لیلی و مجنون نظامی

بخش ۴۱ – غزل خواندن مجنون نزد لیلی

آیا تو کجا و ما کجائیم

تو زان که‌ای و ما ترائیم

مائیم و نوای بی‌نوائی

بسم‌الله اگر حریف مائی

افلاس خران جان فروشیم

خز پاره کن و پلاس پوشیم

از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد

تشنه جگر و غریق آبیم

شب کور و ندیم آفتابیم

گمراه و سخن زره نمائی

در ده نه و لاف دهخدائی

ده راند و دهخدای نامیم

چون ماه به نیمه تمامیم

بی‌مهره و دیده حقه بازیم

بی‌پا و رکیب رخش تازیم

جز در غم تو قدم نداریم

غم‌دار توئیم و غم نداریم

در عالم اگرچه سست خیزیم

در کوچگه رحیل تیزیم

گوئی که بمیر در غمم زار

هستم ز غم تو اندرین کار

آخر به زنم به وقت حالی

بر طبل رحیل خود دوالی

گرگ از دمه گر هراس دارد

با خود نمد و پلاس دارد

شب خوش مکنم که نیست دلکش

بی‌تو شب ما و آنگهی خوش

ناآمده رفتن این چه سازست

ناکشته درودن اینچه رازست

با جان منت قدم نسازد

یعنی که دو جان بهم نسازد

تا جان نرود ز خانه بیرون

نایی تو از این بهانه بیرون

جانی به هزار بار نامه

معزول کنش ز کار نامه

جانی به از این بیار در ده

پائی به از این بکار درنه

هر جان که نه از لب تو آید

آید به لب و مرا نشاید

وان جان که لب تواش خزانه است

گنجینه عمر جاودانه است

بسیار کسان ترا غلامند

اما نه چو من مطیع نامند

تا هست ز هستی تو یادم

آسوده و تن درست و شادم

وانگه که ز دل نیارمت یاد

باشم به دلی که دشمنت باد

زین پس تو و من و من تو زین پس

یک دل به میان ما دو تن بس

وان دل دل تو چنین صوابست

یعنی دل من دلی خرابست

صبحی تو و با تو زیست نتوان

الا به یکی دل و دو صد جان

در خود کشمت که رشته یکتاست

تا این دو عدد شود یکی راست

چون سکه ما یگانه گردد

نقش دوئی از میانه گردد

بادام که سکه نغز دارد

یک تن بود و دو مغز دارد

من با توام آنچه مانده بر جای

کفشی است برون فتاده از پای

آنچه آن من است با تو نور است

دورم من از آنچه از تو دور است

تن کیست که اندرین مقامش

بر سکه تو زنند نامش

سر نزل غم ترا نشاید

زیر علم ترا نشاید

جانیست جریده در میان چست

وان نیز نه با منست با تست

تو سگدل و پاسبانت سگ روی

من خاک ره سگان آن کوی

سگبانی تو همی گزینم

در جنب سگان از آن نشینم

یعنی ددگان مرا به دنبال

هستند سگان تیز چنگال

تو با زر و با درم همه سال

خالت درم و زر است خلخال

تا خال درم وش تو دیدم

خلخال ترا درم خریدم

ابر از پی نوبهار بگریست

مجنون ز پی تو زار بگریست

چرخ از رخ مه جمال گیرد

مجنون به رخ تو فال گیرد

هندوی سیاه پاسبانت

مجنون ببر تو همچنانست

بلبل ز هوای گل به گرد است

مجنون ز فراق تو به درد است

خلق از پی لعل می‌کند کان

مجنون ز پی تو می‌کند جان

یارب چه خوش اتفاق باشد

گر با منت اشتیاق باشد

مهتاب شبی چو روز روشن

تنها من و تو میان گلشن

من با تو نشسته گوش در گوش

با من تو کشیده نوش در نوش

در بر کشمت چو رود در چنگ

پنهان کنمت چو لعل در سنگ

گردم ز خمار نرگست مست

مستانه کشم به سنبلت دست

برهم شکنم شکنج گیسوت

تاگوش کشم کمان ابروت

با نار برت نشست گیرم

سیب زنخت به دست گیرم

گه نار ترا چو سیب سایم

گه سیب ترا چو نار خایم

گه زلف برافکنم به دوشت

گه حلقه برون کنم ز گوشت

گاه از قصبت صحیفه شویم

گه با رطبت بدیهه گویم

