مظهرالعجایب عطار

در مناجات بدرگاه حضرت قاضی الحاجات عرض میکند

ای تو سلطان و کریم لایزال

بی‌مثال و ذات پاکت بی‌زوال

ای ترا آدم شده جویا مدام

بوده اوبا نور تو بینا مدام

ای ترا خود شیث بوده راز دان

وی ترا ادریس بوده درس خوان

ای تو داده نوح را کشتی حلم

وی ز تو هم یافته جرجیس علم

ای ز تو دیده‌ست ابراهیم آن

حکم قربانی و بشنیده بجان

ای تو با اسحق داده رحمتی

وی تو داده هود را خوش نعمتی

ای درون نغمهٔ داود تو

ای درون آتش نمرود تو

ای نشانده خود سلیمان را به تخت

هم زکریا گشته زارّه لخت لخت

ای به یوسف همره و یعقوب زار

کو زهجرش کرده خود راسوگوار

ای درون کلبهٔ احزان شده

هم به یوسف در چه زندان شده

ای شده یعقوب را چون جان عزیز

ای به به یوسف داده خود ملک عزیز

ای به یوسف بر سر تخت آمده

وی بکنعان طالع و بخت آمده

ای زلیخا را فکنده خوار تو

کرده از عشق جوانی زار تو

ای شعیبی راز تو علم و ضیا

داده موسی را بمعنی تو عصا

ای بداده صالح خود را صلاح

ای نبوّت داده با او در صباح

ای ز ذوالکفل آب رحمت خواسته

جنّتی از بهر او آراسته

ای بداده درد و صبر ایّوب را

عاقبت داده است دردش را دوا

ای که او را درد تو درمان بود

مهر حب تو در ایمان بود

ای بداده ارمیارا جام عشق

یافت از یوشع بلندی نام عشق

ای تو با الیاس و خضر راهبر

وی ز روح الله جان داده خبر

ای باحمد گفته خود اسرارها

وی باحمد بوده در عین صفا

ای تو با حیدر بمعنی آمده

وی بهر دو کون بیناآمده

ای باحمد هم سر و هم تاج تو

ای باحمد در شب معراج تو

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

در مدح شاه اولیا سلطان اصفیا علی مرتضی علیه السلام میگوید

ای باحمد لحمک لحمی شده

ای باحمد دمک دمّی شده

ای باحمد بوده در هر جا یکی

وی باحمد سر دو و اعضا یکی

ای باحمد گفته اسرار الاه

وی باحمد داده خاتم صبحگاه

ای باحمد همره و همتاج تو

ای باحمد در شب معراج تو

در ولایت انبیا را سرشده

بر تمام تمام اولیا سرور شده

ای بشاگردیت فخر جبرئیل

وی ترا مادح شده ربّ جلیل

ای تو خود مظهر عجایب آمده

ای بهر دو کون غالب آمده

ای بهر دو کون فرمانت روان

ای شده حکمت روان درملک جان

ای ترا جنّ و پری جویا شده

ای به انسان در زبان گویا شده

ای ترا نشناخته قاضی شهر

خود باو راند شریعت تیغ قهر

ای ترا نشناخته مفتی ما

عاقبت گیرد ورا نار بلا

ای ترا نشناخته ناپاک زاد

ز آنکه او بوده ز قوم و نسل عاد

ای ترا نشناخته جز عاشقان

خود ترا نشناخته جز صالحان

ای ترا نشناخته جز مرد حق

غیر این معنی نخواندم من سبق

ای ترا نشناخته جز حقّ کسی

زآنکه حقّ رفتی و حق گفتی بسی

ای ترا نشناخته جز مصطفی

مصطفی دیده به معراجت لقا

ای ترا نشناخته جز اهل درد

زآنکه ایشانند خود مردان مرد

ای ترا نشناخته جز اهل راز

زآنکه ایشانند دایم در نیاز

ای ترا نشناخته جز عارفی

یامگر در کوی وحدت واقفی

ای ترا نشناخته جز کاملان

بهر دیدارت ستاده حاملان

ای دو عالم را شده مقصود تو

وی بمعنی عارف معبود تو

ای ربوده هستی منصور را

جام مستی داده او را بر ملا

ای تو کرده یک نظر در چشم او

خود اناالحق گشتهٔ بر اسم او

ای بمکّه کرده در اوّل ظهور

وی بآخر در نجف دریای نور

ای تو در معنی ظهور مصطفی

وی تو در صورت لقای مصطفی

ای دل عطّار از نام تو پر

جان عطّار است از جام تو پر

ای تو گشته واقف دلها بنور

دارم از نور ولایت بس حضور

چون دلم را ساختی سلطان نشین

نور ایمانی بیا در جان نشین

چون مرابرداشتی ای بحر نور

برمدار از من نظر تا نفخ صور

ختم کن عطار این اسرار را

در دلت میدار این انوار را

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

در شرح احوال خود و خواب دیدن حضرت مولی و شفا دادن او را فرماید

بودم اندر تون بوقت کودکی

داده از کف رشتهٔ آسودگی

زار و بیمار و ضعیف و ناتوان

مانده از من یک رمق از نیم جان

هشت ماه متّصل بیمار و زار

بودم افتاده بکنجی سوگوار

همچونی بگداخته اعضای من

رفته بود از کار سر تا پای من

مادر از جانم طمع ببریده بود

در جنان حالم پدر هم دیده بود

جان خویشان جمله در درد و محن

ساختندی از برای من کفن

ناگهم ضعف غریبی در ربود

مادرم ز آن جامه پاره کرده بود

چون زخود رفتم بزاریدم بسی

دیدم آخر خوش به بالینم کسی

گفت ای کودک نترسی ز آنکه من

همچو جان باشم ترا اندر بدن

میکنم درد ترا اینک دوا

تابگوئی در جهان اسرار ما

من ترا حالی ببخشم از کرم

تا شوی در پیش دانا محترم

درجهان گفت تو گردد همچو در

بحر و برگردد از آن دُر جمله پر

بعد از آن مالید دست خود بمن

زآن یدالله خوانمش در انجمن

اندر آن حالت مرا امید آن

تا کند آن شه بمن اسمش عیان

گفت ای عطّار خواهی نام من

گویمت تاتو بنوشی جام من

نام تو عطّار و نام من علی است

هرکه دارد حبّ من در جان ولی است

هستم اندر قرب حقّ از واصلان

خود مرا میدان تو شاه مقبلان

این بگفت و شد روان آن شاه زود

سوختم بر آتش شوقش چو عود

شد عرق بر من روان چون آب جوی

گشت پیدادر تن من رنگ و بوی

جمله گفتند این عرق از مرگ زاد

گفتم ای یاران شما باشید شاد

خود مرا جانی ز جانان آمده

پیش من شاه سلیمان آمده

من ز راه مرگ رخ برتافتم

از دم عیسی دمی جان یافتم

خود مرا حق داد جان نو ز نور

من ندارم ذوق رضوان و قصور

خود مرا شاه ولایت پیش خواند

از سگان آستان خویش خواند

من غلامی از غلامان ویم

خاک راه دوستاران ویم

من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ

پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ

زین حکایت جان ایشان شاد شد

خانهٔ ایمانشان آباد شد

جمله میراندند با هم این پیام

شد زیاده اعتقاد خاص و عام

قرب صد سال است و کسری زین سخن

کو نشسته در میان جان من

من ز لطف او بحق بینا شدم

من ز نطق او بحق گویا شدم

من زخاک پای او برخاستم

ملک دنیا را بنطق آراستم

چون مرا عطار خواند آن شاه جان

من شدم عطّار در ملک جهان

خود پدر چون جدّ من عطّار بود

نسبتش از فرقهٔ انصار بود

من شدم عطّار در ملک سخن

عالمی پر شد ز عطّار من

من شدم غوّاص معنیّ کلام

ملک معنی ختم شد بر من تمام

داد چون عطّار را نورو ضیا

شد معطّر عالم از عطر وفا

دین و دنیایم ازو روشن شده

باغ جان و دل از او گلشن شده

ای ترا عطّار جویا آمده

مهرت اندر وی هویدا آمده

ای تو نور مظهر و اسرار غیب

سربرآورده تو پاکان را ز حبیب

ای که عقل کلّ ز تو حیران شده

عشق در کوی تو سرگردان شده

هرکه را لطف تو کرد از اهل دید

او جنید وقت گشت و بایزید

درولایت انبیا را راهبر

درهدایت اولیا را تاج سر

معنی تو همره هر کس که بود

او زمیدان گوی معنی را ربود

ای که عقل کل ز تو حیران شده

عشق درکوی تو سرگردان شده

صدهزاران همچو عطّار این زمان

گشته همچون پشّه پیشت بی‌زبان

من چه گویم تا کنم اثبات تو

حقّ تواند گفت وصفت ذات تو

حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت

همچو خورشید است کو بر ماه تافت

گر تو خواهی جان انور باشدت

سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت

اولیا با مهرش ایمان داشتند

لاجرم از خلق پنهان داشتند

نور پاکش بر دل پاکان بتافت

زآن بحق دلهای پاکان راه یافت

تافت نورش بر جنید و بایزید

ز آن سبب گشتند در عالم وحید

هرکه او چون بوذر و قنبر بود

پاک طینت لاجرم سرور بود

نور او چون بر دل بصری بتافت

چون کمیل او جانب حق راه یافت

هرکه از مهرش مکرّم می‌شود

همچو ابراهیم ادهم می‌شود

گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق

گه شد همراه نورش با شقیق

که حبیبی را نوازد از عجم

گاه طائی راکند او محترم

