خردنامه نظامی

بخش ۴۲ – انجامش روزگار ارسطو

مغنی دلم سیر گشت از نفیر

برآور یکی ناله بر بانگ زیر

مگر نالهٔ زیرم آید به گوش

ازین ناله زار گردم خموش

سکندر چو زین کنده بگشاد بند

برافکند بر حصن گردون کمند

همه فیلسوفان درگاه او

در آن پویه گشتند همراه او

ارسطو چو واماند از آن آفتاب

از ابر سیه بست بر خود نقاب

سیاهی بپوشید و در غم نشست

چو وقت آمد او نیز هم رخت بست

ز سرو سهی رفت بالندگی

طبیعت درآمد به نالندگی

نشستند یونانیان گرد او

ز استاد او تا به شاگرد او

چو دیدند کان پیک منزل شناس

به منزل شود بی رقیبان پاس

خبر بازجستند از آن هوشمند

که پیدا کن احوال چرخ بلند

بگو تا چه جوهر شد این آسمان

کزو دور شد هر کسی را گمان

شتابنده راه دیگر سرای

چنین گفت کایزد بود رهنمای

بسی رهبری بر فلک ساختم

بدین دل که من پرده بشناختم

چو خواهم شد اکنون به بیچارگی

درین ره نبینم جز آوارگی

جهان فیلسوف جهان خواندم

رصد بند هفت آسمان داندم

جهان مدخل از دانش آراستم

نبشتم درو هر چه می‌خواستم

همه در شناسائی اختران

فرو گفته احوال گردون درآن

کنون کز یقین گفت باید سخن

رها کن رصد نامهای کهن

به یزدان پاک ار مرا آگهیست

که این خوان پوشیده پر یا تهیست

سخن چون بدینجا رسانید ساز

سخنگوی مرد از سخن ماند باز

بپالود روغن ز روشن چراغ

بفرمود کارند سیبی ز باغ

به کف برنهاد آن نوازنده سیب

به بوئی همی داد جان را شکیب

نفس را چو زین طارم نیل رنگ

گذرگه درآمد به دهلیز تنگ

بخندید و گفت الرحیل ای گروه

که صبح مرا سر برآمد ز کوه

ز یزدان پاک آمد این جان پاک

سپردم دگر ره به یزدان پاک

بگفت این و برزد یکی باد سرد

برآورد گردون ازو نیز گرد

چوبگذشت و بگذاشت آسیب را

به باران بینداخت آن سیب را

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۲۶ – گفتار افلاطون

فلاطون که بر جمله بود اوستاد

ز دریای دل گنج گوهر گشاد

که روشن خرد پادشاه جهان

مباد از دلش هیچ رازی نهان

ز دولت بهر کار یاریش باد

گذر بر ره رستگاریش باد

حدیثی که پرسد دل پاک او

بگوئیم و ترسیم از ادراک او

ز حرف خطا چون نداریم ترس؟

که از لوح نادیده خوانیم درس

در اندیشهٔ من چنان شد درست

که ناچیز بود آفرینش نخست

گر از چیز چیز آفریدی خدای

ازال تا ابد مایه بودی به جای

تولد بود هر چه از مایه خاست

خدائی جدا کدخدائی جداست

کسی را که خواند خرد کارساز

به چندین تولد نباشد نیاز

جداگانه هر گوهری را نگاشت

که در هیچ گوهر میانجی نداشت

چوگوهر به گوهر شد آراسته

خلاف از میان گشت برخاسته

از آن سرکشان مخالف گرای

بدین سروری کرد شخصی به پای

اگر گیری از پر موری قیاس

توان شد بدان عبرت ایزدشناس

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۱۰ – داستان اسکندر با شبان دانا

