بخش29 مصیبت نامه عطار

الحكایة و التمثیل

شیخ گرگانی مگر آن شمع شرع

میشد اندر شارعی با جمع شرع

بود آن وقتی نظام الملک خرد

اطلسش مییافتند او زیر برد

با گروهی کودکان بیخبر

گوی میزد در میان رهگذر

شیخ را با قوم چون از دور دید

از میان رهگذر یکسو دوید

گفت بنشانید از ره گرد را

زانکه گرگردی رسد این مرد را

جمله را بدبختی آرد بار از آن

هیچکس را برنیاید کار ازان

شیخ کان بشنود و آن حرمت بدید

ازچنان طفلی چنان همت بدید

از بزرگی پیر گفت ای طفل خرد

بفکن آن چوگان که بختت گوی برد

خلق میکوشند تا طاقت کنند

تا نظام الملک آفاقت کنند

زین ادب زین حرمت وزین خوی تو

ای نظام الملک بردی گوی تو

گوی چون بردی برو دیگر مباز

خواجهٔ چوگان بیفکن سرفراز

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

بندهٔ را امتحان میکرد شاه

خواند یک روزیش پیش خود پگاه

گفت این دم دامن من بر سرآر

با من از یک جیب آنگه سربرآر

تا چو با من یک گریبانت بود

هرچه آن من بود آنت بود

چون میان ما یکی حاصل شود

گر خیالست ازدوئی باطل شود

جسم وجانم جسم و جان تو بود

هرچه هست آن من آن تو بود

بندهٔ نادان بجست از جایگاه

کرد بیرون سر ز جیب پادشاه

گشت با شاه جهان هم پیرهن

ذرهٔ نشناخت حد خویشتن

چون برون آورد سر از جیب شاه

خویشتن را سر ندید آنجایگاه

شه چو در بیحرمتس بشناختش

تاکه دم زد سر ز تن انداختش

هرکه پای از حد خود برتر نهد

سر دهد بر بادو دین بر سر نهد

هرکه در بی حرمتی گامی نهاد

در شقاوت خویش را دامی نهاد

بندهٔ را تا ادب نبود نخست

بندگی از وی کجا آید درست

چون بلای قرب دید آدم ز دور

سوی ظلمت آشیان آمد ز نور

دید دنیا کشت زار خویشتن

لاجرم کرد اختیار خویشتن

نیست دنیا بد اگر کاری کنی

بد شود گر عزم دیناری کنی

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

آن یکی در پیش شیر دادگر

ذم دنیا کرد بسیاری مگر

حیدرش گفتا که دنیا نیست بد

بد توئی زیرا که دوری از خرد

هست دنیا بر مثال کشتزار

هم شب و هم روز باید کشت و کار

زانکه عز و دولت دین سر بسر

جمله از دنیاتوان برد ای پسر

تخم امروزینه فردا بر دهد

ور نکاری ای دریغا بر دهد

گر ز دنیا دین نخواهی برد تو

زندگی نادیده خواهی مرد تو

دایما در غصه خواهی ماند باز

کار سخت و مرد سست و ره دراز

پس نکوتر جای تو دنیای تست

زانکه دنیا توشهٔ عقبای تست

تو بدنیا در مشو مشغول خویش

لیک در وی کار عقبی گیر پیش

چون چنین کردی ترا دنیا نکوست

پس برای دین تو دنیا دار دوست

هیچ بیکاری نه بیند روی او

کار کن تا ره دهندت سوی او

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

پور ادهم کو دلی بیخویش داشت

قرب صداشهب در آخور بیش داشت

گرچه دارالملک حکمش بلخ شد

بلخ شد تصحیف یعنی تلخ شد

جان شیرینش که پر تعظیم بود

یافت قلب بلخ کابراهیم بود

چون غم فقرش درآمد شاد شد

فقر چون دید از همه آزاد شد

گرچه روی دین ازو آراستند

شد سوی حمام سیمش خواستند

بر درحمام در حال اوفتاد

همچو مرغی بی پر وبال اوفتاد

گفت چون در خانهٔ شیطان مرا

نیست با دستی تهی فرمان مرا

رایگان در خانهٔ رحمن شدن

کی توان نتوان شدن نتوان شدن

چون بدید آدم که سرکار چیست

قصد دنیا کرد و عمری خون گریست

گر توهم فرزند اوئی خون گری

کم مباش از ابر ز ابر افزون گری

خون گری چون نیست بر گریه مزید

کاب چشم افتاد چون خون شهید

نرگس چشمت گر آرد شبنمی

نقد گردد آب رویت عالمی

قطرهٔ اشک تو در سودا و شور

آتش دوزخ بمیراند بزور

هرچه زاینجا میبری آنزان تست

نیک و بد درد تو و درمان تست

توشه زاینجا برکه آدم گوهری

