بخش30 مصیبت نامه عطار

الحكایة و التمثیل

گشت لیلی پیش از مجنون هلاک

بود غایب آن زمان مجنون پاک

عاقبت مجنون چو با آنجا رسید

آنچه نتوانست دید آنجا شنید

آن یکی گفت ای دلت پر شور او

خیز تا با تو نمایم گور او

گفت حاجت نیست این با من مگوی

زانکه من آن خاک بشناسم ببوی

این بگفت و راه گورستان گرفت

نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت

خاک میبوئید و در ره میشتافت

تا که گور لیلی آخر باز یافت

ماتم آن ماه را تاوان بداد

ساعتی بی خود شد آخر جان بداد

چون بپاکی زو برآمد جان پاک

در بر اودفن کردندش بخاک

زنده او از عشق جانان بود و بس

لاجرم بی او فرو رفتش نفس

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

بود سلطان را زنی همسایهٔ

کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ

لشکر عشقش درآمد بی قیاس

شد بصد دل عاشق روی ایاس

از وصالش ذرهٔ بهره نداشت

ور سخن میگفت ازین زهره نداشت

روز و شب از عشق او میسوختی

گه فرو مردی و گاه افروختی

روزنی بودیش دایم روز و شب

سر بران روزن نهادی خشک لب

گاه بودی کو بدیدی روی او

برگرفتی تیغ یک یک موی او

دل برفتی عقل ازو زایل شدی

خاک زیر پایش از خون گل شدی

زار میگفتی مرا تدبیر چیست

وین چنین دیوانه را زنجیر چیست

هیچکس را نیست از عشقم خبر

عشق پنهان چون کنم زین بیشتر

ای ایاز ماهرو در من نگر

درد بین زاری شنو شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین

من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزن

واتش هجر خودم در جان مزن

عاقبت چون مدتی بگذشت ازین

طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین

کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد

خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد

میگذشت القصه محمودو سپاه

آن زن از روزن بزاری گفت آه

آه او محمود را در گوش شد

گفتئی از درد او مدهوش شد

گفت ای عورت چه کارت اوفتاد

کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد

گفت دور عمر من آمد بسر

حاجتی دارم ز شاه دادگر

راست گردان از کرم این مایه را

زانکه حق واجب بود همسایه را

شاه گفت ای عورت عاجز بخواه

هرچه دل میخواهدت از پادشاه

گفت میخواهم مفرح شربتی

کز ایاست خورد جانم ضربتی

مینشاند بر زمینم هر زمان

زانکه میتابد چو ماه آسمان

شاه کار من بسازد یک نفس

زانکه در عالم ندارم هیچکس

زود بفرستد شه حکمت شناس

آن مفرح لیک بر دست ایاس

شاه گفتا گر دلت میخواستست

شربتی از من مفرح راستست

لیک تو گر مردی و گر زیستی

تو ایازم را نگوئی کیستی

گفت من آنم ایازت را که شاه

هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه

گفت من او را بزر بخریدهام

گفت من او را بجان بگزیدهام

گفت اگر او را خریدی تو بجان

پس تو بیجان زنده چونی درجهان

گفت جز از عشق پاینده نیم

زندهٔ عشقم بجان زنده نیم

شاه گفتش ای سرافکنده بعشق

چون تواند بود کس زنده بعشق

زن چو بشنود این سخن گفتا که آه

عاشقت پنداشتم ای پادشاه

من گمان بردم که مرد عاشقی

نیستت در عشق بوی صادقی

نیستی در عشق محرم چون کنم

هستی ای مرد از زنی کم چون کنم

پادشاهی جهان آزادگیست

نه چو من جانسوز کار افتادگیست

این بگفت و سر بروزن درکشید

جانبداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شد

پیش زین از چشم او آغشته شد