مغنی بیا ز اول صبح بام

بزن زخمهٔ پخته بر رود خام

از آن زخمه کو رود آب آورد

ز سودای بیهوده خواب آورد

چنین گوید آن نغز گوینده پیر

که در فیلسوفان نبودش نظیر

که رومی کمر شاه چینی کلاه

نشست از برگاه روزی پگاه

به طاق دو ابرو برآورده خم

گره بسته بر خندهٔ جام جم

مهی داشت تابنده چون آفتاب

ز بحران تب یافته رنج و تاب

شکسته جهان کام در کام او

رسیده به نومیدی انجام او

دل شه که آیینه‌ای بود پاک

از آن دردمندی شده دردناک

بفرمود تا کاردانان روم

خرامند نزدش ز هر مرز و بوم

مگر چارهٔ آن پریوش کنند

دل ناخوش شاه را خوش کنند

کسانی که در پرده محرم شدند

در آن داوریگه فراهم شدند

در آن تب بسی چارها ساختند

تنش را ز تابش نپرداختند

نه آن سرخ سیب از تبش گشت به

نه زابروی شه دور گشت آن گره

از آنجا که شه دل دراو بسته بود

ز تیمار بیمار دل خسته بود

فرود آمد از تخت و برشد به بام

که شوریده کمتر پذیرد مقام

یکی لحظه پیرامن بام گشت

نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت

در آن پستی از بام قصر بلند

شبان دید و در پیش او گوسفند

همایون یکی پیر بافر و هوش

کلاه و سرش هر دو کافور پوش

در آن دشت می‌گشت بی مشغله

گهش در گیاروی و گه در گله

دلش زان شبان اندکی برگشاد

که زیبا منش بود و زیرک نهاد

فرستاد کارندش از جای پست

بر آن خسروی بام عالی نشست

رقیبان بفرمان شه تاختند

شبان را به خواندن سرافراختند

درآمد شبانه به نزدیک شاه

سراپرده‌ای دید بر اوج ماه

خبر داشت کان سد اسکندریست

نمودار فالش بلند اختریست

زمین بوسه دادش که پرورده بود

دیگر خدمت خسروان کرده بود

پس آنگاه شاهش بر خویش خواند

به گستاخیش نکته‌ای چند راند

بدو گفت کز قصه کوه و دشت

فرو خوان به من بر یکی سرگذشت

که دلتنگم از گردش روزگار

مگر خوش کنم دل به آموزگار

شبان گفت کای خسرو تخت گیر

به تاج تو عالم عمارت پذیر

ز تخت زرت ملک پرنور باد

ز تاج سرت چشم بد دور باد

نخستم خبر ده که تا شهریار

ز بهر چه بر خاطر آرد غبار

بدان تا سخن گو بدان ره برد

سخن گفتن او بدان در خورد

پسندید شاه از شبان این سخن

که آن قصه را باز جست اصل و بن

نگفت از سر داد و دین پروری

سخن چون بیابانیان سرسری

بدو حال آن نوش لب باز گفت

شبان چون شد آگه ز راز نهفت

دگر باره خاک زمین بوسه داد

وزان به دعائی دگر کرد یاد

چنین گفت کانگه که بودم جوان

نکردم بجز خدمت خسروان

ازان بزم داران که من داشتم

وزایشان سر خود برافراشتم

ملک زاده‌ای بود در شهر مرو

بهی طلعتی چون خرامنده سرو

سهی سرو را کرده بالاش پست

دماغ گل از خوب روئیش مست

عروسی ز پائین پرستان او

کزو بود خرم شبستان او

شد از گوشهٔ چشم زخمی نژند

تب آمد شد آن نازنین دردمند

در آن تب که جز داغ دودی نداشت

بسی چاره کردند و سودی نداشت

سهی سرو لرزنده چون بید گشت

بدان حد کزو خلق نومید گشت

ملک زاده چون دیدگان دلستان

به کار اجل گشت هم‌داستان

از آن پیش کان زهر باید چشید

از آن نوش لب خویشتن درکشید

ز نومیدی او به یکبارگی

گرفت از جهان راه آوارگی

در آن ناحیت بود از اندیشه دور

بیابانی از کوه و از بیشه دور

بسی وادی و غار ویران در او

کنام پلنگان و شیران در او

در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ

بنام آن بیابان بیابان مرگ

کسی کوشدی ناامیدی از جهان

در آن محنت آباد گشتی نهان

ندیدند کس را کز آن شوره دشت

به مأوا گه خویشتن بازگشت

ملک زاده زاندوه آن رنج سخت

سوی آن بیابان گرائید رخت

رفیقی وفادار دیرینه داشت

که مهر ملک زاده در سنیه داشت

خبر داشت کان شاه اندوهناک

در آن ره کند خویشتن را هلاک

چو دزدان ره روی را بازبست

سوی او خرامید تیغی به دست

بنشناخت بانگی بر او زد بلند

بر او حمله‌ای برد و او را فکند

چو افکنده بودش چو سرو روان

فرو هشت برقع بروی جوان

سوی خانه خود به یک ترکتاز

به چشم فرو بستش آورد باز

نهانخانه‌ای داشت در زیر خاک

نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک

یکی ز استواران بر او برگماشت

کزو راز پوشیده پوشیده داشت

به آبی و نانی قناعت نمود

وزین بیش چیزیش رخصت نبود

ملک زاده زندانی و مستمند

دل ودیده و دست هر سه به بند

فروماند سرگشته در کار خویش

که نارفته چون آمد آن راه پیش

جوانمرد کو بود غمخوار او

کمر بست در چارهٔ کار او

عروس تبش دیده را چاره ساخت

دلش را به صد گونه شربت نواخت

طبیبی طلب کرد علت شناس

گرانمایه را داشت یک چند پاس

پری رخ ز درمان آن چیره دست

از آن تاب و آن تب به یکباره رست

همان آب و رنگش درآمد که بود

تماشا طلب کرد و شادی نمود

چو گشت از دوا یافتن تندرست

دوای دل خویش را بازجست

جوانمرد چون دیدگان خوب‌چهر

ملک زاده را جوید از بهر مهر

شبی خانه از عود پرطیب کرد

یکی بزم شاهانه ترتیب کرد

چو آراست آن بزم چون نوبهار

نشاند آن گل سرخ را بر کنار

شد آورد شاه نظر بسته را