گه گرد گلت بنفشه کارم

گاهی ز بنفشه گل برآرم

گه در بر خود کنم نشستت

که نامه غم دهم به دستت

یار اکنون شو که عمر یار است

کار است به وقت و وقت کار است

چشمه منما چو آفتابم

مفریب ز دور چون سرابم

از تشنگی جمالت ای جان

جوجو شده‌ام چو خالت ای جان

یک جو ندهی دلم در این کار

خوناب دلم دهی به خروار

غم خوردن بی تو می‌توانم

می خوردن با تو نیز دانم

در بزم تو می‌خجسته فالست

یعنی به بهشت می حلالست

این گفت و گرفت راه صحرا

خون در دل و در دماغ صفرا

وان سرو رونده زان چمنگاه

شد روی گرفته سوی خرگاه

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۲۵ – رهانیدن مجنون آهوان را

سازنده ارغنون این ساز

از پرده چنین برآرد آواز

کان مرغ به کام نارسیده

از نوفلیان چو شد بریده

طیاره تند را شتابان

می‌راند چو باد در بیابان

می‌خواند سرود بی‌وفائی

بر نوفل و آن خلاف رائی

با هر دمنی از آن ولایت

می‌کرد ز بخت بد شکایت

می‌رفت سرشک ریز و رنجور

انداخته دید دامی از دور

در دام فتاده آهوئی چند

محکم شده دست و پای در بند

صیاد بدین طمع که خیزد

خون از تن آهوان بریزد

مجنون به شفاعت اسب را راند

صیاد سوار دید و درماند

گفتا که به رسم دامیاری

مهمان توام بدانچه داری

دام از سر آهوان جدا کن

این یک دو رمیده را رها کن

بیجان چه کنی رمیده‌ای را

جانیست هر آفریده‌ای را

چشمی و سرینی اینچنین خوب

بر هر دو نبشته غیر مغضوب

دل چون دهدت که بر ستیزی

خون دو سه بیگنه بریزی

آن کس که نه آدمیست گرگست

آهو کشی آهوئی بزرگست

چشمش نه به چشم یار ماند؟

رویش نه به نوبهار ماند؟

بگذار به حق چشم یارش

بنواز به باد نوبهارش

گردن مزنش که بی‌وفا نیست

در گردن او رسن روا نیست

آن گردن طوق بند آزاد

افسوس بود به تیغ پولاد

وان چشم سیاه سرمه سوده

در خاک خطا بود غنوده

وان سینه که رشک سیم نابست

نه در خور آتش و کبابست

وان ساده سرین نازپرورد

دانی که به زخم نیست در خورد

وان نافه که مشک ناب دارد

خون ریختنش چه آب دارد

وان پای لطیف خیزرانی

درخورد شکنجه نیست دانی

وان پشت که بار کس نسنجد

بر پشت زمین زنی برنجد

صیاد بدان نشید کو خواند

انگشت گرفته در دهن ماند

گفتا سخن تو کردمی گوش

گر فقر نبودمی هم آغوش

نخجیر دو ماهه قیدم اینست

یک خانه عیال و صیدم اینست

صیاد بدین نیازمندی

آزادی صید چون پسندی

گر بر سر صید سایه داری

جان بازخرش که مایه داری

مجنون به جواب آن تهی دست

از مرکب خود سبک فروجست

آهو تک خویش را بدو داد

تا گردن آهوان شد آزاد

او ماند و یکی دو آهوی خرد

صیاد برفت و بارگی برد

می‌داد ز دوستی نه زافسوس

بر چشم سیاه آهوان بوس

کاین چشم اگرنه چشم یار است

زان چشم سیاه یادگار است

بسیار بر آهوان دعا کد

وانگاه ز دامشان رها کرد

رفت از پس آهوان شتابان

فریاد کنان در آن بیابان

بی کینه‌وری سلاح بسته

چون گل به سلاح خویش خسته

در مرحله‌های ریگ جوشان

گشته ز تبش چو دیگ جوشان

از دل به هوا بخار داده

خارا و قصب به خار داده

شب چون قصب سیاه پوشید

خورشید قصب ز ماه پوشید

آن شیفته مه حصاری

چون تار قصب شد از نزاری

زانسان که به هیچ جستجوئی

فرقش نکند کسی ز موئی

شب چون سر زلف یار تاریک

ره چون تن دوستار باریک

شد نوحه کنان درون غاری

چون مار گزیده سوسماری