گاه معروف و سرّی و گه جنید

گاه چون نورّی و شبلی کرده صید

بوتراب و شیخ یحیی و معاذ

جمله را بوده است او میر و ملاذ

شه شجاع و یوسف و ابن حسین

یافتند از نور مهرش زیب و زین

احمد عاصم ابوسفیان ثور

زو همه گشتند مشهوران دور

گاه چون عبدالله ابن جلا

داده سهل آئینهٔ دل را جلا

احمد حوّاری و فضل و بشرهم

حافی و نامی شدند و محترم

بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر

همچو نصر آبادیش بوده نصیر

همچو بویعقوب پیر نهر جور

داده با او خضر و دیده فیض و نور

پیر حاجات از غلامان وی است

خواجه عبدالله هم زان وی است

بوده بویعقوب و بوالفضل حسن

همچو عبدالله مبارک زو علن

تافت نوری بر دل منصور ازو

عالمی شد زان نواپرنور ازو

حفص حداد و دگر خیری بدور

کرده‌اند از مهر او میری بدور

بوسعید بن ابوالخیر آن زمان

لاف مهرش زد بجنّت برد جان

بو نجیب سهروردی و شهاب

خورده‌اند از جام مهر او شراب

هرکه از مهرش بحق گویا شده

همچو نجم الدّین ما کبری شده

بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام

چون علی لالابجان او را غلام

سیف با خرزی دگر بابا کمال

یافتند از فیض جود او کمال

هرکه مهرش داشت او خاموش بود

این سخن تا این زمان سرپوش بود

این زمان کرد اوعیان اسرار را

تو بدین تهمت مکن عطار را

هرکه راهی یافت اندر راه حق

شد ز نور مهر او آگاه حق

جان ما از مهر او پر نور شد

خاک نیشابور از او پرنور شد

هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت

همچو خورشیدی که او بر ماه تافت

هرکه دارد حبّ او ایمان برد

کی ازو ایمان و دین شیطان برد

هرکه دارد حبّ او سلمان‌ماست

او چو شمعی در میان جان ماست

هر که دارد حبّ او بوذر بود

همدم عمّار با قنبر بود

هرکه دارد حبّ او عمّار شد

او براه خواجهٔ عطار شد

هرکه دارد حبّ او دل زنده است

در میان واصلان فرخنده است

هرکه دارد حبّ او آزاد شد

کفر و ظلم او همه بر باد شد

هر که دارد حبّ او شاهی کند

حکم او از ماه تا ماهی کند

رو منافق بد مگو درویش را

چون مسلمان می‌شماری خویش را

چون تو امروزی نرفتی سوی او

چون توانی دید فردا روی او

روز حشرت خود زبان الکن شود

خود دوعالم بر تو یک گلخن شود

جامهٔ بغض و عداوت دوختی

تو زبغضش در جهنم سوختی

هر که دارد حبّ او از اتقیاست

رافضی گوئی تو او راکی رواست

بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ

از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ

هرکه مؤمن را بگوید رافضی

دان که او بی‌شبهه باشد ارفضی

رفض برگشتن بود از راه حق

خود تو برگشتی ز راه شاه حق

خارجی گشتی مسلمانی مجو

در دل خود نور ایمانی مجو

خارجی را غیر دوزخ جای نیست

خارجی را سوی جنّت پای نیست

خارجی رانده شده از پیش شاه

او شده در صورت و معنی تباه

ای برادر تا شوی از اهل دید

تو گریزان شو از این قوم پلید

خارجی و ناصبی خود مرده‌اند

بیشک ایشان را بدوزخ برده‌اند

راه مردان گیر و مرد مرد شو

با محبّان باش و اهل درد شو

ای برادر تا شوی تو مرد دین

ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین

خوش درآ در راه مردان مردوار

تا کنم من بر تو معنیها نثار

اول معنیم حبّ حیدر است

زانکه از وی نور معنی انور است

معنی من حبّ شاه اولیاست

معنی من درّ دریای خداست

معنی من نور غیبی یافته

معنی من زین و زیبی یافته

اول معنیم نور انّماست

آخر معنیم تاج هل اتی است

اول معنیم علمش آمده

آخر معنیم حلمش آمده

اول معنیم اسرار الاه

آخر معنیم از ماهی بماه

اول معنیم بر عالم زده

آخر معنیم بر آدم زده

اول معنیم نامش در نظر

آخر معنیم مهرش راهبر

اول معنیم آیات کلام

آخر معنیم می داده ز جام

اول معنیم آمد حبّ شاه

آخر معنیم اسرار اله

اول معنیم کوی او وطن

آخر معنی بهشت ذوالمنن

اول معنیم گفتار رسول

آخر معنیم اولاد بتول

اول معنیم پنهان آمده

آخر معنیم در جان آمده

اول معنیم داده جان بتن

آخر معنیم او گفته سخن

اول معنیم شاه لو کشف

آخر معنیم نور من عرف

اول معنیم او رهبر شده

آخر معنیم او سرور شده

اول معنیم او نطق زبانست

آخر معنیم او شرح و بیانست

اول معنیم شرح جفر او

آخر معنیم نهجش گفت و گو

اول معنیم با او شد وداد

آخر معنیم غیرش شد زیاد

اول معنیم داده جام عشق

آخر معنیم بند و دام عشق

اول معنیم علم آموخته

آخر معنیم ایمان سوخته

اول این ایمان تقلیدی بسوز

تا کند ایمان تحقیقت بروز

تو ازین تقلید بگذر همچو من

زانکه تقلیدت نیارد جان بتن

چون نرفتی راه افتادی چو زن

ای مقلد راه مهر او مزن

مهر او درهر دلی کآمد فرو

دان که چون خورشید میتابد ازو

مهر او میدان که لاف و حرف نیست

بهر مهر او ترا چون ظرف نیست

سینه را از قید آلایش بسوز

دیده را ازدیدن صورت بدوز

بعد از آنی کار مردان پیشه کن

روز وشب در جستجو اندیشه کن

چون شوی صافی تمام از بهر او

دل شود روشن ترا از مهر او

تو مگو مقبول گشتم ای فضول

جهد کن تا او ترا سازد قبول

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

درضمانت بهشت مرکاتب کتاب راواسراراو فرماید

ای برادر از ریا پرهیز کن

خامه را بهر نوشتن تیز کن

مظهرم از روی حرمت پیش گیر

وین سخن را یاد ازین درویش گیر

از سر اخلاص بنویس و بفهم

در دل از حاسد میاور هیچ وهم

از تو این صورت بماند یادگار

او شفیع تو شود روز شمار

با خدا من بسته‌ام عهد ای جوان

که نباشم بیتو در باغ جنان

کرده‌ام عهد آنکه این مظهر نوشت

یک زمان بی او نباشم در بهشت

آن نویسد اینکه دارد اعتقاد

معتقد را جا بهشت عدن باد

گر تو مظهررا کتابت میکنی

دان که در معنی عبادت میکنی

میکنی بغض و خلاف از دل بدر

هیچ طاعت نیست زین شایسته‌تر

دان که حیدر بر تو بخشد جام را

تو شوی فیّاض خاص و عام را

کاتب وحی از کلام الله نوشت

کاتب ما نیز مدح شه نوشت

حقّ تعالی خود بیامرزد ترا

گر کتابت سازی این مظهر چو ما

هرکه او این مظهرم خواند بدهر

پر کند از علم معنی شهر شهر

هر که شک آرد بمظهر لعنتی است

زآنکه این مظهر نشان جنّتی است

شک میاورد تا بهشتت جا شود

در دلت نور یقین پیدا شود

هرکه در مظهر شود اسراردان

او بداند جمله سرها را عیان

هرکه مظهر خواند او مظهر شود

همنشین ساقی کوثر شود

گر تو جان خواهی بیا مظهر بخوان

تا دهد جانت خدا در عین جان

مظهرم جان تازه گرداند چو روح

جوهر ذاتم دمیده چون صبوح

جوهرذاتم جهان را جان بود

زآنکه او از معنی قرآن بود

جوهر ذاتت بحقّ واصل کند

یاترا نوری ز حق در دل کند

مظهر من از عجایب نور یافت

همچو موسی خویش را در طور یافت

مظهر من را لسان الغیب دان

اوست اسرار دو عالم را زبان

مظهر من در شریعت آمده است

در طریقت او حقیقت آمده است

مظهر من در شریعت روشن است

سوی باغ خلد او یک روزن است

مظهر من شاعری بر خود نبست

دارد او در نظم با عرفان نشست

گر تو ای شاعر ببینی مظهرم

تو شوی آگه یقین از جوهرم

این زمان معلوم گردد شعر تو

خطو خالی تو نیابی اندرو

مظهر من نیست شرح نحو و صرف

هست معنی نیست آخر صوت و حرف

بعد تو عطّار درویشان حق

مظهر را درس گویند و سبق

گر نخواند خود خوارج مظهرت

کم نگردد قیمت این جوهرت

جوهرت در گوش صاحب راز شد

زآنکه او با اهل حق همراه شد

جوهر و مظهر بکنج یار نه

خو ورا سرپوش از اسرار نه

پی بمعنی برممان تودر مجاز

رو بمیدان معانی اسب تاز

رو نهان کن بر تو گشتم ملتجی

تا نیفتد این بدست خارجی

این کتب شرحی بود از انّما

وین کتب گوید بیان هل اتی

این کتب گوید حدیثی از رسول

وین کتب دارد دو نوری از رسول

این کتاب اسرار درویشان بود

وین کتب گفتار دلریشان بود

این کتابم چون محقق مقتداست