مهی از دم اژدها رسته را

ز رخ بند برقع برانداختش

در آن بزمگه بر دو بنواختش

ملک زاده چون یک زمان بنگرید

می و مجلس و نقل و معشوقه دید

از آن دوزخ تنگ تاریک زشت

همش حور حاصل شده هم بهشت

چه گویم که چون بود ازین خرمی

بود شرح از این بیش نامحرمی

شهنشه چو گفت شبان کرد گوش

به مغز رمیده برآورد هوش

برآسود از آن رنج و آرام یافت

کزان پیر پخته می خام یافت

درین بود خسرو که از بزم خاص

برون آمد آوازه‌ای بر خلاص

که آن مهربان ماه خسرو پرست

به اقبال شه عطسه‌ای داد و رست

شبان چون به شه نیکخواهی رساند

مدارای شاهش به شاهی رساند

کسی را که پاکی بود در سرشت

چنین قصه‌ها زو توان درنوشت

هنر تابد از مردم گوهری

چو نور از مه و تابش از مشتری

شناسنده گر نیست شوریده مغز

نه بهره شناسد ز دینار نغز

کسی کو سخن با تو نغز آورد

به دل بشنوش کان ز مغز آورد

زبانی که دارد سخن ناصواب

به خاموشیش داد باید جواب

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۴۱ – نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی

مغنی بدان ساز غمگین نواز

درین سوزش غم مرا چاره ساز

مگر کز یک آواز رامش فروز

مرا زین شب محنت آری به روز

پس از مرگ اسکندر اسکندروس

به آشوب شاهی نزد نیز کوس

اگر چه ز شاهان پیروز بخت

جز او کس نیامد سزاوار تخت

بدین ملک ده روزه رائی نداشت

که چندان نو آیین نوائی نداشت

بنالید چون بلبل دردمند

که زیر افتد از شاخ سر و بلند

بزرگان لشگر نمودند جهند

که با آن ولیعهد بندند عهد

در گنج بر وی گشایند باز

بجای سکندر برندش نماز

ملک زاده را عزم شاهی نبود

که در وی جز ایزد پناهی نبود

ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست

که بر جزمنی شغل دارید راست

که بر من حرامست می خواستن

بجای پدر مجلس آراستن

مرا با حساب جهان کار نیست

که این رشته را سر پدیدار نیست

گمانم نبد کان جهانگیر شاه

به روز جوانی کند عزم راه

فرو ماند ایوان اورنگ را

پذیرا شود دخمه تنگ را

من از خدمت خاکیان رسته‌ام

به ایزد پرستی میان بسته‌ام

بر این سرسری پول ناپایدار

چگونه توان کرد پای استوار

همانا که بیش از پدر نیستم

پدر چون فرو رفت من کیستم

نه خواهم شدن زو جهان گیرتر

نه زو نیز بارای و تدبیرتر

ز دنیا چه دید او بدان دلکشی

که من نیز بینم همان دل خوشی

چو دیدم کزین حلقه هفت جوش

بر آن تختور شد جهان تخته پوش

همه تخت و پیرایه را سوختم

به تخت کیان تخته بردوختم

نشستم به کنجی چو افتادگان

به آزادی جان آزادگان

هوسهای این نقره زر خرید

بسا کیسه کز نقره و زر درید

چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی

به سر درکنی هر چه در سر کنی

همان به که پیش از برانگیختن

شوم دور ازین جای بگریختن

ندارم سر تاج و سودای تخت

که ترسم شبیخون درآید به بخت

درین غار چون عنکبوتان غار

ز مور و مگس چند گیرم شکار

یکی دیر خارا بدست آورم

در آن دیر تنها نشست آورم

به اشک خود از گوهر جان پاک

فرو شویم آلودگیهای خاک

بپیچم سر از هر چه پیچیدنی

بسیچم به کار بسیچیدنی

شوم مرغ و در کوه طاعت کنم

به تخم گیاهی قناعت کنم

به آسانی از رنجها نگذرم

که دشوار میرم چو آسان خورم

چو هنگام رفتن در آید فراز

کنم بر فرشته در دیو باز

مرا چون پدر در مغاک افکنید

کفی خاک را زیر خاک افکنید

چو از مرگ بسیار یادآوری

شکیبنده باشی در آن داوری

وگر ناری از تلخی مرگ یاد

به دشواری آن در توانی گشاد

سرانجام در دیر کوهی نشست

ز شغل جهان داشت یک‌باره دست

دل از شغل عالم به طاعت سپرد

برین زیست گفتن نشاید که مرد

تو نیز ای جوان از پس پیر خویش

مگردان ازین شیوه تدبیر خویش

که در عالم این چرخ نیرنگ ساز

نه آن کرد کان را توان گفت باز

بسا یوسفان را که در چاه بست

بسا گردنان را که گردن شکست

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۲۵ – گفتار هرمس

چو قفل آزمائی به هرمس رسید

ز زنجیر خائی درآمد کلید

از آن پیشتر کان گره باز کرد

سخن بر دعای شه آغاز کرد

که بر هر چه شاید گشادن زبند

دل و رای شه باد فیروزمند

فلک باد گردنده بر کام او

مگر داد از این خسروی نام او

چو شه را چنین آمد است اختیار

که نقلی دهد شاخ هر میوه بار

مرا هم ز فرمان نباید گذشت

کنون سوی پرسش کنم بازگشت

از آنگه که بردم به اندیشه راه

در این طاق پیروزه کردم نگاه

برآنم که این طاق دریا شکوه

معلق چو دودیست بر اوج کوه

به بالای دودی چنین هولناک

فروزنده نوریست صافی و پاک

نقابیست این دود در پیش نور

دریچه دریچه ز هم گشته دور

زهر رخته کز دود ره یافتست

به اندازه نوری برون تافتست

همان انجم از ماه تا آفتاب

فروغیست کاید برون از نقاب

وجود آفرینش بدانم درست

ندانم که چون آفرید از نخست

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۹ – در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند

بساز ای مغنی ره دلپسند

بر اوتار این ارغنون بلند

رهی کان ز محنت رهائی دهد

به تاریک شب روشنائی دهد

سخن را نگارندهٔ چرب دست

بنام سکندر چنین نقش بست

که صاحب دوقرنش بدان بود نام

که بر مشرق و مغرب آوردگام

به قول دگر آنکه بر جای جم

دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم

به قول دگر کو بسی چیده داشت

دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت

همان قول دیگر که در وقت خواب

دو قرن فلک بستد از آفتاب

دیگر داستانی زد آموزگار

که عمرش دو قرن آمد از روزگار

دگر گونه گوید جهان فیلسوف

ابومعشر اندر کتاب الوف

که چون بر سکندر سرآمد زمان

بود آن خلل خلق را در گمان

ز مهرش که یونانیان داشتند

به کاغذ برش نقش بنگاشتند

چو بر جای خود کلک صورتگرش

برآراست آرایشی در خورش

دو نقش دگر بست پیکر نگار

یکی بر یمین و یکی بریسار

دو قرن از سر هیکل انگیخته

بر او لاجورد و زر آمیخته

لقب کردشان مرد هیئت شناس

دو فرخ فرشته ز روی قیاس

که در پیکری کایزد آراستش

فرشته بود بر چپ و راستش

چو آن هر سه پیکر بدان دلیری

که برد از دو پیکر بهی پیکری

ز یونان به دیگر سواد افتاد

حدیث سکندر بدو کرد یاد

ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم

برآرایش دستکاران روم

عرب چون بدان دیده بگماشتند

سکندر دگر صورت انگاشتند

گمان بودشان کانچه قرنش دراست

نه فرخ فرشته که اسکندر است

از این روی در شبهت افتاده‌اند

که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند

جز این گفت با من خداوند هوش

که بیرون از اندازه بودش دو گوش

بر آن گوش چون تاج انگیخته

ز زر داشتی طوقی آویخته

ز زر گوش را گنجدان داشتی

چو گنجش ز مردم نهان داشتی

بجز سرتراشی که بودش غلام

سوی گوش او کس نکردی پیام

مگر کان غلام از جهان درگذشت

به دیگر تراشنده محتاج گشت

تراشنده استادی آمد فراز

به پوشیدگی موی او کرد باز

چو موی از سر مرزبان باز کرد

بدو مرزبان نرمک آواز کرد

که گر راز این گوش پیرایه پوش

به گوش آورم کاورد کس به گوش

چنانت دهم گوشمال نفس

که نا گفتنی را نگوئی به کس

شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد

سخن نی زبان را فراموش کرد

نگفت این سخت با کسی در جهان

چو کفرش همی داشت در دل نهان

ز پوشیدن راز شد روی زرد

که پوشیده رازی دل آرد به درد

یکی روز پنهان برون شد ز کاخ

ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ

به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف

فکند آن سخن را در آن چاه ژرف

که شاه جهان را درازست گوش

چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش

سوی خانه آمد به آهستگی

نگه داشت مهر زبان بستگی

خنیده چنین شد کزان چاه چست

برآهنگ آن ناله نالی برست

ز چه سربرآورد و بالا کشید

همان دست دزدی به کالا کشید

شبانی بیابانی آمد ز راه

نیی دید بر رسته از قعر چاه

به رسم شبانان از او پیشه ساخت

نخستش بزد زخم و آنگه نواخت

دل خود در اندیشه نگذاشتی

به آن نی دل خویش خوش داشتی

برون رفته بد شاه روزی به دشت

در آن دشت بر مرد چوپان گذشت

نیی دید کز دور می‌زد شبان

شد آن مرز شوریده بر مرزبان

چنان بود در ناله نی به راز

که دارد سکندر دو گوش دراز

در آن داوری ساعتی پی فشرد

برآهنگ سامان او پی نبرد

شبان را به خود خواند و پرسید راز

شبان راز آن نی بدو گفت باز

که این نی ز چاهی برآمد بلند

که شیرین ترست از نیستان قند

به زخم خودش کردم از زخم پاک

نشد زخمه زن تا نشد زخمناک

در او جان نه و عشق جان منست

بدین بی زبانی زبان منست

شگفت آمد این داستان شاه را