از بحر دو دیده گوهر افشاند

بنشست ز پای و موج بنشاند

پیچید چنانکه بر زمین مار

یا بر سر آتش افکنی خار

تا روز نخفت از آه کردن

وز نامه چو شب سیاه کردن

چون صبح به فال نیکروزی

برزد علم جهان فروزی

ابروی حبش به چین درآمد

کایینه چین ز چین برآمد

آن آینه خیال در چنگ

چون آینه بود لیک در زنگ

برخاست چنانکه دود از آتش

چون دود عبیر بوی او خوش

ره پیش گرفت بیت خوانان

برداشته بانک مهربانان

ناگاه رسید در مقامی

انداخته دید باز دامی

در دام گوزنی اوفتاده

گردن ز رسن به تیغ داده

صیاد بران گوزن گلرنگ

آورده چو شیر شرزه آهنگ

تا بی گهنیش خون بریزد

خونی که چنین از او چه خیزد

مجنون چو رسید پیش صیاد

بگشاد زبان چو نیش فصاد

کای چون سگ ظالمان زبون گیر

دام از سر عاجزان برون گیر

بگذار که این اسیر بندی

روزی دو کند نشاط‌مندی

زین جفته خون کرانه گیرد

با جفت خود آشیانه گیرد

آن جفت که امشبش نجوید

از گم شدنش ترا چه گوید؟

کای آنکه ترا ز من جدا کرد

مأخوذ مباد جز بدین درد

صیاد تو روز خوش مبیناد

یعنی که به روز من نشیناد

گر ترسی از آه دردمندان

برکن ز چنین شکار دندان

رای تو چه کردی ار به تقدیر

نخجیر گر او شدی تو نخجیر

شکرانه این چه می‌پذیری

کو صید شد و تو صیدگیری

صیاد بدین سخن گزاری

شد دور ز خون آن شکاری

گفتا نکنم هلاک جانش

اما ندهم به رایگانش

وجه خورش من این شکار است

گر بازخریش وقت کار است

مجنون همه ساز و آلت خویش

برکند و سبک نهاد در پیش

صیاد سلیح و ساز برداشت

صیدی سره دید و صید بگذاشت

مجنون سوی آن شکار دلبند

آمد چو پدر به سوی فرزند

مالید بر او چو دوستان دست

هرجا که شکسته دیدمی بست

سر تا پایش به کف بخارید

زو گرد وز دیده اشک بارید

گفت ای ز رفیق خویشتن دور

تو نیز چو من ز دوست مهجور

ای پیشرو سپاه صحرا

خرگاه نشین کوه خضرا

بوی تو ز دوست یادگارم

چشم تو نظیر چشم یارم

در سایه جفت باد جایت

وز دام گشاده باد پایت

دندان تو از دهانه زر

هم در صدف لب تو بهتر

چرم تو که سازمند زه شد

هم بر زه جامه تو به شد

اشک تو اگر چه هست تریاک

ناریخته به چو زهر برخاک

ای سینه گشای گردن افراز

در سوخته سینه‌ای بپرداز

دانم که در این حصار سربست

زان ماه حصاریت خبر هست

وقتی که چرا کنی در آن بوم

حال دل من کنیش معلوم

کی مانده به کام دشمنانم

چونان که بخواهی آنچنانم

تو دور و من از تو نیز هم دور

رنجور من و تو نیز رنجور

پیری نه که در میانه افتد

تیری نه که بر نشانه افتد

بادی که ندارد از تو بوئی

نامش نبرم به هیچ روئی

یادی که ز تو اثر ندارد

بر خاطر من گذر ندارد

زینگونه یکی نه بلکه صد بیش

می‌گفت به حسب حالت خویش

از پای گوزن بند بگشاد

چشمش بوسید و کردش آزاد

چون رفت گوزن دام دیده

زان بقعه روان شد آرمیده

سیاره شب چو بر سر چاه

یوسف روئی خرید چون ماه

از انجمن رصد فروشان

شد مصر فلک چو نیک جوشان

آن میل کشیده میل بر میل

می‌رفت چو نیل جامه در نیل

چندان که زبان به در کند مار

یا مرغ زند به آب منقار

ناسوده چو مار بر دریده

نغنوده چو مرغ پر بریده

مغزش ز حرارت دماغش

سوزنده چو روغن چراغش

گر خود به مثل چو شمع مردی

پهلو به سوی زمین نبردی

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۹ – در نصیحت فرزند خود محمد نظامی