این کتابم جمله قول انبیاست

این کتابم بعد من گوید سخن

این کتابم گوید این کن آن مکن

این کتابم دان زبان اولیا

این کتابم دان مکان انبیا

این کتابم معنی مردان ماست

این کتابم نوری از ایمان ماست

این کتابم دفتر اسرار دل

این کتابم نقطهٔ پرگار دل

این کتابم ذات آدم آمده

همدم عیسی بن مریم آمده

این کتاب از قدرت حق دم زده

آتشی ازشوق در عالم زده

این کتابم در سما جبریل خواند

خود ملایک بر زبان بی قیل خواند

این کتابم احمد مختار گفت

در میان کوچه و بازار گفت

این کتابم احمد مختار خواند

بعد از آنش از دل عطّار خواند

این کتابم در ثنای مرتضی است

این کتابم مدح شاه اولیاست

این کتابم داد بر عطّار قوت

گفت از پیغام حیّ لایموت

این کتب باشد سواد خطّ او

این کتب باشد حباب شطّ او

این کتاب از عرش اعظم آمده

این کتاب از نطق آدم آمده

این کتاب از شیشهٔ قدرت چکید

عالم الغیب شهادت را بدید

این کتابم اهل معنی را بود

یا مگر عطّار ثانی را بود

این کتاب از صبح صادق دم زده

پنجهٔ بر روی نامحرم زده

این کتب با محرمان همراه شد

تا بخلوتخانهٔ آن شاه شد

این کتب دارد شرابی از طهور

می‌کند در جان اهل دل ظهور

این کتب اندر عبادت گفته‌ام

درّ اسرارش بشبها سفته‌ام

این کتاب اسرار دارد صد هزار

زین سخن عطّار دارد صد هزار

این کتاب از نام مظهر آمده

زانکه او از پیش حیدر آمده

این کتاب از حق ترا پیغام داد

این کتاب از حق بدستت جام داد

این کتب گمراه را رهبر شود

بر طریق خواجهٔ قنبر شود

این کتاب از پیش هادی میرسد

سازدت آگه که مهدی می‌رسد

این کتابم بحر بی‌پایان عیان

اندر آن سرّ دو عالم را بدان

این کتابم تاج جمله علمها است

این سخن جان خوارج را بلاست

این کتب غواص بحر هر کلام

این کتب خورده ز کوثر جام جام

این کتاب آئینه دل را جلاست

این سخن ورد محبان خداست

این کتب را ای عزیزم یاد گیر

بعد از آن ملک دو عالم شاد گیر

این کتاب ازگفتهٔ عطّار ماست

مثل این گفتار در عالم کجاست

این کتب در جان خارج خنجر است

بلکه بر مثل سنان اشتر است

این سخن ورد زبان قنبر است

این سخن شرحی ز روی بوذر است

این سخن زردیّ روی خارجی است

بلکه خود سنگ سبوی خارجی است

ای خوارج ترک بغض و کینه کن

خاطرت را صاف چون آئینه کن

تاخدا و خلق را راضی کنی

جان خود پر نور فیّاضی کنی

من که عطارم ز جورت سالها

داشتم در کنج خلوت حالها

بر زبان حرفی نگفتم زین کلام

داشتم در پاس این گفت اهتمام

بعد یک چندی بخود گفتم که تو

تا بکی باشی چو سنگی در سبو

آنچه تو در آفرینش دیدهٔ

وآنچه از ارباب بینش دیدهٔ

بازگو رمزی که ماند یادگار

تونمانی او بماند بر قرار

بر زبان آورده آمد این ترا

گو بگو عطّار از شیر خدا

چون سروش غیبیم آمد بگوش

زان نیارستم شدن زان پس خموش

گفت من باشد بحکم مظهری

کو بود از جوهر کل جوهری

جهر کل ذات پاک مصطفی است

مظهر کل خود علیّ مرتضی است

مظهر من وصف ذات مظهر است

آنکه شهر علم احمد را در است

جوهر کل بیگمان از حق بود

عالمان را خود بر این کی دق بود

علم ما علم کلام کردگار

غیر این علمم نباشد یادگار

علم من باشد احادیث کلام

بهر تو آورده‌ام من این پیام

من براه مصطفی دارم قدم

من بکوی مرتضی دایم روم

راه این است و روش از من شنو

تو زبهر مظهرم جان کن گرو

تاز مظهر زنده گردی جاودان

تازجوهر ذات گردی جان جان

هر کتابی کوبرون شد زین کلام

رو بسوزان جمله را تو والسلام

چون کلامت حق بود حق گویمت

بعد از آن در کوی وحدت جویمت

کوی وحدت کوی درویشان بود

مذهب حق گفتهٔ ایشان بود

هرکه پیوندی کند با اهل وصل

می‌کشد سر رشته‌اش آخر باصل

کرده‌ام با اصل خود پیوند من

نفس خود را کرده‌ام در بند من

خواب غفلت برداز گوش تو هوش

در بیابان فنا میری چو موش

رو بدان ای دوست بود خویش را

چند بینی با بدی بد کیش را

هرکه از نفس و هوا بیزار شد

او زخواب غفلتش بیدار شد

ای برادر همره عقل آمدیم

در همه علم جهان نقل آمدیم

من شدم دریا ودارم موجها

خود چه سنجد قطره‌ای در پیش ما

ما ببحر لم یزل پی برده‌ایم

پیش از موت معیّن مرده‌ایم

ای ز غفلت رفته اندر خواب مرگ

ظلم وبدعت را نکردی هیچ ترک

تو بدان خود را که تا دانا شوی

بر وجود خویشتن بینا شوی

حیف باشد گر ندانی خویش را

همچو حیوانان دوانی خویش را

تو ز نسل آدمی ای آدمی

از معانی نیست در ذاتت کمی

وز پدر وز جدّ خود رو تافته

جامه‌ها از بهر شیطان بافته

خویشتن را با شیاطین کرده جمع

چون سخنهای شیاطین کرده سمع

مثل شیطان هر که باشد لعنتی است

هرکه چون انسان بود او رحمتی است

فهم انسان طبع درّاک آمده

جوهر ماهیّتش پاک آمده

مظهر من دان که عالی گوهر است

این ز جوهر خانهٔ آن جوهر است

جوهر معنی من از گنج اوست

گر نداند مدّعی این رنج اوست

جوهر معنی من از مرتضی است

زآنکه او اندر دو عالم رهنماست

مصطفی و مرتضی یک جوهرند

با موحدّ همچو نور اندر برند

مصطفی و مرتضی روحند و جان

دان تو این اسرار معنی در جهان

مصطفی و مرتضی دان سرّ غیب

خود محبّش را نباشد هیچ عیب

این زمان عطّار آن اسرار یافت

بلکه او یک لمعه از دیدار یافت

مثل عطّاری نیامد در جهان

واقف اسراری نیامد در جهان

گر شدی غافل ز معنیهای او

خود نبردی از معانی هیچ بو

اصل معنی حبّ حیدر دان چو من

غیر اینم نیست در دنیا وطن

اصل معنی راه او رفتن بود

واز طریق خارجی گشتن بود

اصل معنی آنکه جان من ازوست

در معانی دیدن جانان نکوست

هر که مهرش یافت او دین دار شد

در هدایت همره عطّار شد

تاج سلطانیّ من از دست اوست

ناوک معنی من از شست اوست

از معانیّ ویم من سرفراز

این معانی را بدانند اهل راز

اهل راز آنست کو دیندار شد

همنشین صاحب اسرار شد

اهل راز آن شد بدین جعفریست

او چو سلمان بر طریق حیدریست

اهل راز است آنکه کامل دل شود

نه چو حیوان پای او در گل شود

اهل راز آنست با دلدل سوار

عهد او باشد بمعنی استوار

اهل راز آن شد که با شاه نجف

در معانی دیده باشد لو کشف

اهل راز آنست کو آگاه شد

او بدین مصطفی همراه شد

اهل راز آنست کو با مرتضا

در سوی الله گفت لو کشف الغطا

اهل راز آنست کو از دید گفت

نی چو تقلیدی که از تقلید گفت

اهل راز آنست کو ره راست رفت

نی چو ظاهر بین که هر سو خواست رفت

اهل راز آنست کز کوثر چشید

شربت باقی ز ساقی درکشید

اهل راز آنست با حق راز گفت

بعد از آن آن راز با خود باز گفت

اهل راز آنست در شبهای تار

او بحال خویشتن گریید زار

اهل راز آنست کو از خود برست

بر سریر تخت سلطانی نشست

اهل راز آنست کز خلقان گریخت

لاجرم از پیش او شیطان گریخت

اهل راز آنست کو واصل بود

واقف او از عارف کامل بود

اهل راز آنست کآید او وحید

خاتم ملک ولایت را بدید

اهل راز آنست کو را عشق گفت

من ندارم رازها از تو نهفت

راز اهل راز آگاهی بود

گر نفهمی تو ز کوتاهی بود

اهل راز آن شد که او آزاد زیست

در مجرد خانه استاد زیست

اهل راز آنست خود را فرد ساخت

او به تسلیم رضا با درد ساخت

اهل راز آنست با حقّ آشناست

در معانی همنشین جان ماست

اهل راز آنست چون من کار کرد

خویش را با نور ایمان یار کرد

اهل راز آنست صبح و شام را

او بطاعت بگذراند کام را

اهل راز آنست کو شد مست دوست

گفت مستی‌ام همه از خمّ اوست

اهل راز آنست بی می مست شد

او به پیش عارفان پابست شد

اهل راز آنست شبها تا بروز

مظهر عطّار خواند او بسوز

اهل راز آنست در خلوت نشست

وآن درمعنی بروی غیر بست

معنی اوّل بذات اوست ذکر

معنی آخر ز لطف اوست فکر

معنی اوّل نبوت را عطا

معنی آخر ولایت را صفا

معنی اوّل رسید اسرار غیب

معنی آخر برآورد او ز جیب

معنی اوّل شنوده مصطفی

معنی آخر ربوده مرتضی

