بخش20 مصیبت نامه عطار

الحكایة و التمثیل

بود مجنونی همیشه بی کلاه

برهنه سر میشدی دایم براه

سائلی گفتش که ای شوریده نام

برهنه سر از چه میباشی مدام

گفت سرپوشیده زن باشد نه مرد

این سؤال بد که تو کردی که کرد

گفت پایت از چه باری برهنهست

گفت ای احمق سری کو یک تنهست

چون برهنه میبود این سر مرا

پای ازو نبود گرامی تر مرا

چون درین ره پای و سر در باختی

قدر بی قدری خود بشناختی

خویشتن را در میان آوردنت

هست سودی با زیان آوردنت

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

در رهی میرفت شبلی دردناک

دید دو کودک در افتاده بخاک

زانکه جوزی در میان افتاده بود

هر دو را دعوی آن افتاده بود

هر دو از یک جوز میکردند جنگ

شیخ گفتا کرد میباید درنگ

تا من این جوز محقر بشکنم

پس میان هر دو تن قسمت کنم

جوز بشکست و تهی آمد میانش

برگسست آنجایگه آهی ز جانش

گشت بیمغزی خویشش آشکار

اشک میبارید و میشد بیقرار

هاتفی گفتش که ای شوریده جان

گر تو قَسّامی هلا قسمت کن آن

چو نهٔ صاحب نظر خامی مکن

بعد از این دعوی قَسّامی مکن

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

المقالة العشرون

سالک آمد پیش دریای پر آب

گفت ای از شور او مست و خراب

موج عشقت میکند زیر و زبر

شور و شوقت میکند شیرین و تر

تشنهٔ سیراب از خویش آمده

تو مزاجی خشک لب پیش آمده

این همه خوردی دگر میبایدت

حوصله داری اگر میبایدت

در سراندازی سرافرازی تراست

سرفرازی کن که جان بازی تراست

گر کبودی صوفی کار آمدی

عاشقی الحق گهردار آمدی

گر نبودی شور در تو ای دریغ

در کبودی گوهری بودی چو تیغ

صوفی پیروزه پوش گوهری

جوش میزن چون بجوشی خوش دری

خویش را در شور مست آوردهٔ

وانچه میجوئی بدست آوردهٔ

چشم من بنگر چو ابر خون فشان

ذرهٔ از بی نشانم ده نشان

تو محیطی درمیان داری مدام

هین مرا این ده گر آن داری مدام

هم گهر هم آب داری همچو تیغ

آب از تشنه چرا داری دریغ

زین سخن افتاد در دریا خروش

آب او چون آتشی آمد بجوش

گفت آخر من کیم سرگشتهٔ

خشک لب تر دامنی آغشتهٔ

ای عجب در تشنگی آغشتهام

وز خجالت در عرق گم گشتهام

بر جگر آبم نماند ازدلنواز

همچو ماهی ماندهام در خشک باز

تو نمیدانی که با این کار و بار

ماهیان بر من همی گریند زار

هر زمانی جوش دیگر میزنم

کف درین اندوه بر سر میزنم

ماندهام شوریده در سودای او

قطرهٔ میجویم از دریای او

جان بلب میآید از قالب مرا

تا که او آبی زند بر لب مرا

چون ندارد تشنگی من سری

چون نشانم تشنگی دیگری

از چو من تشنه چه میبایدترا

رو که از من آب نگشاید ترا

سالک آمد پیش پیر رهروان

درس حال خویش برخواندش روان

پیر گفتش بحر صاحب مشغله

هست سر تا بن مثال حوصله

نوش کرده آب چندان وز طلب

مانده شوق قطرهٔ آن خشک لب

هرکرا سیرابئی ناید تمام

چاره نیست از تشنگی بر دوام

تشنگی جان و دل میبایدت

لیک هر دو معتدل میبایدت

زانکه گرناقص و گر افزون شود

از کمال خویشتن بیرون شود

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

این سخن نقل است زاسکندر که گفت

هرچه گیری معتدل باید گرفت

در میان رو نه بعز و نه بذل

زانکه جزویست اعتدال از عقل کل

نه بنزدیک آی و نه میباش دور

در وسط رو تا بود خیر الامور

چون رسن رامعتدل افتاد تاب

گر بود صد رشته گردد یک طناب

ور دهی تابش ز اندازه بدر

بگسلد پیوند او از یکدگر

تو زخشک و تر نداری در جهان

