زانکه آنجا جهد را مقدار نیست

گنج را جز گنج کس بر کار نیست

هرکرا بنمود آن محض عطاست

وانکه را ننمود از حکم قضاست

...

بخش 1 مصیبت نامه عطار نظر دهید...