چون زمانی اشک چون کوکب براند

دفن او فرمود پس مرکب براند

در زمان فرمود شاه حق شناس

تا بدست خویش دفنش کرد ایاس

هرکه اوخواهان درد کار نیست

از درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی اهل عشق و مرد راه

درد خواه و درد خواه و درد خواه

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

برد مجنون را سوی کعبه پدر

تادعا گوید شفا یابد مگر

چون رسید آنجایگه مجنون ز راه

گفت اینجا کن دعا اینجایگاه

گو خداوندا مرا بی درد کن

عشق لیلی بر دل من سرد کن

تو دعا کن تا پدر آمین کند

بوکه حق این مهربانی کین کند

دست برداشت آن زمان مجنون مست

گفت یارب عشق لیلی زانچه هست

میتوانی کرد و صد چندان کنی

هر زمانم بیش سرگردان کنی

درد عشق او چو افزون گرددت

هرچه داری تا بدل خون گرددت

چون همه عالم شود همرنگ خون

زان همه خون یک دلت آید برون

آن دل آنگه در حضور افتد مدام

شادی دل تا ابد گردد تمام

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

شد جوانی پیش پیری نامدار

دید او را کرده در کنجی قرار

بود تنها هیچکس با او نبود

یک نفس یک همنفس با او نبود

گفت تنها مینگردی تنگدل

پیر گفتش ای جوان سنگدل

با خدای خویش دایم در حضور

چون توان شد تنگدل از پیش دور

هرکه او با همدم خود همبرست

یک دم از ملک دو کونش خوشترست

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

لشکر محمود نیرو یافتند

در ظفر یک طفل هندو یافتند

طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه

از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه

آخرش بردند پیش شهریار

عاشق او گشت شاه نامدار

همچو آتش گرم شد در کار او

یک نفس نشکیفت از دیدار او

هر زمان شاخ نو از بختش نشاند

لاجرم با خویش بر تختش نشاند

درو جوهر ریخت در پیشش بسی

وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی

طفل هندو در میان عز و ناز

کرد چون ابر بهاری گریه ساز

شاه گفتش از چه میگریی برم

گفت ازان گریم که گه گه مادرم

کردی از محمودم از صد گونه بیم

گفت بدهد او سزای تو مقیم

زان همی گریم که چندین گاه من

بودم ازمحمود بی آگاه من

مادرم کو تا براندازد نظر

پیش شه بیند مرا بر تخت زر

ای دریغا بیخبر بودم بسی

زنده بی محمود چون ماند کسی

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

المقالة الثلثون

سالک آمد نوحه گر در پیش نوح

گفت ای شیخ شیوخ و روح روح

عالمی دردی و دریای دوا

آدم ثانی و شیخ انبیا

خشک سال عالم از کنعان تراست

وی عجب عالم پر از طوفان تراست

اشک تو در نوحه چون بسیار شد

تاتنوری گرم طوفان بار شد

کشتی اهل سلامت خاص تست

تا ابد دریای دین اخلاص تست

گر در آن کشتی نیامد هرکست

سر بسم اللّه مجریها بست

تشنهتر از تو ندیدم هیچکس

لاجرم طوفانت آمد پیش و پس

گرچه عالم گشت پر طوفان تو

بیشتر شد تشنگی جان تو

تا بسر عشق در کار آمدی

تشنهٔدریای اسرار آمدی

چون بصورت آمد آن دریا ز زور

در جهان افکند طوفان تو شور

چون جهان راتشنگی بنشاندی

کشتی اهل سلامت راندی

مردهٔ عشقم مرا جانی فرست

تشنه خواهم مرد طوفانی فرست

نوح گفت ای بیقرار نوحه گر

بازکن چشم از هم و در من نگر

تک زدم در راه او سالی هزار

تا که داد از خیل کفارم کنار

زخم خوردم روز و شب عمری دراز

تا بصد زاری در من کرد باز

تو بدین زودی بدان در چون رسی

وز نخستین پایه برتر چون رسی

صبر میباید ترا ناچار کرد