ای چارده ساله قرة‌العین

بالغ نظر علوم کونین

آن روز که هفت ساله بودی

چون گل به چمن حواله بودی

و اکنون که به چارده رسیدی

چون سرو بر اوج سرکشیدی

غافل منشین نه وقت بازیست

وقت هنر است و سرفرازیست

دانش طلب و بزرگی آموز

تا به نگرند روزت از روز

نام و نسبت به خردسالی است

نسل از شجر بزرگ خالی است

جایی که بزرگ بایدت بود

فرزندی من ندارت سود

چون شیر به خود سپه‌شکن باش

فرزند خصال خویشتن باش

دولت‌طلبی سبب نگه‌دار

با خلق خدا ادب نگه‌دار

آنجا که فسانه‌ای سکالی

از ترس خدا مباش خالی

وان شغل طلب ز روی حالت

کز کرده نباشدت خجالت

گر دل دهی ای پسر بدین پند

از پند پدر شوی برومند

گرچه سر سروریت بینم

و آیین سخنوریت بینم

در شعر مپیچ و در فن او

چون اکذب اوست احسن او

زین فن مطلب بلند نامی

کان ختم شده‌ست بر نظامی

نظم ار چه به مرتبت بلند است

آن علم طلب که سودمند است

در جدول این خط قیاسی

می‌کوش به خویشتن‌شناسی

تشریح نهاد خود درآموز

کاین معرفتی است خاطر افروز

پیغمبر گفت علم علمان

علم الادیان و علم الابدان

در ناف دو علم بوی طیب است

وان هر دو فقیه یا طبیب است

می‌باش طبیب عیسوی هش

اما نه طبیب آدمی کش

می‌باش فقیه طاعت اندوز

اما نه فقیه حیلت آموز

گر هر دو شوی بلند گردی

پیش همه ارجمند گردی

صاحب طرفین عهد باشی

صاحب طرف دو مهد باشی

می‌کوش به هر ورق که خوانی

کان دانش را تمام دانی

پالان گریی به غایت خود

بهتر ز کلاه‌دوزی بد

گفتن ز من از تو کار بستن

بی کار نمی‌توان نشستن

با این که سخن به لطف آب است

کم گفتن هر سخن صواب است

آب ار چه همه زلال خیزد

از خوردن پر ملال خیزد

کم گوی و گزیده گوی چون در

تا ز اندک تو جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد

آن خشت بود که پر توان زد

مرواریدی کز اصل پاکست

آرایش بخش آب و خاکست

تا هست درست گنج و کانهاست

چون خرد شود دوای جانهاست

یک دسته گل دماغ پرور

از خرمن صد گیاه بهتر

گر باشد صد ستاره در پیش

تعظیم یک آفتاب ازو بیش

گرچه همه کوکبی به تاب است

افروختگی در آفتاب است

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۴۰ – خواندن لیلی مجنون را

لیلی نه که لعبت حصاری

دز بانوی قلعه عماری

گشت از دم یار چون دم مار

یعنی به هزار غم گرفتار

دلتنگ چه دستگاه یارش

در بسته‌تر از حساب کارش

در حلقه رشته گره‌مند

زندانی بند گشته بی‌بند

شویش همه روزه داشتی پاس

پیرامن در شکستی الماس

تا نگریزد شبی چو مستان

در رخنه دیر بت‌پرستان

با او ز خوشی و مهربانی

کردی همه روزه جانفشانی

لیلی ز سر گرفته چهری

دیدی سوی او به سرد مهری

روزی که نواله بی‌مگس بود

شب زنگی و حجره بی عسس بود

لیلی به در آمد از در کوی

مشغول به یار و فارغ از شوی

در رهگذری نشست دلتنگ

دور از ره دشمنان به فرسنگ

می‌جست کسی که آید از راه

باشد ز حدیث یارش آگاه

ناگاه پدید شد همان پیر