بسر برد سوی وطن راه را

چو بنشست خلوت فرستاد کس

تراشنده را سوی خود خواند و بس

بدو گفت کای مرد آهسته رای

سخنهای سربسته را سرگشای

که راز مرا با که پرداختی

سخن را به گوش که انداختی

اگر گفتی آزادی از تند میغ

وگرنه سرت را برد سیل تیغ

تراشنده کاین داستان را شنید

به از راست گفتن جوابی ندید

نخستین به نوک مژه راه رفت

دعا کرد و با آن دعا کرده گفت

که چون شاه با من چنان کرد عهد

که برقع کشم بر عروسان مهد

ازان راز پنهان دلم سفته شد

حکایت به چاهی فرو گفته شد

نگفتم جز این با کس ای نیک رای

وگر گفته‌ام باد خصمم خدای

چو شه دید راز جگر سفت او

درستی طلب کرد بر گفت او

بفرمود کارد رقیبی شگرف

نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف

چو در پرده نی نفس یافت راه

همان راز پوشیده بشنید شاه

شد آگه که در عرضگاه جهان

نهفتیدهٔ کس نماند نهان

به نیکی سرآینده را یاد کرد

شد آزاد و از تیغش آزاد کرد

چنان دان که از غنچهٔ لعل و در

شکوفه کند هر چه آن گشت پر

بخاری که در سنگ خارا شود

سرانجام کار آشکارا شود

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۴۰ – رسیدن نامه اسکندر به مادرش

مغنی یک امشب برآواز چنگ

خلاصم ده از رنج این راه تنگ

مگر چون شود راه بر من فراخ

برم رخت بیرون ازین سنگلاخ

زمستان چو پیدا کند دستبرد

فرو بارد از ابر باران خرد

گلو درد آفاق را از غبار

لعابی زجاجی دهد روزگار

در و دشت را شبنم چرخ کوز

کند ایمن از تف و تاب تموز

به تشنه گیاهی جلاب گیر

یخ خرد کرده دهد ز مهریر

جوان‌مردی باغ پیرایه سنج

شود مفلس از کیمیاهای گنج

دهند آب ریحان فروشان دی

سفالینه خم را ز ریحان می

خم خان دهقان چو آید به جوش

قصب بفکند پیر پشمینه پوش

غزالان که در نافه مشک آورند

کباب‌تر و نقل خشک آورند

نشینند شاهان به رامشگری

خورند آب حیوان اسکندری

چه گفتم دگر ره چه زاد از سخن

چه بازی بر آراست چرخ کهن

چو زاسکندر آمد به روم آگهی

که عالم شد ازشاه عالم تهی

ملوک طوایف بهر کشوری

نشستند و گیتی ندارد سری

بزرگان اگر دست‌بوس آورند

به درگاه اسکندروس آورند

همه زیور روم شد زاغ رنگ

به روم اندر آمد شبیخون زنگ

همان نامه شه که بنوشت پیش

به مادر سپردند بر مهر خویش

چو مادر فرو خواند غم نامه را

سیه کرد هم جام و هم جامه را

ز طومار آن نامهٔ دل شکن

چو طومار پیچید بر خویشتن

ولی گر چه شد روز بر وی سیاه

سر خود نپیچید از اندرز شاه

به امید خوشنودی جان او

نگهداشت سوگند و پیمان او

پس شاه نیز او فراوان نزیست

همه ساله خون خورد و خون می‌گریست

چو شد کار او نیز هم ساخته

ازو نیز شد کار پرداخته

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۲۴ – گفتار فرفوریوس

پس آنگه که خاک زمین داد بوس

چنین پاسخ آورد فرفوریوس

که تا دور باشد خرامش پذیر

تو بادی جهان داور دور گیر

سر از داد تو بر متاباد دهر

که داد تو بیداد را کرد قهر

ز پرسیدن شاه ایزد شناس

چنان در دل آمد مرا از قیاس

کزان پیشتر کاینجهان شد پدید

جهان آفرین جوهری آفرید

ز پروردن فیض پروردگار

به آبی شد آن جوهر آبدار

دو نیمه شد آن آب جوهر گشای

یکی زیر و دیگر زبر یافت جای

به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک

یکی نیمه‌تر گشت و یک نیمه خشک

ز تری یکی نیمه جنبش پذیر

ز خشکی دگر نیمه آرام گیر

شد آن آب جنبش‌پذیر آسمان

شد این آرمیده زمین در زمان

خرد تا بدینجاست کوشش نمای

برون زین خط اندیشه را نیست جای

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۳۹ – سوگند نامه اسکندر به سوی مادر