کان بری آنجا کز اینجا آن بری

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

گفت بوسعد آن امام ارنبی

مجلسی میگفت از قول نبی

ره زده از در درآمد قافله

ترک کرده حج دلی پر مشغله

آمدند آن جمع بهر زاد راه

بر در مجلس که ما را زاد خواه

زانکه ما را ره زدند و کاروان

در ره حج بازگشتیم از میان

خواجه گفتا چون توان رفتن بشهر

عزم کرده حج اسلام اینت قهر

بازگشتن از ره حج راه نیست

هرکه زین ره بازگشت آگاه نیست

گفت چندی مال بودست از قیاس

کز شما بردند مشتی ناسپاس

گفت هرچ از ما ببردند از شمار

میبراید چون دو باره ده هزار

خواجه گفتا کیست از اصحاب جمع

کو برافروزد دل خلقی چو شمع

این چه زیشان بردهاند آسان دهد

هیچ تاوان نیست اگر تاوان دهد

عورتی از گوشهٔ آواز داد

کاین چنین تاوان توانم باز داد

جمع الحق در تعجب آمدند

در دعا گوئیش از حب آمدند

رفت و درجی پیش او زود آورید

هر زر و زرینه کش بود آورید

خواجه آن بنهاد سه روز و سه شب

گفت اگر گردد پشیمان چه عجب

نیست این زر بیست دینار از شمار

بیست دینارست هر یک زو هزار

عورتی گر زین پشیمانی خورد

کی توان گفتن ز نادانی خورد

پیش آمد بعد سه روز آن زنش

پس نهاد آنجا دو دست ابرنجنش

خواجه را گفت ای بحق پشت و پناه

آن زر آخر ازچه میداری نگاه

خواجه گفت این من ندیدم از کسی

از پشیمانیت ترسیدم بسی

گفت مندیش این معاذاللّه مگوی

این بدیشان ده دگر زین ره مگوی

بر سر آن نه دو دست ابرنجنم

تا شود آزاد کلی گردنم

گفت دست ابرنجنم ای نامدار

بوده است از مادر خود یادگار

زان همه زرینه آنیک بیش بود

لاجرم روز و شبم با خویش بود

خویشتن رادوش میدیدم بخواب

در بهشت عدن همچون آفتاب

این همه زرینه در گرد تنم

میندیدم این دو دست ابرنجنم

گفتم آخر یادگار مادرم

مینبینم می نباید دیگرم

حور جنت گفت ازان دیگر مگوی

این فرستادی و بس دیگر مجوی

آنچه تو اینجا فرستادی بناز

لاجرم آن پیشت آوردیم باز

فی المثل گر صد جهانست آن تو

آنچه بفرستی تو آنست آن تو

گر درین ره بنده گر آزادهٔ

تو نبینی آنچه نفرستادهٔ

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

آن جوانی بود الحق بی خبر

رفت پیش شیخ حلوائی مگر

گفت من عمری بخون گردیدهام

بی سر و بن سرنگون گردیدهام

هم ریاضتها کشیدم بیشمار

هم شب و هم روز بودم بیقرار

نه بدیدم هیچ در عمری دراز

نه رسیدم من بهیچی مانده باز

شیخ گفتش تو غلط کردی مگر

کانچه جستی یافتی جان پدر

تو بهر کاری که رؤیت داشتی

یافتی چون کار آن پنداشتی

آنچه تو جوئی درین ره آن دهند

کفر ورزی کی ترا ایمان دهند

خواجه بس کورست و ناقد بس بصیر

هرچه خواهی برد خواهد گفت گیر

گر نخواهی برد چشمی زین جهان

کور میری کور خیزی جاودان

هر زمان زخمی زنی برجان خود

درد میدانی مگر درمان خود

یک نفس گوئی غم جان نیستت

هر نفس جز ماتم نان نیستت

آنچه آدم را ز گندم اوفتاد

عقل را از نفس مردم اوفتاد

یاد کرد نفس را در هر نفس

گوئیا نام مهین نانست و بس

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

سائلی پرسید از آن شوریده حال

گفت اگر نام مهین ذوالجلال

میشناسی بازگوی ای مرد نیک

گفت نانست این بنتوان گفت لیک

مرد گفتش احمقی و بی قرار

کی بود نام مهین نان شرم دار

گفت در قحط نشابور ای عجب

میگذشتم گرسنه چل روز و شب

نه شنودم هیچ جا بانگ نماز

نه دری بر هیچ مسجد بود باز

من بدانستم که نان نام مهینست

نقطهٔ جمعیت و بنیاد دینست

از پی نان نیستت چون سگ قرار

حق چو رزقت میدهد توحق گزار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست

تو بخور وز کس مپرس این از کجاست

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

ابن ادهم کرد ازان رهبان سؤال

کز کجا سازی تو قوتی حسب حال

گفت از روزی دهنده بازپرس

روزیم او میدهد زو راز پرس

چون بظاهر روزیئی بینی حلال

میمکن از باطن روزی سؤال

ترک جان پاک هر روزی کنی

تا زجائی چارهٔ روزی کنی

ای شده غافل ز مجروحی خویش

چند در بازی سبک روحی خویش

ای سبک دل گشته از خواب گران

وی بخورد و خواب قانع چون خران

تا نیائی تو بهمرنگی برون

کی شود از تو گران سنگی برون

چون بهمرنگی سبک گردی چو کاه

در کشندت زود سوی بارگاه

کاه چون با کهربا همرنگ بود

کهربا را زان بدو آهنگ بود

بود مغناطیس چون آهن برنگ

زان بهم رنگی درآوردش به تنگ

چون کسی در اصل همرنگ اوفتاد

دولتش زاغاز هم تنگ اوفتاد

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

المقالة التاسعة و العشرون

سالک آمد پیش آدم خون فشان

تاازان دم یابد از آدم نشان

گفت ای بنیاد فطرت ذات تو

دو جهان پر شور ذریات تو

تا ابد اعجوبهٔ عالم توئی

اصل کرمنا بنی آدم توئی

در زمین و آسمان لشکر تراست

جسم و جان و جزو و کل یکسر تراست

مرکز دنیا و دین مطلق توئی

نقطهٔ عالم صفی حق توئی

هم توئی بر صورت اصل آمده

صورتی از صورتش فصل آمده

هم خمیر دست حق دایم تراست

جان بحق بیواسطه قایم تراست

هم دلت را اصبعین قدرتست

جان پاکت مرغ خاص حضرتست

چون توداد نقطهٔ مردم دهی

هشت جنت را بیک گندم دهی

طفل ره بودی که در زیر و زبر

سجده کردندت ملایک سر بسر

باز چون در راه دین بالغ شدی

از دوعالم تا ابد فارغ شدی

گرملک بسیار عالم دیده بود

کس بنامی زان همه نرسیده بود

جمله را تعلیم هر اسم از تو خاست

وز مسمی ذرهٔ قسم از تو خاست

چون تو استاد ملایک آمدی

جمله مملوک و تو مالک آمدی

از مسمی ابجدی در حد من

در من آموز ای اب هم جد من

چند سوزم جان پرسوزم ببین

روز من شب شد شب و روزم ببین

آدم معصوم گفت ای مرد راه

می بباید شد ترا تا پیشگاه

پیشگاه دولت دین مصطفاست

پیش او شو تا شود این کار راست

گرچه میدانم دوای این طلب

نیست با او این دوا کردن ادب

درحضور او ز ما دولت مخواه

دولت آنجا جوی و آنجا جوی راه

زانکه فردا انبیا و اولیاش

جمله ره جویند در زیر لواش

هرکه در راه محمد ره نیافت

تا ابد گردی ازین درگه نیافت

دولت دنیا و دین درگاه اوست

انبیا را قبله خلوتگاه اوست

دولت آنجا جوی و دین آنجا طلب

مرجع اهل یقین آنجا طلب

پیش گیر اکنون ره و عالم ببین

نوح بر راهست او را هم ببین

سالک آمد پیش پیر سرفراز

در میانآورد با او نقد راز

پیر گفتش هست آدم اصل کل

عز را بفروخته بخریده ذل

جسته ازتخت خداوندی کنار

بندگی را کرده در دل اختیار

از بهشت عدن آزاد آمده

در غم بنده شدن شاد آمده

بود نور قدسی هم پیراهنش

خواست کان بیرون فتد از گردنش

زانکه او را بندگی مطلوب بود

لاجرم در بندگی محبوب بود

بندگی راترک جنت گفت پاک

عاشق آسا از بهشت آمد بخاک

...

بخش29 مصیبت نامه عطار نظر دهید...