کز چاره‌گری نکرد تقصیر

در راه روش چو خضر پویان

هنجار نمای و راه‌جویان

پرسیدش لعبت حصاری

کز کار فلک خبر چه داری

آن وحش نشین وحشت‌آمیز

بر یاد که می‌کند زبان تیز

پیر از سر مهر گفت کای ماه

آن یوسف بی تو مانده در چاه

آن قلزم نا نشسته از موج

وان ماه جدا فتاده از اوج

آواز گشاده چون منادی

می‌گردد در میان وادی

لیلی گویان به هر دو گامی

لیلی جویان به هر مقامی

از نیک و بد خودش خبر نیست

جز بر ره لیلیش گذر نیست

لیلی چو شد آگه از چنین حال

شد سرو بنش ز ناله چون نال

از طاقچه دو نرگس جفت

بر سفت سمن عقیق می‌سفت

گفتا منم آن رفیق دلسوز

کز من شده روز او بدین روز

از درد نیم به یک زمان فرد

فرقست میان ما در این درد

او بر سر کوه می‌کشد راه

من در بن چاه می‌زنم آه

از گوش گشاد گوهری چند

بوسید و به پیش پیر افکند

کاین را بستان و باز پس گرد

با او نفسی دو هم نفس گرد

نزدیک من آرش از ره دور

چندانکه نظر کنم در آن نور

حالی که بیاوری ز راهش

بنشان به فلان نشانه گاهش

نزدیک من آی تا من آیم

پنهان به رخش نظر گشایم

بینم که چه آب و رنگ دارد

در وزن وفا چه سنگ دارد

باشد که ز گفتهای خویشم

خواند دو سه بیت تازه پیشم

گردد گره من اوفتاده

از خواندن بیت او گشاده

پیر آن در سفته بر کمر بست

زان در نسفته رخت بربست

دستی سلب خلل ندیده

برد از پی آن سلب دریده

شد کوه به کوه تیز چون باد

گاهی به خراب و گه به آباد

روزی دو سه جستش اندران بوم

واحوال ویش نگشت معلوم

تا عاقبتش فتاده بر خاک

در دامن کوه یافت غمناک

پیرامون او درنده‌ای چند

خازن شده چون خزینه را بند

مجنون چو ز دور دید در پیر

چون طفل نمود میل بر شیر

زد بر ددگان به تندی آواز

تا سر نکشند سوی او باز

چون وحش جدا شد از کنارش

پیر آمد و شد سپاس دارش

اول سر خویش بر زمین زد

وانگه در عذر و آفرین زد

گفت ای به تو ملک عشق بر پای

تا باشد عشق باش برجای

لیلی که جمیله جهانست

در دوستی تو تا به جانست

دیریست که روی تو ندیدست

نز لفظ تو نکته‌ای شنیدست

کوشد که یکی دمت ببیند

با تو دو بدو بهم نشیند

تو نیز شوی به روی او شاد

از بند فراق گردی آزاد

خوانی غزلی دو رامش‌انگیز

بازار گذشته را کنی تیز

نخلستانیست خوب و خوش رنگ

درهم شده همچو بیشه تنگ

بر اوج سپهر سرکشیده

زیرش همه سبزه بر دمیده

میعادگه بهارت آنجاست

آنجاست کلید کارت آنجاست

آنگه سلبی که داشت در بند

پوشید در او به عهد و سوگند

مجنون کمر موافقت بست

از کشمکش مخالفت رست

پی بر پی او نهاد و بشتافت

در تشنگی آب زندگی یافت

تشنه ز فرات چون گریزد

با غالیه باد چون ستیزد

با او ددگان به عهد همراه

چون لشگر نیک عهد با شاه

اقبال مطیع و بخت منقاد

آمد به قرار گاه میعاد

بنشست به زیر نخل منظور

آماجگهی ددان از او دور

پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد

با آن بت خرگهی خبر داد

