بخش24 مصیبت نامه عطار

المقالة الرابعة و العشرون

سالک طیار شد پیش طیور

گفت ای پرندگان نار و نور

ای برون جسته ز دام پر بلا

صف کشیده جمله فی جوالسما

هم زفان مرغ در شهر شماست

هم نوا و نور از بهر شماست

زاشیان بی صفت پریدهاید

در جهان معرفت گردیدهاید

هم ز بال و پر قفس بشکستهاید

هم ز دام و بند بیرون جستهاید

از شما شد هدهد دلاله کار

صاحب انگشتری را راز دار

این شما را بس که هدهد یافتست

وز چنان شاهی تفقد یافتست

شب هوای طشت پروین میکنید

تا سحرگه خایه زرین میکنید

ای همه بیواسطه بشتافته

چینه از تغدوا خماصاً یافته

زیر سایه غرب تا شرق شما

سایهٔ سیمرغ بر فرق شما

چون شما را صحبت سیمرغ هست

هرچه خواهم تا بشیر مرغ هست

طفل راهم چارهٔ شیری کنید

می بمیرم تشنه تدبیری کنید

چون شنیدند این سخن مرغان باغ

شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ

مرغ گفت ای بیخبر از حال من

زین مصیبت سوخت پر وبال من

زین غمم در خون و درگل مانده

همچو مرغی نیم بسمل مانده

جملهٔ عالم به پر پیمودهام

پر و منقارم بخون آلودهام

روز تا شب این طلب میکردهام

خواب را شب خوش بشب میکردهام

عاقبت همچون تو حیران ماندهام

بال و پر زین جست و جو افشاندهام

هست مرغ عاشق ما عندلیب

واو ندارد هیچ جز دستان نصیب

گر همایست استخوانی میخورد

تا ازو شاهی جهانی میخورد

جلوهٔ طاوس منگر این نگر

کو فرو آرد بیک میویز سر

هدهد از خود نیز در سر میکند

در سرش چیزیست سر بر میکند

چون شتر مرغی ما سیمرغ دید

لاجرم از ننگ ما عزلت گزید

گر تو پریدن بپر ما کنی

پر بریزی خویش را رسوا کنی

سالک آمد پیش پیر بی نظیر

داد حالی شرح از زاری چو زیر

پیر گفتش هست مرغ از بس کمال

جملهٔ معنی علوی را مثال

معنئی کان از سر خیری بود

صورتش را آخرت طیری بود

ذات جان را معنی بسیار هست

لیک تا نقد تو گردد کار هست

هر معانی کان ترا درجان بود

تا نپیوندد بتن پنهان بود

چون بتن پیوست آن خاص آن تست

نیست خاص آن تو گردر جان تست

دولت دین گر میسر گرددت

نقد جان با تن برابر گرددت

...

بخش24 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

گفت محمود آن جهان را پادشاه

در شکاری دور افتاد از سپاه

در دهی افتاد ویران سر بسر

پیر زالی دید پیش رهگذر

گاو میدوشید روئی چون بهی

گفت ای زن شربتی شیرم دهی

پیرزن گفتش که ای میر اجل

شیر را آخر کجاباشد محل

شوهر من گر بدی اینجایگاه

گاو کردی پیش تو قربان راه

گر شتابت نیست مهمانت کنم

نقد من گاویست قربانت کنم

زان سخن محمود خوش دل گشت ازو

شد پیاده زود بر نگذشت ازو

گاو را در حال دوشیدن گرفت

شیر از پستانش جوشیدن گرفت

دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت

کان بماهی دست زال پیر ریخت

پیرزن چون دید آن بسیار شیر

گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر

زانکه هر انگشت تو گوئی عیان

چشمهٔ پر شیر دارد در میان

با چنین دستی که این ساعت تراست

شیرت از بهر چه میبایست خواست

دولتی داری چو دریا بی کنار

من ندانم تا چه مردی ای سوار

شیرخور نه از من از بازوی خویش

زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش

خویشتن را نقد چندین شیرازو

من بماهی دیدهام ای میر ازو

این همه شیرم که از دست تو زاد

این نه پستان داد کاین دست تو داد

تا درنی بودند صحرائی سپاه

از همه سوئی درآمد گرد شاه

سجده میبردند پیش روی او

حلقه میکردند از هر سوی او

پیرزن را حال اومعلوم گشت

همچو سنگی بود همچون موم گشت

دست و پایش پیش شاه از کار شد

خجلت و تشویر او بسیار شد

گفت تااکنون که مینشناختم

گاو را قربان تو میساختم

چون بدانستم برای جان تو

خویشتن را میکنم قربان تو

از حدیث پیرزن خوش گشت شاه

گفت هر حاجت که میباید بخواه

گفت آن خواهم که گه گه شهریار

اوفتد از لشکر خود بر کنار

آیدم مهمان به تنهائی خویش

فرد آید سوی سودائی خویش

زانکه من بی طاقتم سر تاقدم

می ندارم طاقت کوس و علم

شاه آن ده را عمارت ساز کرد

از برای پیر زن آغاز کرد

ده بدو بخشید وزانجا در گذشت

پیرزن را این سخن شد سرگذشت

چون نبد محمود را دولت مجاز

هرکجا میشد بدو میگشت باز

دولت آمد اصل مردم هوش دار

این قدر دولت که داری گوش دار

ور نداری گوش آن اندک قدر

چشم بد در حال آید کارگر

...