مغنی دگر باره بنواز رود

به یادآر از آن خفتگان در سرود

ببین سوز من ساز کن ساز تو

مگر خوش بخفتم برآواز تو

چو برگل شبیخون کند زمهریر

به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر

نشاید شدن مرگ را چاره‌ساز

در چاره برکس نکردند باز

تب مرگ چون قصد مردم کند

علاج از شناسنده پی گم کند

چو شب را گزارش درآمد به زیست

بخندید خورشید و شبنم گریست

جهاندار نالنده‌تر شد ز دوش

ز بانگ جرسها برآمد خروش

ارسطو جهاندیدهٔ چاره ساز

به بیچارگی ماند از آن چاره باز

کامید بهی در شهنشه ندید

در اندازهٔ کار او ره ندید

به شه گفت کای شمع روشن روان

به تو چشم روشن همه خسروان

چو پروردگان را نظر شد زکار

نظر دار بر فیض پروردگار

از آن پیشتر کامد این سیل تیز

چرا بر نیامد ز ما رستخیز

وزان پیش کاین می‌بریزد به جام

چرا جان ما بر نیامد ز کام

نخواهم که موئیت لرزان شود

ترا موی افتد مرا جان شود

ولیک از چنین شربتی ناگزیر

نباشد کس ایمن زبرنا و پیر

نه دل می‌دهد گفتن این می بنوش

که میخوارگان را برآرد ز هوش

نه گفتن توان کاین صراحی بریز

که در بزم شه کرد نتوان ستیز

دریغا چراغی بدین روشنی

بخواهد نشستن ز بی روغنی

مدار از تهی روغنی دل به داغ

که ناگه ز پی برفروزد چراغ

جهاندار گفتا ازین درگذر

که آمد مرا زندگانی بسر

به فرمان من نیست گردان سپهر

نه من داده‌ام گردش ماه و مهر

کفی خاکم و قطره‌ای آب سست

ز نر ماده‌ای آفریده نخست

ز پروردگیهای پروردگار

به آنجا رسیدم سرانجام کار

که چندان که شاید شدن پیش و پس

مرا بود بر جملگی دسترس

در آن وقت کردم جهان خسروی

که هم جان قوی بود و هم تن قوی

چو آمد کنون ناتوانی پدید

به دیگر کده رخت باید کشید

مده بیش ازینم شراب غرور

که هست آب حیوان ازین چاه دور

زدوزخ مشو تشنه را چاره جوی

سخن در بهشتست و آن چارجوی

دعا را به آمرزش آور به کار

مگر رحمتی بخشد آمرزگار

چو رخت از بر کوه برد آفتاب

سر شاه شاهان در آمد به خواب

شب آمد چه شب کاژدهائی سیاه

فرو بست ظلمت پس و پیش راه

شبی سخت بی مهر و تاریک چهر

به تاریکی اندر که دیدست مهر

ستاره گره بسته بر کارها

فرو دوخته لب به مسمارها

فلک دزد و ماه فلک دزدگیر

بهم هردو افتاده در خم قیر

جهان چون سیه دودی انگیخته

به موئی ز دوزخ درآویخته

در آن شب بدانگونه بگداخت شاه

که در بیست و هفتم شب خویش ماه

چو از مهر مادر به یاد آمدش

پریشانی اندر نهاد آمدش

بفرمود کز رومیان یک دبیر

که باشد خردمند و بیدار و پیر

به دود سیه در کشد خامه را

نویسد سوی مادرش نامه را

در آن نامه سوگندهای گران

فریبنده چون لابه مادران

که از بهر من دل نداری نژند

نکوشی به فریاد ناسودمند

دبیر زبان آور از گفت شاه

جهان کرد برنامه خوانان سیاه

دو شاخه سرکلک یک شاخ کرد

فلک را به فرهنگ سوراخ کرد

چو بر شقهٔ کاغذ آمد عبیر

شد اندام کاغذ چو مشگین حریر

ز پرگار معنی که باریک شد

نویسنده را چشم تاریک شد

پس از آفرین آفریننده را

که بینائی او داد بیننده را

یکی و بدو هر یکی را نیاز

یکایک همه خلق را کارساز

چنین بسته بود آن فروزان نگار

از آن پرورشها که آید به کار

که این نامه از من که اسکندرم

سوی چار مادر نه یک مادرم

که گر قطره شد چشمه بدرود باد

شکسته سبو برلب رود باد

اگر سرخ سیبی درآمد به گرد

ز رونق میفتاد نارنج زرد

بر این زرد گل گرستم کرد باد

درخت گل سرخ سرسبز باد

نه این گویم ای مادر مهربان

که مهر از دل آید فزون از زبان

بسوزی یکی گر خبر بشنوی

که چون شد به باد آن گل خسروی

مسوز از پی دست پرورد خویش

بنه دست بر سوزش درد خویش

ازین سوزت ایام دوری دهاد

خدایت درین غم صبوری دهاد

به شیری که خوردم ز پستان تو

به خواب خوشم در شبستان تو

به سوز دل مادر پیش میر

که باشد جوان مرده و او مانده پیر

به فرمان پذیران دنیا و دین

به فرماندهٔ آسمان و زمین

به حجت نویسان دیوان خاک

به جاوید مانان مینوی پاک

به زندانیان زمین زیر خشت

به نزهت نشینان خاک بهشت

به جانی کزو جانور شد نبات

به جان داوری کارد از غم نجات

به موجی که خیزد ز دریای جود