خرگاه نشین بت پریروی

همچون پریان پرید از آن کوی

زانسوتر یار خود به ده گام

آرام گرفت و رفت از آرام

فرمود به پیر کای جوانمرد

زین بیش مرا نماند ناورد

زینگونه که شمع می‌فروزم

گر پیشترک روم بسوزم

زین بیش قدم زمان هلاکست

در مذهب عشق عیب ناکست

زان حرف که عیب‌ناک باشد

آن به که جریده پاک باشد

تا چون که به داوری نشینم

از کرده خجالتی نبینم

او نیز که عاشق تمامست

زین بیش غرض بر او حرامست

در خواه کزان زبان چون قند

تشریف دهد به بی‌تکی چند

او خواند بیت و من کنم گوش

او آرد باده من کنم نوش

پیر از سر آن بهار نوبر

آمد بر آن بهار دیگر

دیدش به زمین بر اوفتاده

آرام رمیده هوش داده

بادی ز دریغ بر دلش راند

آبی ز سرشک بر وی افشاند

چون هوش به مغز او درآمد

با پیر نشست و خوش برآمد

کرد آنگهی از نشید آواز

این بی‌تک چند را سرآغاز

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۲۴ – مصاف کردن نوفل بار دوم

گنجینه گشای این خزینه

سرباز کند ز گنج سینه

کانروز که نوفل آن سپه راند

بیننده بدو شگفت درماند

از زلزله مصاف خیزان

شد قله بوقبیس ریزان

خصمان چو خروش او شنیدند

در حرب شدند وصف کشیدند

سالار قبیله با سپاهی

بر شد به سر نظاره گاهی

صحرا همه نیزه دید و خنجر

وافاق گرفته موج لشگر

از نعره کوس و ناله نای

دل در تن مرده می‌شد از جای

رایی نه که جنگ را بسیچد

رویی نه که روی از آن بپیچد

زانگونه که بود پای بفشرد

سیل آمد و رخت بخت را برد

قلب دو سپه بهم بر افتاد

هر تیغ که رفت بر سر افتاد

از خون روان که ریگ می‌شست

از ریگ روان عقیق می‌رست

دل مانده شد از جگر دریدن

شمشیر خجل ز سر بریدن

شمشیر کشید نوفل گرد

می‌کرد به حمله کوه را خرد

می‌ساخت چو اژدها نبردی

زخمی و دمی دمی و مردی

برهر که زدی کدینه گرز

بشکستی اگرچه بودی البرز

بر هر ورقی که تیغ راندی

در دفتر او ورق نماندی

کردند نبردی آنچنان سخت

کز اره تیغ تخته شد تخت

یاران چو کنند همعنانی

از سنگ برآورند خانی

پر کندگی از نفاق خیزد

پیروزی از اتفاق خیزد

بر نوفلیان خجسته شد روز

گشتند به فال سعد فیروز

بر خصم زدند و برشکستند

کشتند و بریختند و خستند

جز خسته نبود هر که جان برد

وان نیز که خسته بود می‌مرد

پیران قبیله خاک بر سر

رفتند به خاکبوس آن در

کردند بی خروش و فریاد

کی داور داد ده بده داد

ای پیش تو دشمن تو مرده

ما را همه کشته گیر و برده

با ما دو سه خسته نیزه و تیر

بر دست مگیر و دست ما گیر

یک ره بنه این قیامت از دست

کاخر به جز این قیامتی هست

تا دشمن تو سلیح پوشد

شمشیر تو به که باز کوشد

ما کز پی تو سپر فکندیم

گر عفو کنی نیازمندیم

پیغام به تیر و نیزه تا چند

با بی‌سپران ستیزه تا چند

یابنده فتح کان جزع دید

بخشود و گناه رفته بخشید

گفتا که عروس بایدم زود

تا گردم از این قبیله خوشنود

آمد پدر عروس غمناک

چون خاک نهاده روی بر خاک