جز سخن سرد و دل گرم این زمان

گرچه مردی سرد گوئی گرم دل

جهد کن تا بو که گردی معتدل

گر همی خواهی که گیرد کار نور

معتدل میباش در خیرالامور

کار چون بیش آید از قدر عقول

گر همه فضلی است پیش آرد فضول

طعمهٔ کان پاکبازان را دهند

هرگز آن کی نونیازان را دهند

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

خواجه اکافی درآمد در سخن

خلق میبالید ازو چون سرو بن

منبرش گوئی ورای عرش بود

آسمان در جنب او چون فرش بود

در بلندی سخن چندان برفت

کان زمان از خلق گوئی جان برفت

چون بلندی سخن میداد دست

مستمع بیهوش میافتاد پست

کرد بر مجلس مگر مردی گذر

گفت پیش آرید کار کفشگر

خواجه کان بشنود شد با درد جفت

گفت بشنودید آنچ این مرد گفت

زین سخن الهام آمد در دلم

شد جهانی درد در دل حاصلم

ملهمم گفت این سخنهای بلند

نیست اندر خورد مشتی مستمند

این سخن پرندگان زنده راست

نه خر پالانی و خربنده راست

رهروان را همچو مرغان می مسوز

رهروان را پارهٔ بر کفش دوز

ره روانند اهل مجلس سر بسر

پاره دوزی کن چو مرد کفشگر

پشهٔ را قوت پیلی میدهی

مور را با جبرئیلی مینهی

راه رو را گر بخواهی دوخت کفش

بس طپانچه میزنی تو با درفش

کار چون از حد خویش افزون رود

صاحب آن کار را در خون رود

فی المثل عشق ار ز طاقت بیش شد

صاحبش در خون جان خویش شد

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

شبلی آن کز مغز معنی راز گفت

این حکایت از برادر باز گفت

گفت بود اندر دبیرستان شهر

میرزادی یوسف کنعان شهر

هر دوعالم بر نکوئی نقد او

در نکوئی هرچه گوئی نقد او

حسن او فهرست دیوان جمال

وصف او بالای ایوان کمال

او بمکتب پیش استاد آمده

جمله شاگردان بفریاد آمده

بود آنجا کودکی درویش حال

کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال

دل ز عشق آن پسر مستش بماند

شد ز دست او و بر دستش بماند

یک زمان نشکفت از دیدار او

گرم تر شد هر نفس در کار او

در هوای آن چراغ روزگار

میگداخت از عشق همچون شمع زار

کودکی ناخورده یک اندوه عشق

چون کشد چون کاه گشته کوه عشق

رفت یک روزی بمکتب میر داد

کودکی را دید پیش میرزاد

گفت این کودک بگو تا آن کیست

گفت آن کشفگر مقصود چیست

گفت آخر شرم دار ای اوستاد

او بهم با میرزادی چون فتاد

میر زاده چون کند با او نشست

طبع او گیرد دهد همت ز دست

کودک دلداده را مرد ادیب

کرد از مکتب نشستن بی نصیب

دور کردش از دبیرستان خویش

تا شد آن بیچاره سرگردان خویش

شد ز عشق آن پسر چون اخگری

پس چو اخگر رفت در خاکستری

چشم همچون ابر نوروز آمدش

آه همچون برق جانسوز آمدش

عاقبت از خویشتن دل برگرفت

از برای مرگ منزل برگرفت

میرزاد از حال او شد با خبر

کس فرستادش که ای زیر و زبر

از چه مینالی بگو با من چنین

گفت دل در کار تو کردم یقین

این زمان دوران جان دادن رسید

نوبت در خاک افتادن رسید

اشک چون گوگرد سرخ ای یار من

کردهمچون زر مس رخسار من

مدتی در انتظارم داشتی

همچو آتش بی قرارم داشتی

رفت پیش میرزاد آن مرد باز

گفت میگوید که مردم در نیاز

زانکه در کار تو کردم دل ز عشق

مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق

میرزادش داد پیغام دگر

گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر

در سر کارم بنزد من فرست

دانهٔ دل را بدین خرمن فرست

بازآمد مرد چون گفت این سخن

کودکش گفتا زمانی صبر کن

