الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانهٔ یک گرده خواست
گفت من بی برگم این کار خداست
مرد مجنون گفتش ای شوریده حال
من خدا را آزمودم قحط سال
بود وقت غز ز هر سو مردهٔ
و او نداد از بی نیازی گردهٔ
آن یکی دیوانهٔ یک گرده خواست
گفت من بی برگم این کار خداست
مرد مجنون گفتش ای شوریده حال
من خدا را آزمودم قحط سال
بود وقت غز ز هر سو مردهٔ
و او نداد از بی نیازی گردهٔ
آن یکی دیوانهٔ پرسید راز
کای فلان حق را شناسی بی مجاز
گفت چون نشناسمش صد باره من
زانک ازو گشتم چنین آواره من
هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد
دل زمن برد و مرا مهجور کرد
روز و شب در دست دارد دامنم
جمله من او را شناسم تا منم
بود ازان اعرابی شوریده رنگ
کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
گفت یارب بندهٔ تو برهنهست
وی عجب برهنگیم نه یک تنهست
کودکانم نیز عریان آمدند
لاجرم پیوسته گریان آمدند
من ز مردم شرم میدارم بسی
تو نمیداری چه گویم با کسی
چند داری برهنه آخر مرا
جامهٔ ده این زمان فاخر مرا
مردمان چون آن سخن کردند گوش
برزدندش بانگ کای جاهل خموش
از طواف آن قوم چون گشتند باز
مرد اعرابی همی آمد بناز
از قصب دستار و ز خز جامه داشت
گوئیا ملک جهان را نامه داشت
باز پرسیدند ازو کای بی نوا
این که دادت گفت این که دهد خدا
چون من آن گفتم مرا این داد او
وین فرو بسته درم بگشاد او
آنچه گفتم بود آن ساعت روا
زانکه به دانم من او را از شما
بود مجنونی نکردی یک نماز
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
چون تجلی بر رخ موسی فتاد
شور ازو در جملهٔدنیا فتاد
هرکه را بر رویش افتادی نظر
پیش او در باختی حالی بصر
چون تجلی از رخش پیدا شدی
هرکه دیدی زود نابینا شدی
گرچه میبستی ز هر نوعی نقاب
همچنان میتافتی آن آفتاب
گر نهان بودی رخش گر آشکار
میربودی دیدهها را برقرار
رفت سوی حضرت و گفت ای خدای
چون کنم با این رخ دیده ربای
دیده و سر در سر این شد بسی
مینیارد دید روی من کسی
امرش آمد از خدای ذوالجلال
کانکه در شوری کند ناگاه حال
پس بدرّد خرقهٔ در شور عشق
بی سر و بن گم شود در زور عشق
گر ازان خرقه کنی خود را نقاب
برنیاید زان نقاب آن آفتاب
گر بشور عشق نیست ایمان ترا
این حکایت بس بود برهان ترا
گر ازین مجلس ترا یک درد نیست
در ره او شور و سودا خردنیست
اهل سودا را که هستند اهل راز
هست با او گه عتاب و گاه ناز
ناز ایشان ذرهٔ در قرب حق
بر جهانی زاهدی دارد سبق
گفت آن دیوانه بس بی برگ بود
زیستن بر وی بتر از مرگ بود
در شکم نان برجگر آبی نداشت
در همه عالم خور و خوابی نداشت
از قضا یک روز بس خوار و خجل
سوی نیشابور میشد تنگدل
دید از گاوان همه صحرا سیاه
همچو صحرای دل از ظلم و گناه
باز پرسید او که این گاوان کراست
گفت این ملک عمید شهر ماست
رفت از آنجا چشمها خیره شده
دید صحرای دگر تیره شده
بود زیر اسب صحرائی نهان
اسب گفتی باز میگیرد جهان
گفت این اسبان کراست اینجایگاه
گفت هست آن عمید پادشاه
رفت لختی نیز آن ناهوشمند
دید صحرائی دگر پر گوسفند
گفت آن کیست چندینی رمه
مرد گفتآن عمیدست این همه
رفت لختی نیز چون دروازه دید
ماه وش ترکان بی اندازه دید
هر یکی روئی چو ماه آراسته
جمله همچون سرو قد پیراسته
دل ز در گوش ایشان در خروش
خواجگان شهرشان حلقه بگوش
در جهان حسن آن هر لشگری
ختم کرده نیکوئی و دلبری
گفت مجنون کاین غلامان آن کیست
وین همه سرو خرامان آن کیست
گفت شهر آرای عیدند این همه
بندهٔ خاص عمیدند این همه
چون درون شهر رفت آن ناتوان
دید ایوانی سرش در آسمان
کرده دکانی ز هر سوئی دراز
عالمی سرهنگ آنجا سر فراز
هر زمان خلقی فراوان میرسید
شور ازان ایوان بکیوان میرسید
کرد آن دیوانه از مردی سؤال
کانکیست این قصر با چندین کمال
گفت این قصر عمیدست ای پسر
تو که باشی چون ندانی این قدر
مرد مجنون دید خود رانیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
آتشی در جان آن مجنون فتاد
خشمگین گشت و دلش درخون فتاد
ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود
پس بسوی آسمان افکند زود
گفت گیر این ژنده دستار اینت غم
تا عمیدت را دهی این نیز هم
چون همه چیزی عمدیت را سزاست
در سرم این ژنده گر نبود رواست
بیدلی از خویش دست افشانده بود
تنگدل از دست تنگی مانده بود
چون برو شد دور بی برگی دراز
رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
روی را در خاک میمالید زار
همچو زیر چنگ مینالید زار
زار میگفت ای سمیع و ای بصیر
زود دیناری صدم ده بی زحیر
زانکه میدانی که چون درماندهام
در میان خاک و خون درماندهام
گفت بسیاری ولی سودی نداشت
خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت
گفت یارب گر نمیبخشی زرم
این توانی مسجد افکن بر سرم
زین سخن دیوانه در شست اوفتاد
زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
بام مسجدخاک ریزی ساز کرد
مرد مجنون کان بدید آغاز کرد
گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان
بر سرم اندازی این سقف گران
هرکه زر خواهد تو انکارش کنی
بام مسجدبر سر انبارش کنی
چونکه این را جلدی و آن را نهٔ
گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ
عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد
جامه در دندان گریز آغاز کرد
نیست چون بی روستائی هیچ عید
عید این دیوانگان دارد مزید
زانکه چون دیوانگان وقت بیان
روستائیی درآمد در میان
گاو ریشی بود در برزیگری
داشت جفتی گاو و او طاق از خری
از قضا در ده وبای گاو خاست
از اجل آن روستائی داو خواست
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید
چون گذشت از بیع ده روز از شمار
شد وبای خر در آن ده آشکار
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی تو باز
بیدلی بودست جانی بیقرار
سربرآوردی و گفتی زار زار
کای خدا گر مینداند هیچکس
آنچه با من کردهٔ در هر نفس
باری این دانم که تو دانی همه
پس بکن چیزی که بتوانی همه
این چه با من میکنی در هر دمی
می براید از دلت آخر همی
عزم جان داری ز من بربوده دل
اینچه کردی هرگزت نکنم بحل
آن یکی دیوانه سرافراشته
سر بسوی آسمان برداشته
خوش زفان بگشاد و گفت ای کردگار
گر ترا نگرفت دل زین کار و بار
دل مرا بگرفت تا چندت ازین
دل نشد سیر ای خداوندت ازین