بخش24 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

شهریاری بود عالی شیوهٔ

در جوارش بود کنج بیوهٔ

بیوه هر روزی برافکندی سپند

در تعجب ماندی شاه بلند

خادمی را خواند روزی شهریار

داد صد دینارش از زر عیار

گفت رو این پیرزن را ده زشاه

پس بپرس از وی که هر روزی پگاه

این سپند از بهر چه سوزی همی

چون نداری یک شبه روزی همی

رفت خادم زر بداد و گفت راز

پیر زن در حال گفت ای سرفراز

هرچه در کلّ جهان نامش بری

عاقبت چشمش رسد تا بنگری

از گدائی گرچه جان میسوختم

این سپند از بهر آن میسوختم

چون گدائی خود آمد در خورم

گفتمش چشمی رسد تا بنگرم

اینکم تو زر نهادی در کنار

آن گدائی رفت و گشتم سیم دار

دیدی آخر چون مرا چشمی بدید

آن گدائی مرا چشمی رسید

فارغ از عالم گدائی راندن

بهتر از صد پادشائی راندن

چون بود هر روز یک نانت پسند

هیچ قیدی نیز درجانت مبند

...

بخش24 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

چون بچین افتاد اسکندر ز راه

داشتش فغفور چین در چین نگاه

کرد بزمی آنچنان شاهانه راست

کان صفت ناید بصد افسانه راست

چند کاسه پیش اسکندر نهاد

پر در و پر لعل و پر گوهر نهاد

گفت بسم اللّه بکن دستی دراز

تا کنند آنگه سپه دستی فراز

گفت اسکندر که پیشم قوت نیست

کاسه جز پر لعل و پر یاقوت نیست

کاسه پر جوهر چرا کردی بگو

کی خورد مردم چنین خوردی بگو

شاه چین گفتش که ای بحر علوم

تو نسازی قوت خود جوهر بروم

گفت جوهر چون تواند خورد کس

گردهٔ دو نان مرا قوتست و بس

کار من بی شک چو کار خاص و عام

میشود روزی بدو گرده تمام

شاه گفتش چون نمیخوردی گهر

می نبایستت دو گرده بیشتر

مینشد در روم این دو گرده راست

کز چنان جائیت بر بایست خاست

جملهٔ عالم بزیر پای کرد

عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد

راه میپیمود با چندین سپاه

کرد چندینی رعیت را تباه

این دو گرده راست میبایست کرد

هم بروم آزاد میبایست خورد

چون ازو بشنود اسکندر دلیل

کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل

در سفر گفت این فتوحم بس بود

تا قیامت قوت روحم بس بود

ترک گفتم من سفر یکبارگی

عزلتی جویم ازین آوارگی

هیچکس را در جهان بحر و بر

از قناعت نیست ملکی بیشتر

...

بخش24 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

عامربن قیس قطب نه فلک

ترهٔ یک روز می زد بر نمک

پس خوشی میخورد بی نان تره او

مینشد از جای خود یک ذره او

سایلی گفتش که ای مرد بلند

گشتهٔ آخر بدین تره پسند

عامرش گفتا که در عالم بسی

قانعند الحق بکم زین هم بسی

گفت کیست آخر بگو از مردمان

کو بکم زین هست قانع این زمان

گفت دنیا هرکه بر عقبی گزید

شد بکم زین غره چون دنیا گزید

زانکه دنیا در بر دین ذرهایست

صد هزاران ذره در هر ترهایست

پس کسی کو کرد دنیا اختیار

گشت قانع او بکم زین صد هزار

چون بکم زین می نشاید غره بود

پس ز دنیا بیشتر در تره بود

آنچه بیشست از همه دنیا مراست

گر خورم بیش از همه دنیا رواست

هرکه در راه قناعت مرد شد

ملک عالم بر دل او سرد شد

خشک یا تر گرده چون زد بر پنیر

فارغ آمد از وزیر و از امیر

...

بخش24 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

پیش آن دیوانهٔ شد پادشا

گفت از من حاجتی خواه ای گدا

گفت دارم من دو حاجت در جهان

بو که از شاهم برآید این زمان

اول از دوزخ چو خوش برهانیم

در بهشتم آری و بنشانیم

پادشاهش گفت ای حیران راه

هست این کار خدا از من مخواه

بود مجنون را یکی خم پیش در

شاه آن خم را ستاده بر زبر

گفت دور از پیش خم تا نرم نرم

خم شود از تابش خورشید گرم

زانکه شب تا روز در خم میشوم

گرم و خوش میخسبم و گم میشوم

جامهٔ خوابم خمست ای نامور

دور ازان سر تا نگردد سردتر

نه مرا شد از تو یک حاجت روا

نه زتودرد مرا آمد دوا

چون نکردی داروی این درد تو

جامه خوابم را مگردان سرد تو

آنکه صد تیمار دارش نیست بس

چون تواند داشتن تیمار کس

...

بخش24 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

آن یکی دیوانه را میتاختند

کودکانش سنگ میانداختند

درگریخت او زود در قصر عمید

بود او در صدر آن قصر مشید

دید در پیشش نشسته چند کس

باز میراندند از رویش مگس

بانگ بر وی زد عمید ازجایگاه

گفت ای مدبر که داد اینجات راه

گفت بود از دیدهٔ من خون چکان

زانکه سنگم میزدند این کودکان

آمدم کز کودکان بازم خری

خود تو صد باره ز من عاجزتری

چون ترا در پیش باید چند کس

تا ز رویت باز میراند مگس

کودکان را چون زمن داری تو باز

سرنگونی تو بحق نه سرفراز

تو نهٔ میری اسیری دایمی

زانکه محکومی بحق نه حاکمی

میر آن باشد که با او در کمال

دیگری را نبود از میری مجال

نیست باقی سلطنت بر هیچکس

تا بدانی تو که یک سلطانست بس

...

بخش24 مصیبت نامه عطار نظر دهید...