تا توانی چارهٔ این کار کرد

گر دری خواهی که بگشاید ترا

وانچه جوئی روی بنماید ترا

از در پیغامبر آخر زمان

همچو حلقه سرمگردان یک زمان

زانکه تا خورید باشد راهبر

بر ستاره چون توان کردن سفر

ذرهٔ راه در خورشید گیر

راه آن سلطانی جاوید گیر

گر بقرب مصطفی جوئی تو راه

پیش ابراهیم رو زین جایگاه

سالک آمد پیش پیر ارجمند

قصهٔ برگفتش الحق دردمند

پیر گفتش هست نوح آرام روح

حق نهاده نام او از نوحه نوح

در مصیبت بود دایم مرد کار

نوحه بودش روز و شب از دردکار

تا نیاید درد این کارت پدید

قصهٔ این درد نتوانی شنید

گر تو خواهی تا شوی مرد ای پسر

هیچ درمان نیست جز درد ای پسر

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

کاملی گفتست از اهل یقین

گر جهودان جمله بگزینند دین

زان مرا چندان نیاید دلخوشی

کز سر دردی کسی بی سرکشی

در ره این درد آید دردناک

هم درین دردش بود رفتن بخاک

زیسته در درد و رفته هم بدرد

رفته زین عالم بدان عالم بدرد

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

مرغکیست استاده چست افتاده کار

نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار

جملهٔ شب تا بروز او نعره زن

می در آویزد بیک پا خویشتن

جملهٔ شب بی قراری میکند

نالهٔ خوش خوش بزاری میکند

چون همه شب بر نیاید کار او

خون چکد یک قطره از منقار او

چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریائی شود زان قطره خونش

شور ازان یک قطره در دریافتد

وآتشی زان شور در صحرا فتد

پس دگر شب با سر کار آید او

همچنان در نالهٔ زار آید او

چون نه سر دارد نه پای آن کار او

کی رسد آن نالهای زار او

تاترا کاری نیفتد مردوار

کی توانی ناله کرد از دردکار

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

پیر زالی بود با پشتی دو تاه

کشته بودندش جوانی همچو ماه

پیش مادر آن پسر را بر سپر

باز آوردند در خون جگر

پیرزن آمد بضعف از موی کم

سر برهنه موی کنده روی هم

کرده خون آلود روی و جامه را

گرد خویش آورده صد هنگامه را

گرچه پشتی کوژبودش چون کمان

تیر آهش میگذشت از آسمان

آن یکی گفتش که هان ای پیرزن

رخ بپوش و چادری در سرفکن

زانکه نبود این عمل هرگز روا

پیرزن در حال گفت ای بینوا

گر ترا این آتشستی بر جگر

هم روا میدارئی زین بیشتر

تا نیاید آتش من در دلت

این روا بودن نیاید حاصلت

چون نبودی مادر کشته دمی

کی توانی کرد چون من ماتمی

چون ترا میبینم از آزادگان

کی شناسی کار درد افتادگان

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...

الحكایة و التمثیل

بود مجنونی بنیشابور در

زو ندیدم در جهان رنجورتر

محنت و بیماری ده ساله داشت

تن چو نالی و زفان بی ناله داشت

سینه پر سوز و دل پر درد او

لب بخون برهم بسی میخورد او

آنچه در سرما و در گرما کشید

کی تواند کوه آن تنها کشید

نور از رویش بگردون میشدی

هر نفس حالش دگرگون میشدی

زو بپرسیدم من آشفته کار

کاین جنونت از کجا شد آشکار

گفت یک روزی درآمد آفتاب

درگلویم رفت و من گشتم خراب

خویشتن را کردهام زان روز گم

گم شود هر دو جهان زان سوز گم

بر سر او رفت در وقت وفات

نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات

این زمان چونی که جان خواهی سپرد

گفت آنگه تو چه دانی و بمرد

گر ز کار افتادگی گویم بسی

تا نیفتد کار کی داند کسی

...

بخش30 مصیبت نامه عطار نظر دهید...