معنی اول به پیش او عیان

معنی آخر شنوده بی بیان

معنی اوّل ازو سر برزده

معنی آخر بمنبر بر شده

معنی اوّل جهان را نور داد

معنی آخر بعقبی سور داد

معنی اوّل که باشد این بدان

معنی آخر تو از مظهر بخوان

معنی اوّل امیرالمؤمنین

معنی آخر امام المتقین

معنی اوّل شه دلدل سوار

معنی آخر گرفته ذوالفقار

معنی اوّل شفیع امّتان

معنی آخر شده عطّار دان

معنی اوّل بعالم نور تست

معنی آخر به آدم نور تست

معنی اوّل بیان انّما

معنی آخر عیان هل اتی

معنی اوّل تو ای در سروری

معنی آخر تو ای در رهبری

معنی اوّل کلام کردگار

معنی آخر توی اسرار یار

معنی اوّل عیانی در یقین

معنی آخر نهانی در زمین

معنی اوّل تو پیدا آمدی

معنی آخر تو شیدا آمدی

معنی اوّل تو ای در سرّلن

معنی آخر توئی در پیرهن

معنی اوّل بیان انبیا

معنی آخر نشان اولیا

معنی اوّل جهان را غلغله

معنی آخر زمان را ولوله

معنی اوّل تو جان آری به تن

معنی آخر برون آری بفن

معنی اوّل تو حکمی راندی

معنی آخر بخویشش خواندی

معنی اوّل تو آدم را رفیق

معنی آخر بروح الله طریق

معنی اوّل کمالت بی‌زوال

معنی آخر برون از قیل و قال

معنی اوّل ظهوری در ظهور

معنی آخر شکوری که غفور

معنی اوّل تو مقصود آمدی

معنی آخر تو محمود آمدی

معنی اوّل تو نطق هر زبان

معنی آخر تو گفتی هر بیان

معنی اوّل تو نور آسمان

معنی آخر رفیق انس و جان

معنی اوّل بعاشق گفتهٔ

معنی آخر بصادق گفتهٔ

معنی اوّل خدا دادت بعلم

معنی آخر عصا دادت بحلم

معنی اوّل ز فیضت راه یافت

معنی آخر ز جبیبت ماه تافت

معنی اوّل بنامت اوّلیست

معنی آخر بنامت آخریست

معنی اوّل تو تاج انبیا

معنی آخر رواج اولیا

معنی اوّل ترا قرآن کتاب

معنی آخر ترا ایمان خطاب

معنی اوّل ز تو اسرار یافت

معنی آخر ز تو انوار یافت

معنی اوّل به ایمان عطف تو

معنی آخر بانسان لطف تو

معنی اوّل قبای قدّ تو

معنی آخر ردای جدّ تو

معنی اوّل بصادق ختم کن

معنی آخر بعاشق ختم کن

معنی اوّل که صدق اولیاست

در جهان میدان علی موسی الرّضاست

ای ز تو اسرار مبهم آشکار

بر درت عیسی بن مریم پرده‌دار

علم اسرار لدّنی پیش تست

سالک اسرار حقّ درویش تست

خود تو بودی در دل منصور نور

زآن ازو آمد اناالحقّ در ظهور

غیر تو خود نیست در عالم کسی

این شده بر من معیّن خود بسی

هم تو روحی در بدن هم نور دین

هم تو باشی با نبوّت همنشین

هر زمانی جبّهٔ داری بتن

گه قبا سازی ورا گه پیرهن

گه نمائی خویش را در آینه

جلوه گر گردی تو درهر آینه

گه بپوشی خود لباس عاشقان

گه شوی اندر میان جان نهان

گه بمظهر وصف خودسازی عیان

گه بجوهر کشف خود سازی بیان

گه باشتر نامه داری حالها

در لسان الغیب داری قالها

گه باشتر نامه گوئی راز خود

گه به اشتر نامه داری ناز خود

گه به اشتر نامه گوئی سرّ هو

گه به اشترنامه داری گفتگو

گه به اشتر نامه عاشق بوده

گه به اشتر نامه صادق بودهٔ

گه میان اشتران گشتی نهان

از تو دلها چون جرس اندر فغان

گه درآئی در میان راز

گه کنی در ملک معنی ترکتاز

گه عرب گردی و گوئی زنجبیل

گه همی خوانی تسمّی سلسبیل

گه بپوشی عقل رادستار عشق

گه ببندی شیخ را زنّار عشق

گه میان جمع باشی جام می

گه بهار آیی و گه باشی بدی

گه تو ترکی در حبش گه فارسی

گه بملک روم مثل حارسی

گه قدم داری بمصر و گه بشام

ماوراءالنهر داری خود مقام

گه خراسانی شده در ملک طوس

تاترا عطّار باشد پای بوس

گه خطائی خوانمت اندر ختن

گه امیری با اسیری در سخن

گه به تخت و دشت داری تکیه گاه

گه درون کاشغر داری سپاه

گه خجند واندجان را کرده سیر

گه گشاده در بخارا باب خیر

گه بخوارزمی و گه در مرو و تون

گه کنی شاپور ما را سرنگون

گه عراق و فارس را برهم زنی

گه به آذربایجان این دم زنی

گه به گیلان در روی چون ششدری

گه درون شیروان بر منبری

گه تو پوشی اردبیلی را لباس

گه حلب را کردهٔ تخت اساس

گه بقسطنطین درآیی خود بقهر

گه فرنگی را دهی ناقوس دهر

گه درآیی خود بهندستان زمین

تا ببینی آنچه دیدی پیش ازین

گه میان انبیا در خرقهٔ

گه میان اولیا در خرقهٔ

در جهان در هر زمان غوغای تست

خود بهر قرنی بجان سودای تست

بر سریر ملک و دولت کام تو

در دل آدم همه آرام تو

گه بمکّه خان سلطانی نهی

گه نجف را گنج پنهانی نهی

سالها در ملک سرمد بودهٔ

در مدینه با محمّد بودهٔ

با تمام انبیا همراه تو

خود تمام اولیا را شاه تو

ای تو کرده جان مشتاقان کباب

ای تو کرده ملک جسمانی خراب

هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی

بر جراحتهای ما درمان توئی

آنچه حکم تست من آن می‌کنم

جان فدای جان و جانان می‌کنم

داغ ماند خود بجانم سود تست

بهر سودش خود وجودم عود تست

من شدم تسلیم بهر سوختن

وآن قبای آتشین را دوختن

سوزشی کز تست مرهم خوانمش

درد کان از تست راحت دانمش

آتشی کز تست من پروانه وار

اندر آن آتش درآیم بیقرار

آنکه سوزی نیستش خاکستر است

وآنکه سوزد همچو اخگر انور است

شعلهٔ آتش زدی درجان ما

آتشینم ساختی خوش مرحبا

در زدی آتش که تا سوزی مرا

خود چه باشد ذرّه‌ای پیش ضیا

من نیم خود هیچ و جمله خود توئی

من زخود برداشتم اسم دوئی

من وجود خویش را انداختم

جان خود را پیش جانان باختم

گر تو خواهی تاشوی آزاد و فرد

آر تسلیم و رضا وسوز و درد

درد و سوزش حال درویشان بود

ناله و غم در دل ایشان بود

سوخت او عطّاررا از شوق خویش

درد او مرهم کنم بر جان ریش

هر دلی کز درد تو بی ذوق شد

همچو شیطان گردنش در طوق شد

هرچه از پیش تو باشد خوش بود

بس لطیف و نازک ودلکش بود

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

تنبیه در آنکه از غیرببری و بخود روی آوری تا درحجاب نمیری

بُد به نیشابور مرد منعمی

بود او را خانهٔ پردرهمی

تاجران بسیار در ملک جهان

بهر نفع مال میکردی روان

مزرعه در ملک ما بسیار داشت

تخم بی‌صبری در او بسیار کاشت

خانه‌ها و جایها بسیار ساخت

خود چه حاصل چون کسی را کم نواخت

روز و شب فکرش خیال جاه بود

دستش ازنیکی ولی کوتاه بود

ناگهم افتاد در کویش گذر

بود چون فرزند او بیرون در

چشم او افتاده بر من گفت آه

آمدی خوش ورنه می‌گشتم تباه

از جفای دورو ازدرد پدر

این زمان افتاده از خود بیخبر

این توقع دارم از لطف تو من

پیش او آیی و گوئی یک سخن

مدت ده روز شد تاخسته است

او زاکل و شرب لب بربسته است

هر که آید در عیادت پیش او

غیر فحش از وی نیامد گفتگو

در نصیحت نکته‌ای با او بگوی

تا نریزد او ازین فحش آب روی

چون برفتم پیش او بی‌گفتگو

در مقام کندن جان بود او

چون نظر افتاد او را بر فقیر

گفت ای عطّار ما را دستگیر

گفتمش دم با خدا باید زدن

خود از این دنیا بدر باید شدن

گفت ای عطّار رفتن مشکل است

زآنکه حبّ این جهانم در دل است

این چنین در روی من بسیار گفت

وآن همه از هستی و پندار گفت

من زبالینش روان برخاستم

هر زمان از بیم آن میکاستم

چون باو گفتم بسی گوی از خدا

یا ببر پیشم تو نام مصطفی

او ز مال و جاه خود میگفت قال

خود نبود از یاد حقش ذوق و حال

جان همی کند و همی گفت این سخن

غیر این معنی نبودش هیچ فن

ناگهی درویشی آمد پیش من

گفت از حال غنی برگو سخن

گفتمش ای دوست او جان می‌کند

خویشتن را او بزندان میکند

چون شنید این قصه از من پیر راه

خندهٔ او کرد از شکر الاه

گفت او هفتاد سال ای اهل دل

درجهان کنده است جانی متصل

او بعمر خویشتن جان کنده است

این زمان در پیش شیطان مانده است

ای برادر حال دنیا دار بین

چون درون نار گشته زار بین

ای برادر از جهان بیزار باش

دایماً با ذکر حق درکارباش

هرکه دنیا دار شد مردود شد

همچو هیمه در میان دود شد

هر که دنیا دار شد بی ما بود