به امری کزو سازور شد وجود

به آن نام کز نامها برترست

به آن نقش کارایش پیکرست

به پرگار هفت آسمان بلند

به فهرست هفت اختر ارجمند

به آگاهی مرد یزدان شناس

به ترسائی عقل صاحب قیاس

به هر شمع کز دانش افروختند

به هر کیسه کز فیض بر دوختند

به فرقی که دولت براو تافتست

به پائی که راه رضا یافتست

به پرهیز گاران پاکیزه‌رای

به باریک بینان مشکل گشای

به خوشبوئی خاک افتادگان

به خوش‌خوئی طبع آزادگان

به آزرم سلطان درویش دوست

به درویش قانع که سلطان خود اوست

به سرسبزی صبح آراسته

به مقبولی نزل ناخواسته

به شب زنده داران بیگاه خیز

به خاکی غریبان خونابه ریز

به شب ناله تلخ زندانیان

به قندیل محراب روحانیان

به محتاجی طفل تشنه به شیر

به نومیدی دردمندان پیر

به ذل غریبان بیمار توش

به اشک یتیمان پیچیده گوش

به عزلت نشینان صحرای درد

به ناخن کبودان سرمای سرد

به ناخفتگیهای غمخوارگان

به درماندگیهای بیچارگان

به رنجی که خسبد برآسودگی

به عشقی که پاکست از آلودگی

به پیروزی عقل کوتاه دست

به خرسندی زهد خلوت پرست

به حرفی که در دفتر مردمیست

به نقشی که محمل کش آدمیست

به دردی که زخمش پدیدار نیست

به زخمی که با مرهمش کار نیست

به صبری که در ناشکیبا بود

به شرمی که در روی زیبا بود

به فریاد فریاد آن یک نفس

که نومید باشد ز فریادرس

به صدقی که روید زدین پروران

به وحیی که آید به پیغمبران

بدان ره کزو نیست کس را گزیر

بدان راهبر کو بود دستگیر

به آن در کزین درگذشتن به دوست

مرا و ترا بازگشتن به دوست

به نادیدن روی دمساز تو

به محرومی گوش از آواز تو

به آن آرزو کز منت بس مباد

بدین عاجزی کاین چنین کس مباد

به داد آفرینی که دارنده اوست

همان جان ده و جان برآرنده اوست

که چون این وثیقت رسد سوی تو

نگیرد گره طاق ابروی تو

مصیبت نداری نپوشی پلاس

به هنجار منزل شوی ره شناس

نپیچی به ناله نگردی ز راه

کنی در سرانجام گیتی نگاه

اگر ماندنی شد جهان بر کسی

بمان در غم و سوگواری بسی

ور ایدونکه بر کس نماند جهان

تو نیز آشنا باش با همرهان

گرت رغبت آید که انده خوری

کنی سوگواری و ماتم گری

از آن پیش کانده خوری زینهار

برآرای مهمانیی شاهوار

بخوان خلق را جمله مهمان خویش

منادی برانگیز بر خوان خویش

که آن کس خورد این خورشهای پاک

که غایب نباشد ورا زیر خاک

اگر زان خورشها خورد میهمان

تو نیز انده من بخور در زمان

وگر کس نیارد نظر سوی خورد

تو نیز انده غایبان درنورد

غم من مخور کان من در گذشت

به کار غم خویش کن بازگشت

چنان دان که پایم دوچندین درنگ

نه هم پای عمرم درآید به سنگ؟

چو بسیاری عمر ما اندکیست

اگر ده بود سال و گر صد یکیست

چرا ترسم از رفتن هشت باغ

که در با کلیدست و ره با چراغ

چرا سر نیارم سوی آن سریر

که جاوید باشم بر او جایگیر

چرا خوش ترانم بدان صیدگاه

که بی دود ابرست و بی گرد راه

چو بر من نماند این سرای فریب

زمن باد واماندگان را شکیب

چو شبدیز من جست از این تند رود

زمن باد بر دوستداران درود

رهانید ما را فلک زین حصار

که بادا همه کس چو ما رستگار

چو نامه بسر برد و عنوان نبشت

فرستاد و خود رفت سوی بهشت

به صد محنت آورد شب را به روز

همه روز نالید با درد و سوز

دیگر شب که شب تخت بر پیل زد

زمین چون فلک جامه در نیل زد

چو خورشید گردنده بر گرد روی

در آن شب ز ناخن برآورد موی

ستاره فروریخت ناخن ز چنگ

هوا شد پر از ناخن سیم رنگ

ز دیده فرو بستن روی شاه

به ناخن خراشیدهٔ روی ماه

پلاسی ز گیسوی شب ساختند

زمین را به گردن درانداختند

ز کام ذنب زهری انگیختند

مه چرخ را در گلو ریختند

دگرگونه شد شاه از آیین خویش

کاجل دید بالای بالین خویش

بیفشرد خون رگش زیر پی

ز جوشیدن خون بر آورد خوی

سیاهی ز دیده بدزدید خال

سپیده دمش را درآمد زوال

به جان آمد و جانش از کار شد

دم جان سپردن پدیدار شد

بخندید و در خنده چون شمع مرد

بدان کس که جان داد جان را سپرد

ز شمع دمنده چنان رفت نور

کز او ماند بیننده را چشم دور

شتابنده مرغ آن چنان بر پرید

که تا آشیان هیچ مرغش ندید