چون دلم خواهد ز من دلخواه من

تا فرستادن نباشد راه من

رفت کودک خانه را در خون گرفت

سینه را بشکافت دل بیرون گرفت

پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر

گفت گیر این پیش او پوشیده بر

چون دل خود بر طبق حالی نهاد

بودش از جان یک رمق حالی بداد

میرزاد القصه چون دید آن طبق

او نخوانده بود هرگز آن سبق

آن دل پرخون او بیرون گرفت

جملهٔ‌مکتب ز چشمش خون گرفت

شد قیامت آشکارا در دلش

رستخیزی نقد امد حاصلش

عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت

هم بنتوانست کردن هم گرفت

خاک او را قبله جای خویش کرد

هر زمانی ماتم او بیش کرد

گرچه پنداری که پیر عالمی

در ره عشق از چنین طفلی کمی

گر تو مرد راه عشقی دل شکاف

ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف

تا که جان داری بلای جان تست

جان بده در درد کاین درمان تست

منت تریاک تا چندی کشی

زانکه جان از زهر افتد در خوشی

تو همی محجوب از خود ماندهٔ

تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ

چون توئی تو برافتد از میان

تو بمانی بی حجاب جاودان

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه

چهرهٔ گلناریش مانند کاه

نه طراوت مانده در رخسار او

نه حلاوت مانده در گفتار او

گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس

کاتشم در دل فکندی بیقیاس

بود پیش شاه خلقی بیشمار

هر یکی از بهر کاری بیقرار

گفت خلق بی حسابند این همه

چون بگویم چون حجابند این همه

شاه خالی کرد حالی جایگاه

تا ایاز آنجا بماند و پادشاه

گفت اکنون راز برگوی این زمان

چون حجاب خلق برخاست از میان

گفت شاها من حجابم چون کنم

خویش را بو کز میان بیرون کنم

چون حجاب خویش در عالم منم

خلق بود آن دم حجاب این دم منم

تا که میماند ز من یک موی باز

نیست روی آنکه بتوان گفت راز

چون نمانم من تو مانی جمله پاک

راز من آنگه برون جو شد ز خاک

پاکبازانی که درویش آمدند

هر نفس در محو خود بیش آمدند

در حقیقت جمله او را خواستند

لاجرم خصمی خود را خاستند

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

کرد درویشی ز درویشی سؤال

کارزویت چیست ای درویش حال

گفت از ملک دو عالم خشک و تر

ناچخی میبایدم اما دو سر

تا بیک سر وارهانم خویش را

وز دگر سر خواجهٔ درویش را

تا چونه تو باشی و نه من پدید

حق شود بی ننگ ما روشن پدید

تادرین حضرت خودی میماندت

صد جهان پر بدی میماندت

زنکه گر موئی بماند از خودیت

هفت دوزخ پر برآید از بدیت

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

عاشقی روزی مگر خون میگریست

زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست

گفت میگویند فردا کردگار

چون کند تشریف رؤیت آشکار

چل هزاران ساله بدهد بر دوام

خاصگان قرب خود را بار عام

یک زمان زانجا بخود آیند باز

در نیاز افتند خو کرده بناز

زان همی گریم که با خویشم دهند

یک نفس در دیدهٔ‌ خویشم نهند

چون کنم آن یک نفس با خویشتن

میتوانم کشت ازین غم خویش من

باخدا باشم چو بیخود بینیم

تاکه با خود بینیم بد بینیم

آن زمان کز خود رهائی باشدم

بیخودی عین خدائی باشدم

هر که موئی پای آرد در میان

باز ماند یک سر موی از عیان

محو باید مرد در هر دو سرای

پای از سر ناپدید و سر ز پای

گر سر موئی تفاوت میبود

جمله سر تاپای او بت میبود

...

بخش20 مصیبت نامه عطار نظر دهید...