در دو عالم بیشک او رسوا بود

هر که دنیا دار شد غمخوار شد

او ز دنیائی خود بیمار شد

هر که دنیا دار شد او مرده‌ایست

او به خواری در جهان افسرده ایست

هر که دنیا دار شد او یار نیست

در دو عالم خود ازو آثار نیست

هر که دنیا دار شد او را مبین

تا نیندازد ترا او بر زمین

هر که دنیا دار شد ترسان بود

پیشوای او همه شیطان بود

هر که دنیا دار شد آلوده شد

او بکفگر جهان پالوده شد

هر که دنیا دار شد لذت نیافت

او به پیش عارفان همّت نیافت

هر که دنیا دار شد عقبی ندید

او ثمر از خوشهٔ طوبا نچید

هر که دنیا دار شد از ما گذشت

دارد او با اهل دنیا خود نشست

هر که دنیا دار شد ای وای او

خود مرا رحم است بر فردای او

هر که دنیا دار شد خود را بسوخت

یا به تیری از بلا خود را بدوخت

هر که دنیا دار شد بیمار شد

او برون از کلبهٔ عطّار شد

هر که دنیا دار شد زیر زمین

خود ورا شیطان ملعون درکمین

هر که دنیا دار شد او گیج شد

همچو مال خویشتن او هیچ شد

هر که دنیا دار شد از ما برید

در معانی مظهر ما را ندید

هر که دنیا دار شد سودا پزد

مار دنیا دایمش بر پا گزد

هر که دنیا دار شد آخر چه کرد

او ز دنیا رفت با صد آه و درد

هر که دنیا دار شد مرگش گرفت

هرکه عقبا دار شد ترکش گرفت

هر که دنیا دار شد اهل گل است

هرکه عقبی دار شد اهل دلست

هر که دنیا دار شد کی راه دید

خویشتن را عاقبت درچاه دید

هر که دنیا دار شد کفتار شد

او درون غار بسته خوار شد

هر که دنیا دار شد او کور شد

در میان مفلسان عور شد

هر که دنیا دار شد کی آدمی است

کی ورا در علم معنی خرّمیست

هر که دنیا دار شد کی عشق دید

مظهر عطّار را او کی شنید

هر که دنیا دار شد مظهر نیافت

او ز جوهر ذات من جوهر نیافت

هر که دنیا دار شد عطّار نیست

در معانی واقف اسرار نیست

هر که دنیا دار شد در زحمت است

هرکه از پیشش رود در رحمت است

هر که دنیا دار شد ویران شود

یامثال خواجهٔ دیوان شود

هر که دنیا دار شد او منصبی است

او در آن صورت بمعنی عقربیست

هر که دنیا دار شد دکّان گرفت

نه برفت و علّم القرآن گرفت

هر که دنیا دار شد دنیا گرفت

خویش را در پیش شیطان جا گرفت

هر که دنیا دار شد فاسق بود

کی چودرویشان دین عاشق بود

هر که دنیا دار شد در نار سوخت

او زبهر جیفهٔ دینار سوخت

هر که دنیا دار شد او جان کند

از تن خود جامهٔ ایمان کند

هر که دنیا دار شد خود بین شده

پای تا سر جملگی سرگین شده

هر که دنیا دار شد سنگین دلست

همچو خر دایم فتاده در گل است

هر که دنیا دار شد در راه ماند

پای بسته دردرون چاه ماند

هر که دنیا دار شد دانی چه کرد

او ز دنیا رفت با صد آه و درد

هر که دنیا دار شد دیندار نیست

او درون کلبهٔ عطّار نیست

در گذر از جیفهٔدنیای دون

تا برآری از صدف گوهر برون

گوهر معنی بیان انبیاست

جوهر معنی زبان اولیاست

در معانی کوش نی در جاه و مال

زآنکه جاه و مال را باشد زوال

مال دنیا از حقت دوری دهد

پس ترا از کفر رنجوری دهد

درگذر از منصب دنیای دون

زانکه خلقی را دراندازد بخون

بگذر از دنیا و جام عشق نوش

همچو مستان خدامیکن خروش

گر تو خواهی پیش آن دلجو شوی

بایدت اولّ که همچون او شوی

یعنی از هستی خود از دل گذر

وآنگهی بیخود بسویش راه بر

چون درآئی خویش را گم کن دراو

تا بیابی خویش را پهلوی او

هر که دارد این ادب مقبل بود

او بمقبولان حق واصل بود

هرکه دارد این ادب مظهر گرفت

جام راحت از کف حیدر گرفت

خویش رادر زندگانی فوت بین

این معانی را تو پیش از موت بین

تا بمانی زنده درملک الاه

خود بعلّیّینت باشد تکیه گاه

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

تمثیل احوال آنهائی که بهر چه توجه پذیرند، رنگ آن گیرند و برای صورت میرند

بود دربغداد شیخی نیک رای

خلعت عرفان گرفته از خدای

بود زاهد درورع پیچیده بود

نقطهٔ دیدار معنی دیده بود

در علوم فقه و اندر علم حال

بود سرور بر همه اهل کمال

گرچه دایم داشت درخلوت نشست

ناگه او را میل سیری داد دست

اوبگرد شهر اندر سیر بود

بر در یک خانهٔ بنشست زود

خواست شیخ از مردم آن خانه آب

پیشش آمد دختری چون آفتاب

همچو حوران بهشتی تازه روی

جام آبی داشت در کف مشکبوی

آب را بستاند و بروی چشم دوخت

آب آتش گشت و او را زود سوخت

رفت از دست و به عشقش عقل داد

ای مسلمانان ز روی خوب داد

گشت پیدا ناگه آنجا باب او

شیخ را چون دید گفتش کی نکو

لطف کن در کلبهٔ روشن درآ

تا بگیرد کلبهٔ مسکین ضیا

شیخ با خواجه درون خانه شد

رفتنش مقصود آن جانانه شد

شیخ از فرزند چون پرسید ازو

خواجه گفت ای نیکخوی نیک جو

دختری دارم که آورد آب را

او وداعی کرده شبها خواب را

ذوق ارباب صفا دارد بسی

در عبادت نیست مثل او کسی

گفت شیخ ای خواجهٔ نیکو سرشت

گر تو داری ذوق رضوان بهشت

دخترت را در نکاح من کنی

خانهٔ خود را بدین روشن کنی

گفت شیخا او ترا خود بنده است

اوبنور معنی تو زنده است

پس نکاحش کرد و تسلیمش نمود

زانکه آن دختر دل ازوی برده بود

بود آن خواجه بسی منعم بدهر

مال و نام او گرفته شهر شهر

خانه‌ها از بهر شیخ آباد کرد

شیخ را از جاه و دنیا شاد کرد

گفت من دارم توّقع از کرم

زود اندازی ز دوشت خرقه هم

پس بپوشی خلعتی خوش با صفا

دوراندازی ز بر این ژنده را

چون شنید این شیخ گفتش مرحبا

رفت درحمّام و پوشید او قبا

چونکه شب آمد درون خانه شد

بر سر مشغولی شیخانه شد

گفت سویم آورید آن خرقه را

زآنکه بی آن نیست ذکر از من روا

ناگه آوازی شنید او از آلاه

کی بیک دیدن برون رفته ز راه

چون نظر کردی بسوی غیر ما

خرقهٔ ظاهر کشیدم بر ملا

گر بیندازی نظر دیگر نهفت

خلعت باطن ز تو خواهم گرفت

چون نظر افتاد سوی دیگرت

خرقه‌ات بیرون فکندم از برت

گر کنی تو یک نظر دیگر به غیر

می‌فرستم زودت از مسجد به دیر

از مقام آشنائی رانمت

پس بدار بینوائی خوانمت

گر نظر اندازی یکبار دگر

من روان اندازمت اندر سقر

هرکه او در غیر حق دارد نظر

او به باغ خلد کی یابد مقر

پس طلاقش داد و آمد در خروش

گشت او بار دگر پشمینه پوش

گر همی خواهی که ایمان باشدت

بهره‌ای از نور عرفان باشدت

تو نظر بر پشت پای خویش دار

پس بذکر و فکر او دل برگمار

تو بعزَّت نه قدم در کوی دوست

تاکه ره یابی تو در پهلوی دوست

تو نظر در روی درویشان فکن

تا که مقبول نظر گردی چو من

تو نظر داری خود از درّ یتیم

لیک اندازی نظر را تو ز بیم

بیم را بگذار و دل برکن زشرّ

تا شوی در ملک جان صاحب نظر

عاشقان را خوف نبود در جهان

چشم باطن برگشا این را بدان

پاکبازان را نباشد بیم جان

مست جانان را نباشد بیم جان

من نظر بازم بسوی یار خویش

زآنکه این بینش ازو دیدم زپیش

هرنظر را بینش دیگر بود

هر دلی را دانش دیگر بود

هرکسی را در نظر نوری دهند

گر بهشتی شد باو حوری دهند

هرکه حق جوید بیابد دوست را

غیر این معنی نباشد پیش ما

رو تو بین حق را بچشم سرعیان

تا شود روشن بتو سرّ نهان

رو تو حق بین باش و با حق گوی راز

همچو شمعی باش پیشش درگداز

دیدهٔ خود را تو در معنی گشا

تا شوی در معنی ما آشنا

رو نظر را بر رخ دانا فکن

و از زبان او شنو نطق سخن

رو نظر را در حقیقت تو بباز

تا شود باب ولایت بر تو باز

رو نظر بند از تمام خلق عام

تا نیفتی همچو نادانان بدام

دام نادانان تصرّف در جهان

این به پیش جمله دانایان عیان

رو گذر کن تو ازین دام بلا

تا شوی پاک و لطیف و با صفا

هرکه ازدام بلا پرهیز کرد

او قلم را بهر مظهر تیز کرد

او نوشت این مظهرم را بهر خود

تا بگیرد در ولایت شهر خود

شهر ما را نام باشد علم دوست

علم یار ما چو روی او نکوست

جوهر انسان رخ نیکو بود

هرکه نیکو روست انسان او بود

روی نیکو باطن روشن بود