ندیدم کسی را زکار آگهان

که آگه شد از کارهای نهان

درین کار اگر چارهٔ کس شناخت

چرا چارهٔ کار خود را نساخت

سکندر چو بربست ازین خانه رخت

زدندش به بالای این خیمه تخت

چه نیکی که اندر جهان او نکرد

جهانش بیازرد و نیکو نکرد

سرانجام چون در پس پرده رفت

ز بیداد گیتی دل آزرده رفت

اگر چه ز ره تافتن تفته بود

رهی رفت کان راه نارفته بود

ره انجام را هر کجا ساز داد

از آن ره به گیتی خبر باز داد

چرا چون به کوچ عدم راه رفت

خبرهای آن راه با کس نگفت

مگر هر که درگیرد این راه پیش

فرامش کند راه گفتار خویش

اگر گفتنی بودی این قصه باز

نهفته نماندی درین پرده راز

بهار سکندر چو از باد سخت

به خاک اوفتاد از کیانی درخت

زدند از کمرهای زرکار او

یکی مهد زرین سزاوار او

پرند درونش ز کافور پر

به دیبای بیرون برآموده در

از اندودن مشک و ماورد و عود

به جودی شده موج طوفان جود

رقیبی که عطرش کفن سای کرد

به تابوت زرین درش جای کرد

چو تن مرد و اندام چون سیم سود

کفن عطر و تابوت سیمین چه سود

ز تابوت فرموده بد شهریار

که یک دست او را کنند آشکار

در آن دست خاکی تهی ریخته

منادی ز هر سو برانگیخته

که فرمانده هفت کشور زمین

همین یک تن آمد ز شاهان همین

ز هر گنج دنیا که دربار بست

بجز خاک چیزی ندارد به دست

شما نیز چون از جهان بگذرید

ازین خاکدان تیره خاکی برید

سوی مصر بردندش از شهر زور

که بود آن دیار از بد اندیش دور

به اسکندریش وطن ساختند

ز تختش به تخته در انداختند

ز داغ جهان هیچ‌کس جان نبرد

کس این رقعه با او به پایان نبرد

برابر در ایوان آن تختگاه

نهادند زیرزمین تخت شاه

ندارد جهان دوستی با کسی

نیابی درو مهربانی بسی

به خاکش سپردند و گشتند باز

در دخمه کردند بر وی فراز

جهان را بدینگونه شد رسم و راه

به آرد بگاه و ندارد نگاه

به پایان رساندند چندین هزار

نیامد به پایان هنوز این شمار

نه زین رشته سر می‌توان تافتن

نه سر رشته را می‌توان یافتن

تجسس گری شرط این کوی نیست

درین پرده جز خامشی روی نیست

ببین در جهان گر جهان دیده‌ای

کز و چند کس را زیان دیده‌ای

جهانی که با این‌چنین خواریست

نه در خورد چندین ستمگاریست

چه بینی درین طارم سرمه گون

که می آید از میل او سیل خون

چو خورشید شد آتشین میل او

در انداز سنگی به قندیل او

درین میل منگر که زرین وشست

که آن زر نه از سرخی آتشست

سر سازگاری ندارد سپهر

کمر بسته بر کین ما ماه و مهر

مشو جفت این جادوی زرق ساز

که پنهان کشست آشکارا نواز

برون لاف مرهم پرستی زند

درون زخمهای دو دستی زند

ز شغل جهان درکش ایدوست دست

که ماهی بدین جوشن از تیغ رست

چو طوفان انصاف خواهی بود

نترسد ز غرق آنکه ماهی بود

جهان چون دکان بریشم کشیست

ازو نیمی آبی دگر آتشیست

دهد حلقه‌ای را ازینسو بهی

وزان سو کند حلقه‌ای را تهی

به گیتی پژوهی چه پائیم دیر

که دودیست بالا و گردیست زیر

بدان ماند احوال این دود و گرد

که هست آسمان با زمین در نبرد

اگر آسمان با زمین ساختی

ز ما هر زمانش نپرداختی

نظامی گره برزن این بند را

مترس و مترسان تنی چند را

به مهمانی بزم سلطان شدن

نشاید بره بر پشیمان شدن

چو سلطان صلا دردهد گوش کن

می تلخ بر یاد او نوش کن

سکندر کزان جام چون گل شکفت

ستد جام و بر یاد او خورد و خفت

کسی را که آن می‌خورد نوش باد

بجز یاد سلطان فراموش باد

...

خردنامه نظامی نظر دهید...

بخش ۲۳ – گفتار سقراط

چو سقراط را داد نوبت سخن

رطب ریزشد خوشه نخل بن

جهانجوی را گفت پاینده باش

به دین و به دانش گراینده باش

همه آرزوها شکار تو باد

نهفت جهان آشکار تو باد

ز پرسیدهٔ شهریار جهان

که داند که هست این پژوهش نهان

ولیکن به اندازهٔ رای خویش

کند هر کسی عرض کالای خویش

نخستین ورق کافرینش نبود

جز ایزد خداوند بینش نبود

ز هیبت برانگیخت ابری بلند

همان برق و باران او سودمند

ز باران او گشت پیدا سپهر

پدید آمد از برق او ماه و مهر

ز ماهیتی کز بخار او فتاد

زمین گشت و بر جای خویش ایستاد

از این بیشتر رهنمون ره نبرد

گزافه سخن بر نشاید شمرد

...

خردنامه نظامی نظر دهید...