خود بهشت دانشش گلشن بود

اصل معنی دوری خلقان بود

هرکه جست از مردمان انسان بود

دوری خلقان ترا واصل کند

نور عرفان در دلت حاصل کند

دور از خلقان ببینی دوست را

همچو حبّه دور گردان پوست را

تو به دانایان قرین شو همچو من

زآنکه بر دانا شود روشن سخن

پیش دانا علم باشد صد هزار

پیش نادان جهل باشد بیشمار

پیش دانا علم معنی خوانده‌ام

بر دو عالم اسب دولت رانده‌ام

من ز دانایان معنی بهره‌مند

من به فتراک معانی در کمند

من ز دانا نور معنی دیده‌ام

گل ز بستان معانی چیده‌ام

پیش دانایم کتاب دید او

پیش دانایم همه توحید او

پیش دانا علم پنهان خوانده‌ام

علم صورت پیش نادان مانده‌ام

پیش دانا نیک باشد قهر او

پیش دانا شهد باشد زهر او

پیش دانا در نظر باشد هم او

پیش نادان مختصر باشد هم او

پیش دانا خود نظر بر او کنم

پیش نادان خود حذر از او کنم

پیش دانا معنی قرآن عیان

پیش نادان معنی قرآن نهان

پیش دانا صورت دلدار ماست

پیش نادان خود همه انکار ماست

پیش دانا عزّت و شاهی بود

پیش نادان جمله گمراهی بود

پیش دانا علم فقر است و فنا

پیش نادان جمله مکر است و دغا

پیش دانا گر روی انسان شوی

پیش نادان مردهٔ بیجان شوی

پیش دانا عشق رهبر آمده

پیش نادان عقل پی برآمده

پیش دانا صورت دنیا هبا

پیش نادان حیفهٔ دنیا عطا

پیش دانا قوت روح از ذکر حی

پیش نادان نام آن کاووس کی

پیش دانا خود شراب از عشق نوش

پیش نادان روی خود در فسق پوش

پیش دانا جمله مشکل حل شود

پیش نادان کار تو مهمل شود

پیش دانا سر بنه تا سر شوی

پیش نادان چند بر منبر شوی

پیش دانا علم بهتر آمده

پیش نادان جهل سرور آمده

پیش دانا صورت زیبا نکوست

پیش نادان جیفهٔ دنیا نکوست

پیش دانا جمله مشکل حل شود

پیش نادان کار تو مهمل شود

پیش دانا علم سبحانی بود

پیش نادان ظلم سلطانی بود

پیش دانا عدل و انصاف کرم

پیش نادان بخل باشد محترم

پیش دانا دین حق باشد تمام

پیش نادان خود نباشد جز ظلام

پیش دانا خوان تو مظهر را بدهر

پیش نادان رو تو بردارش بقهر

پیش دانا جوهر ذات آمده

پیش نادان شعر و ابیات آمده

هرکه مظهر را بخواند در بلا

آن بلا گردد به پیش او هبا

هرکه دارد مظهرم همراه خود

اوشود منعم زجود شاه خود

هرکه خواهد پیر و شیخ راهبر

جوهر و مظهر بجوید در بدر

چون بیابد باب جنّت یافته

معنی قرآن بعصمت یافته

معنی قرآن احادیث نبی

جملگی ثبت است دروی بس جلی

پیش دانا مرتضی باشد امام

پیش نادانان چگویم والسّلام

پیش دانا او امام راستی

پیش نادان دون نوخواستی

پیش دانا مرتضا ایمان بود

پیش نادان غیر او آنسان بود

پیش دانا صورت و معنی ازوست

پیش نادان حیرت این گفتگوست

پیش دانا خرقه مستی بود

پیش نادان دیدن هستی بود

راهبر در راه احمد مرتضی است

غیر او رهبر نمی‌دانم کجاست

گر توداری غیر این ره بیرهی

همچو حیوان اوفتاده در چهی

جمله یاران دیده‌اند این راه را

خوانده‌اند ایشان کلام الله را

تا کلام الله را دانسته‌ایم

معنی آن را بجان پیوسته‌ایم

گر تو غیر از وی بگیری رهبری

در جهان باشی تو کمتر از خری

گر همی خواهی که معنی دان شوی

در معانی جامع قرآن شوی

رو براه حیدر کرّار تو

تا شوی از عمر برخوردار تو

رو براه مرتضی کو رهنماست

در معانی مظهر نور خداست

او بحکم حق ترا باشد ولی

گر ندانستی تو بی‌شک جاهلی

او تمام اولیا را سر بود

او بشهر علم احمد در بود

خود از او اسرار گشته آشکار

خود از او عطّار گشته راز دار

خود ازو عطّار این اسرار یافت

خود ازو عطّار این گفتار یافت

خود ازو عطّار گشته سربلند

خود ازو عطّار صید این کمند

خود ورا عطّار مدّاح آمده

او درین کشتی چو ملّاح آمده

ای ترا عطّار سلطان خوانده

در معانی تاج ایمان خوانده

ای ترا عطّار مظهر خوانده

در معانی سرّجوهر خوانده

ای تو را عطّار دیده در یقین

ای ترا عطّار خوانده علم دین

ای ترا عطّار جان بازآمده

در حقیقت صاحب راز آمده

ای ترا عطّار منصور دوم

گشته در جویائی ذات تو گم

ای ترا عطّار جویا آمده

از عدم بهر تو پیدا آمده

تا بگوید آنچه او نشنیده است

تا بگوید آنچه در دین دیده است

تا بگوید آنچه از حق آمده است

در معانی عین مطلق آمده است

تا نماید راه حق را از عیان

تا دهد او سوی معنی ها نشان

خود ترا عطّار در توحید دید

از تو او اسرار معنی‌ها شنید

تا نماید راه احمد را بخلق

او برد زنّار ما را زیر دلق

او درآرد روح و معنی را بجان

او دمد صور حیات جاودان

آنچه او گفته است تو کی گفتهٔ

ره که او رفته است تو کی رفتهٔ

سالک واصل که باشد یار او

هر دو عالم نقطهٔ پرگار او

یار معنیّش محمد آمده

غیر شرع او همه رد آمده

خود زآدم تا بایندم مثل او

من ندیدم سالکی در گفتگو

گفت این مظهر که تا واقف شوی

بر طریق راستان منصف شوی

هرکه او منصف بود شرع آن اوست

علم معنی نامهٔ دیوان اوست

در طریقت خوانده‌ام آن نامه را

در حقیقت رانده‌ام آن خامه را

خود حقیقت سرّ درویشان بود

خود طریقت شیوهٔ ایشان بود

رو بکن بر شاه درویشان سلام

تا بگیرد علم معنی‌ات نظام

ظاهر و باطن به شاهت راست کن

نورایمان را ز حق درخواست کن

نور ایمان روی اودیدن بود

صدق ایمان کوی او رفتن بود

چون نداری صدق ایمان نیستت

خود طریق شاه مردان نیستت

از جهان آزاد و فردند ای پسر

دستشان باشد بمعنی در کمر

چون نیابی پیش مقبولان قبول

چند گردی گرد هر دربوالفضول

گرد درها خود همی گردی چو سگ

تا بگیری لقمهٔ نانی به تک

خود زبهر دانشت این سیر نیست

اصل معنیّت یقین برخیر نیست

علم بهر منصب و مالت بود

نه ز بهر عقبی و حالت بود

علم بهر آنکه بالا بگذری

یا ز اوقاتی ته نانی خوری

بهر این مردود گشتی ای فقیه

اسم تو در ملک عقبی شد سفیه

ای ز بهر لقمه‌ای بیجان شده

در تمام عمر سرگردان شده

ای ز بهر لقمه‌ای سر باخته

بهر دنیا دین خود در باخته

ناتوانی کو بدنیا دل نهاد

دنیی وعقبیّ خود بر باد داد

خویش را از بهر منصب خوار کرد

باطن خود را چو سگ مردار کرد

کوش در ابیات من گر واقفی

عاقبت را کن نظر گر عارفی

شرم از حق دار ای رسوای دین

تا بکی باشی چو گربه در کمین

شرم دار از فشّ و دستار بزرگ

در جهان تا کی دوی مانند گرگ

گشته‌ای مانند گرگان پنجه زن

تا خوری مرداری ای پرورده تن

چند بهر خانهٔ تن در جهان

زار گردی گه به این و گه به آن

سودی کی باشد ترا زین ای پسر

عاقبت ازخانه گیری راه در

خود از آن در سوی گورستان روی

بیشکی درگور بی ایمان روی

هرکه او در گور بی ایمان رود

بی شکی او در وادی شیطان رود

جای شیطان در سقر باشد بدان

در سقر او را مقرّ باشد بدان

هر که این قول صوابم بشنود

یا باین اسرار نیکو بگرود

او ز شیطان و جهنّم فارغ است

زندهٔ باشد که از غم فارغ است

او وجود خویش را احیاء دهد

خویش را بر تخت جنّت جا دهد

او بشرع مصطفی کامل شود

او بنور اولیا قابل شود

او بفرقان معانی سر شود

او ز اکسیر ولی چون زر شود

او درآید در طریق انبیا

راه بین گردد بنور اولیا

در طریق اولیا او رهرو است

راه تقلیدی به پیشش یک جواست

راه تقلیدی به پیش شیخ مان

تو براه عارفان رو در امان

شیخ ظاهربین چو خودبین گشته است

از قدم تا فرق سرگین گشته است

شیخ ظاهربین که چَه‌ها ساخته

جمله خلقان رادر آن انداخته

شیخ صورت بین که او اندر جهان

ساخته ویران هزاران خانمان

خویش را در زهد داند کاملی

تا بدام او در افتد جاهلی

حیله و مکر و دغا در شأن اوست

جیفهٔ دنیا همه ایمان اوست

رو اگر مردی تو ترک این بکن

غیر اینم نیست در معنی سخن

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

در حکایت بیداری بیداردلان که تنبیه است بآگاهی ارباب عرفان و رهائی یافتن از خواب غفلت بی‬حاصلان

مالک دینار مرد کار بود

از ریاضت روز و شب بیمار بود

گفت او را دختر وی ای پدر

خود ز بیخوابی بود دردت مگر

گفت مالک کی برحمت همنشین

من زخواب خود همی باشم حزین

زآنکه خواب غفلت از شیطان بود

خود به بیداری همه رحمن بود

دیگر آنکه چون بیاید دولتی

خفته باشم من بخواب غفلتی

چونکه در غفلت بیابد خفته را

بگذرد آن خفتهٔ بنهفته را

پیش شب بیدار، گیرد او قرار

من بمانم دور از او محروم و زار

دولت حق پیش آن کامل بود

کو ز بی‌خوابیش درد دل بود

هرکه درخوابست او خربنده است

وآنکه بیدار است او دل زنده است

هرکه در خوابست او را دید نیست

ذرّهٔ در جان او توحید نیست

هرکه در خوابست در غفلت بود

هرکه بیدار است در دولت بود

هرکه در خوابست او دارد ممات

هرکه بیدار است او دارد حیات

هرکه در خوابست او رحمت ندید

هرکه بیدار است او زحمت ندید

هرکه درخوابست از حق دور شد

هرکه بیدار است او پرنور شد

هرکه در خوابست در غفلت بود

هرکه بیدار است در عصمت بود

هرکه در خوابست از وی دور شو

هرکه بیدار است با او نور شو

هرکه در خوابست او را برگ نیست

هرکه بیدار است اور ا مرگ نیست

هرکه در خوابست او را دیو زاد

هرکه بیدار است او را نیک باد

هرکه درخوابست او کی دیدروز

هرکه بیدار است او کم دید سوز

خواب چبود غفلت و پندار اوست

هست بیداری همه بیدار دوست

تو به بیداری سخن را ختم کن

خواب کم کن ختم شد بر این سخن

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

در خاتمه کلام و تاریخ سال اتمام و اظهار عجز و ناتوانی و معذرت

اندر آن سالی که طبعم گشت یار

بود سال پانصد و هشتاد و چار

سال عمر من ز صد بگذشته بود

جمله اعضایم بدرد آغشته بود

تخم نیکوئی بکشتم در جهان

وین چنین مظهر نوشتم در جهان

سرّ غیبی کردم از مظهر عیان

ختم کردم من سخن نعم البیان

سال تاریخش چو کردم جستجوی

گفت جان سرّ عجایب را بگوی

گر بدی گفتیم عیبش را بپوش

بلکه در اظهار عیب آن مکوش

بود چون پیری و عجز و بیدلی

در گذر از سهو آن گر مقبلی

من سخن می‌خواستم سازم بیان

سرّ معنی را کنم بر تو عیان

هستیم گاهی که از خود میربود

می‌نوشتم هرچه معنی می‌نمود

من سخن گفتم فزون از صد هزار

زآن سخنها را یکی تو پیش آر

گر یکی افتد قبولت از هزار

یادگیر آن را و از من در گذار

گفت نا اهلم ببخشد رنجشی

از دعا یابم ولی آسایشی

از خدا بر روح من رحمت بجو

تا بیاید از خدا رحمت بتو

چون کتاب من برحمت شد تمام

ختم بر رحمت نمودم و السّلام

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

تمثیل در عدل کسری و ثمرۀ آن خصال، و ظلم آوری و نتیجۀ آن، و حکایت شاهزادۀ نیکو و از راه رفتن او بسخن مردم بدسکال و پند دادن شیخ ابوالحسن خرقانی او را و ابا نمودن او از آن

بود سلطانی بصورت چون پری

عکس رخسارش چو مهر خاوری

همچو اویی مادر گیتی نزاد

خاطر خلقان ز عدلش بود شاد

گرچه کودک بود شاه ملک جم

بود ز آثار بزرگی محترم

خود بزرگان و اکابر صد هزار

بهر دیدارش بعالم بیقرار

جملهٔ خلقان ز فیضش بهره‌مند

عارفان بوده ز زلفش درکمند

بود ابوالقاسم ورا اسم شریف

بود اندر تازگی چون گل لطیف

چند گاهی بود او با عدل وداد

پس بدست او وزیری اوفتاد

من بعصرش گوشه‌ای خوش داشتم

غیر حق را پیش خود نگذاشتم

منع شاهان از بدی کردی همو

تاج شاهان را ربودی همچو گو

خلقی آسوده بعصرش همچو من

ظلم را پیشش نبوده خود سخن

من بعصر او حضوری داشتم

تخم عصرش را بمظهر کاشتم

مظهرم در عصر او ختم الکتاب

رو کتاب آخرین دریاب یاب

زآنکه آخر معنی اوّل بود

در شریعت کامل و اکمل بود

در دم آخر بمظهر دم زنم

و از ولای آل حیدر دم زنم

غیر این دم خود مرا نبود دمی

ریش و دردم را بود او مرهمی

ریشها دارم ز دشمن صد هزار

لیک مرهم نیز دارم بیشمار

مرهم من حیدر و اولاد اوست

لاجرم این ریش و زخم من نکوست

مظهرم باشد ترا امن و امان

لیک پنهان دار او را از بدان

مظهرم دارد هزاران بحر درّ

رو تو جیب معرفت را کن تو پُر

مظهرم باشد نهفته از بدان

بلکه او گردد زچشم بد نهان

از بدان در امن باشد مظهرم

شیخ من بسیار خوانده جوهرم

هست مقصودم از این گفتن بتو

تابدانی سرّ اسرارش نکو

روز و شب آن شاه را دنبال بود

گفت او ترغیب جاه و مال بود

متّفق گشتند با او مردمان

شاه هم بر تافت از عدلش عنان

شه بایشان داد حکم و داوری

کار ایشان بود ظلم و کافری

شیخ خرقانی از آن آگاه شد

خاطرش با درد و غم همراه شد

روز دیگر چون امیران آمدند

پیش شیخ دین دلیران آمدند

بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر

عاقبت گردید در محنت اسیر

خود بترسید از خدا و قهر او

هست مردم خلق و عالم شهر او

عالم وآدم همه او آفرید

آسمان را با زمین کرد او پدید

هرچه از هستیست جمله هست ازوست

غیر این معنی همه رنگست و بوست

خود شما خواهید ملک وبنده‌اش

خود بخاک و خون کنید افکنده‌اش

زو بترسید و جلال و قهر او

ورنه آویزد شما را از گلو

قهر او ملک جهانی کشته است

چرخ هم از هیبتش سرگشته است

هرکه با خلقان بظلم آمد برون

عاقبت گردد ز قهرش سرنگون

ترک ظلم و جور و بیدادی کنید

وز عدالت فکر آزادی کنید

گر شما از ظلم میدارید امید

بیخ عمر خویشتن را می‌برید

چون شنیدند این سخن از شیخ دین

جمله ترک ظلم کردند از یقین

چند گاهی چون برآمد زین سخن

باز نو کردند آن ظلم کهن

باز چون بشنید شیخ آن حال را

گفت از کف می‌دهید اقبال را

گشت دولتشان نکو چون بَدبُدند

همچو مست خمرایشان بیخودند

خلق را از ظلم سرگردان کنید

خانهٔ خود را از آن ویران کنید

بازکردند آن نصیحت را قبول

لیک می‌کردند دلها را ملول

شیخ چون دانست آن کار وهنر

گفت با ایشان نمی‌گویم دگر

دان که اوّل ملکشان گردد خراب

جمله را خواهد شدن دلها کباب

چون نگشتند از نصیحت رهنمون

دانکه خواهد گشت دولتشان نگون

خلق وملک و شاه سرگردان شوند

عاقبت از ظلم و کین ویران شوند

چون شنیدند این وزیران آمدند

باز پیش شیخ میران آمدند

شیخ با ایشان ازین معنی نگفت

قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت

جمله گفتند ای امین و مقتدا

در شریعت در طریقت پیشوا

رفته است این شاه ما از ره تمام

پیش ما این ظلم نبود والسلام

پیش شه گفتند جمعی بر ملا

اندرین معنی نباشد جرم ما

شیخ چون بشنید آمد پیش شاه

کرد آن شهزاده باغی را پناه

شیخ دین را راه پیش خود نداد

شیخ گفتا یا الهی از تو داد

بشنوی تو ناله‌های مرد و زن

از سر ظالم بقهرت پوست کن

بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت

قطب حق از ملک آن سرکش برفت

شه رعیّت را بصد تهمت بسوخت

خلق را از آتش محنت بسوخت

زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید

سوی ملک دیگران خنجر کشید

او برفت و ملکت عالم گرفت

مال مسکینان هم او بیغم گرفت

چون کمالی یافت در ظلم آن پسر

گشت با او لشکرش زیر و زبر

بود درآن ملک سرداری حقیر

کرد شاه و لشکرش را او اسیر

شاه را کشت و سرش را پوست کند

این عمل شاهان عالم راست پند

رفت شاه و لشکر و اهل و عیال

ماند اندر گردن شه آن وبال

گر نکردی ظلم ویران کی شدی

عاقبت در نار سوزان کی شدی

گر شنودی او سخن سلطان شدی

در ممالک صاحب فرمان شدی

حق از او راضی بُدی و خلق هم

پیش شیخ دین نگشتی متّهم

چون سخن نشنید سر بر باد داد

خود ترا این پند از من باد یاد

هرکه زو آید جفا بیند جفا

درگذر از ظلم تا یابی صفا

پادشاه و میر و قاضی و بزرگ

هست قدر برّه ایشان را چو گرگ

مال مسکینان حلال خود کنند

باعث نقص و وبال خود کنند

دان رعیّت برّه و ایشان چو گرگ

دین خود را هیچ کردندی چو ترک

دین ترکان ظلم باشد در جهان

واقفند از این سخن کارآگهان

بعد از این آیند ترکان در جهان

آید این عطّار از ایشان در فغان

بعد من بینند از ترکان عذاب

عالم از ترکان شود یکسر خراب

برندارد سلطنت شان در جهان

عاقبت ویران شودشان خانمان

هرکه او عادل بود سلطان شود

همره عطّار جاویدان شود

هست سلطان آنکه سلطانی کند

با رعیّت حکم انسانی کند

هرکه او عادل بود سرور بود

همره او خواجهٔ قنبر بود

عدل باشد کار انسان ای پسر

نی کزو باشد جهانی در ضرر

عدل کن ای تو غریب این جهان

پیشتر ز آنکه برندت بی‌نشان

عدل کن چون پنج روزت مهلت است

گر کنی عدل آن کمال حکت است

عدل کن با شهسوار روح و تن

تا شود ملک جهان او را وطن

عدل کن تا کفر بگریزد ز تو

مالک دوزخ بیاویزد ز تو

عدل کن باری مشو مغرور جاه

تا شوی در هر دوعالم پادشاه

عدل کن مثل نبیّ المرسلین

تا که باشی همنشین حور عین

عدل کن کین عدل تاج و ملک تست

جای شاهان جهان در فلک تست

عدل کن تا تاج ماند بر سرت

جام آزادی دهند از کوثرت

عدل کن تا شاه مصر جان شوی

همچو یوسف باز باکنعان شوی

عدل کن تا تو سلیمانی کنی

همچو اسکندر تو سلطانی کنی

عدل کن تا کشتی نوحت دهند

همچو ابراهیم مفتوحت دهند

عدل کن تا مصطفی خم خواندت

مرتضی در پیش خود بنشاندت

عدل کن تا من خلیفه دانمت

عاقبت نیکو صحیفه دانمت

عدل کن تا عدل بینی از خدا

رو بعدل اولیا کن التجا

عدل کن گر ذوق داری حور عین

ایستاده خودبعدلت این زمین

عدل کن تا پاسبان دین شوی

شادگردی گر تو عدل آئین شوی

عدل کن تا بر جهان سروری

ورنه در ملک جهانی بی سری

عدل کن تا شاه ترکستان شوی

والی ملک همه ایران شوی

عدل کن تا ملک آبادان شود

روح پیغمبر ز تو شادان شود

عدل کن تا راه یابی پیش حقّ

رو بدان از مظهر من این سبق

عدل کن در عدل کام دل ستان

تا دمد در جنّتت صد بوستان

هرکه عادل گشت پر انوار شد

بر طریق خواجه عطّار شد

هرکه عادل گشت او مردانه شد

او ز مذهبهای بد بیگانه شد

من ز عدل خواجه‌ام عادل شدم

در علوم دین حق کامل شدم

من زعدل خواجهٔ خود بنده‌ام

شادی جان را بجانان زنده‌ام

من غلام قنبر و فیروزی‌ام

مقبلم بخت و سعادت روزی‌ام

در کتاب من خوش آمد کم بود

این کتابم در یقین محکم بود

دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع

من نترسم وز طمع جویم ورع

این کتاب من بود گنج فتوح

میکند آگاهت از کشتی نوح

جهد کن تا مظهرم آری بکف

واندر آن برخوان تو سرّ من عرف

مظهر من نور حیدر آمده

همچو خورشیدی منوّر آمده

مظهرم پنهان بود از چشم غیر

بعد من آید برون آخر بسیر

سیر او باشد بملک اولیا

رو تو او را می‌طلب در ملک ما

در زمان آخرین یابد ظهور

بخشد او اهل معانی را حضور

جاه و ملک و مال را نبود مجال

پیش درویشان دین با ذوق و حال

ذوق و حال ما درونها سوخته

خرقهٔ مستان خود بردوخته

در درون جبّه‌اش الله بین

خود باو منصور راهمراه بین

هرکه عادل گشت اومنصور شد

دین و دنیایش همه معمور شد

عدل باشد نور عاشق در وصال

عدل باشد نزد نااهلان وبال

من بعقل خود شناسم عدل را

تو بظلم و جهل کردی اقتدا

اقتدای من به حیّ لاینام

اقتدای تو بظلم و جور عام

شمعها بینم بعدل افروخته

وز شعاعش جسم ظالم سوخته

هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست

پرتو خورشید در ایوان اوست

هرکه دارد عدل او محمود شد

در دوعالم مقصد و مقصود شد

هر که دارد عدل او مرد خداست

دایماً با یاد حقّ اندر دعاست

هر که دارد عدل جام هم اوست

در حقیقت عیسی مریم هم اوست

عیسی مریم بعادل همنشین

مصطفا دارد باو همّت یقین

مرتضایش فتح و نصرت آمده

اولیایش مانع ظلمت شده

هرکه عادل گشت چون خورشید تافت

او بهشت عدن را بیشک بیافت

هرچه خواهی کن ترا کردم بحل

لیک عدلت کن بخطّ خود سجل

عدل پیش مصطفا و آل اوست

در معانی همچو روی او نکوست

عدل پیش مصطفی و آل اوست

خوی عادل همچو روی او نکوست

همچو آل مصطفی تو عدل کن

پیرو ایشان تو باشی بی سخن

رو تو فعل غیر را در خود مبین

زآنکه هست این فعل شیطان لعین

بگذر از غیر و براه او خرام

تا نگردی در جهان رسوا چو عام

عام باشد خود بشیطان همنشین

او ندارد در شریعت هیچ دین

خاص او خود علم دین آئین بود

علم آن دان کز برای دین بود

گر بدانی علم عطّار ای پسر

کی ترا دیگر بود پروای سر

علم اسرار و معانیّ کلام

پیش عطّار است جمله والسّلام

گر بدانی حالت عطّار را

تو بدانی اصل و حال و کار را

گر طریق عدل را ورزی نکو

مصطفی آخر بگیرد دست تو

چون توئی عطّار مسکین را طبیب

دست ما و دامن تو یا حبیب

خود طبیب درد بیماران توئی

دردهم هست از تو و درمان توئی

خلق را ظالم ز دینت دور کرد

ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد

درد دارم من ز دست ظالمان

چون از ایشان نیست دین اندر امان

درد دارم من ز ظلم بد بسی

لیک گفتن می نیارم باکسی

بوذر غفّار چون در نار رفت

نار پیش نور او گلزار رفت

هرکه او را ظلم نبود بوذر است

او بجان و دل محبّ حیدر است

رو چو سلمان خدمت شاهی بکن

یا چو بوذر توشهٔ راهی بکن

اوست سلطانی که عادل نام اوست

کوس سلطانی جان بر بام اوست

هر که دارد ظلم حق دان دشمنش

طوق لعنت باشد اندر گردنش

من زعدلت طوق دارم صد هزار

گردنم ز آن منّت اندر زیر بار

من گنه کارم خدا را عفو کن

مکرما وجور ما را عفو کن

من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش

شرمسارم من بسی از کرد خویش

من گرفتارم بجور روزگار

یا الهی بنده را بیرون بیار

من گنه کارم در این دنیای دون

کرده چون دنیا مرا خوار و زبون

من گنه کارم چو از کردار خود

مانده‌ام شرمنده از گفتار خود

من گنه کارم ز قید این جهان

یا کریم از قید ما را وارهان

من گنه کارم ولی عفو آن تست

جمله جان عارفان بریان تست

من گنه کارم به پیشت ای رحیم

رحمتی بر جان عطّار ای کریم

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...

در مذهب غیبت نمودن و اندیشۀ آن، و مجلس گفتن شیخ شبلی و سؤال سائل و جواب دادن شیخ او را و تنبیه شدن شیخ از آن

بود شبلی را ریاضت در جهان

بر طریق اولیای آن زمان

نامه زهد و عبادت داشت او

سنت احمد فرو نگذاشت او

بود او رادش همه ذکر الاه

بود اندر ملک معنی پیر راه

گاهگاهی مجلسی میداشت او

دانهٔ عرفان بمعنی کاشت او

خلق بسیاری مرید او شدند

همچو چشمه جانب آن جوشدند

شیخ یک روزی بمجلس رفته بود

او بمردم در سخاوت گفته بود

اندر آن مجلس یکی قد کرد راست

او ز شیخ راه حق چیزی بخواست

شیخ را در خاطر آمد این نخست

گو بود مرد جوان و تن درست

آن تواند کسب کردن در جهان

خود سؤالش نیک نبود این زمان

این مذلت را چرا بر خود نهاد

او مگر از گفت خود آمد بیاد

شیخ با او گفت خود بنشین ز پای

حاجتت را خود روا سازد خدای

چون بخانه رفت شیخ و کرد خواب

دید در خواب اندر آن شب بی‌حجاب

یک طبق در پیش او سرپوش داشت

گفت درویشی و آن را گوش داشت

کی تو شیخ دهر این را نوش کن

آنچه پختی نوش و پس خاموش کن

چونکه سر پوشش از آن سر برگرفت

شیخ از آن حالت چو آتش در گرفت

دید سائل را که مرده در طبق

حیرتش رو داد آخر زین سبق

گفت با آنکس که این آورده بود

خود مرا کی رغبت این مرده بود

من نخوردم در همه عمر ای امین

لحم مرده از کجا بود این چنین

گفت دی اندر میان مردمان

لحم مرده خوردی و کردی نهان

گفت با خود شیخ دی این مرد را

کرده بودی غیبتی تو در خلا

تا باو لطفی نکردی غیر از این

لقمهٔ تو این زمان باشد چنین

خورد تو این باشد و کرد آنچنان

بوی جنّت خود نیابی در جهان

شیخ از آن هیبت زخود بیزار شد

زین معانی واقف اسرار شد

رفت از خانه برون از بهر او

شد روان هر سو به گرد شهر او

دید او را بر لب دجله حزین

یک دو ترّه پیش او بُد بر زمین

آب می‌آورد ترّه پیش او

می‌گرفت آن ترّه را از آب جو

قوت خود کرده ز ترّه در جهان

تا نیابد انفعال از این و آن

شیخ چون استاد پیشش یک دمی

سر برآورد ونگه کردش همی

گفت ای شیخ زمانه توبه کن

غیبت سرگشتگان دیگر مکن

آنچه دی اندیشه کردی بهرما

توبه کن تا خود دهد حقت عطا

بعد ازین تو یقبل التّوبه بدان

عن عباده از کلام حق بخوان

شیخ گفتا توبه کردم این زمان

عفو فرما جرم ما را ای جوان

عفو کرد او جرم را از شیخ دین

خود نیفکند آن سخن را بر زمین

گفت باید خویش را آگاه داشت

در همه دلها بمعنی راه داشت

تو مکن غیبت که یابی محنتی

بلکه در خاطر نیاری غیبتی

ای برادر فکر کار خویش کن

درّ معنی را نثار خویش کن

با همه کس باطن خود نیک دار

غیبت دانا مکن تو اختیار

ای پسر از خفتن و خوردن گذر

تا به جنّت بر تو بگشایند در

تا شوی در باب جنّت راهبر

پی در این معنی به کوی شاه بر

باب جنّت غیر حیدر نیست کس

یا امیر این دم بفریادم برس

زآنکه جنّت را توئی آن باب خیر

میکنی در عالم معنی تو سیر

گر توئی مولای حیدر درجهان

توبه کن از غیبت و عیب کسان

ای برادر تو زغیبت در گذر

تا نبینی در دو عالم صد ضرر

هر که او غیبت کند عطّار را

می‌خورد لحم ددو مردار را

من سخن از دانش او گفته‌ام

در چنین راهی نه به او رفته‌ام

رو تو راه دیگران را پیش گیر

وانگهی شیطان ملعون خویش گیر

گر تو این دم راه شیطانی روی

خود یقین میدان که شیطانی شوی

...

مظهرالعجایب عطار نظر دهید...