کای در عرب از بزرگواری

در خورد سری و تاجداری

مجروحم و پیر و دل شکسته

دور از تو به روز بد نشسته

در سرزنش عرب فتاده

خود را عجمی لقب نهاده

این خون که ز شرح بیش بینم

در کردن بخت خویش بینم

خواهم که در این گناهکاری

سیماب شوم ز شرمساری

گر دخت مرا بیاوری پیش

بخشی به کمینه بنده خویش

راضی شوم و سپاس دارم

وز حکم تو سر برون نیارم

ور آتش تیز بر فروزی

و او را به مثل چو عود سوزی

ور زآنکه درافکنی به چاهش

یا تیغ کشی کنی تباهش

از بندگی تو سر نتابم

روی از سخن تو بر نتابم

اما ندهم به دیو فرزند

دیوانه به بند به که در بند

سرسامی و نور چون بود خوش!

خاشاک و نعوذ بالله آتش!

این شیفته رای ناجوانمرد

بی‌عاقبت است و رایگان گرد

خو کرده به کوه و دشت گشتن

جولان زدن و جهان نبشتن

با نام شکستگان نشستن

نام من و نام خود شکستن

در اهل هنر شکسته کامی

به زانکه بود شکسته نامی

در خاک عرب نماند بادی

کز دختر من نکرد یادی

نایافته در زبانش افکند

در سرزنش جهانش افکند

گر در کف او نهی زمامم

با ننگ بود همیشه نامم

آنکس که دم نهنگ دارد

به زانکه بماند و ننگ دارد

گر هیچ رسی مرا به فریاد

آزاد کنی که بادی آزاد

ورنه به خدا که باز گردم

وز ناز تو بی‌نیاز گردم

برم سر آن عروس چون ماه

در پیش سگ افکنم در این راه

تا باز رهم زنام و ننگش

آزاد شوم ز صلح و جنگش

فرزند مرا در این تحکم

سگ به که خورد که دیو مردم

آنرا که گزد سگ خطرناک

چون مرهم هست نیستش باک

وآنرا که دهان آدمی خست

نتوان به هزار مرهمش بست

چون او ورقی چنین فروخواند

نوفل به جواب او فرو ماند

زان چیره زبان رحمت‌انگیز

بخشایش کرد و گفت برخیز

من گرچه سرآمد سپاهم

دختر به دل خوش از تو خواهم

چون می ندهی دل تو داند

از تو بستم که می‌ستاند

هر زن که به دست زور خواهند

نان خشک و عصیده شور خواهند

من کامدم از پی دعاها

مستغنیم از چنین جفاها

آنان که ندیم خاص بودند

با پیر در آن خلاص بودند

کان شیفته خاطر هوسناک

دارد منشی عظیم ناپاک

شوریده دلی چنین هوائی

تن در ندهدت به کدخدائی

بر هر چه دهیش اگر نجاتست

ثابت نبود که بی‌ثباتست

ما دی ز برای او بناورد

او روی به فتح دشمن آورد

ما از پی او نشانه تیر

او در رخ ما کشیده تکبیر

این نیست نشان هوشمندان

او خواه به گریه خواه خندان

این وصلت اگر فراهم افتد

هم قرعه فال برغم افتد

نیکو نبود ز روی حالت

او با خلل و تو با خجالت

آن به که چو نام و ننگ داریم

زین کار نمونه چنگ داریم

خواهشگر از این حدیث بگذشت

با لشگر خویش باز پس گشت

مجنون شکسته دل در آن کار

دلخسته شد از گزند آن خار

آمد بر نوفل آب در چشم

جوشنده چو کوه آتش از خشم

کی پای به دوستی فشرده

پذرفته خود به سر نبرده

در صبحدمی بدان سپیدی

دادیم به روز نا امیدی

از دست تو صید من چرا رفت

وان دست گرفتنت کجا رفت

تشنه‌ام به لب فرات بردی

ناخورده به دوزخم سپردی

شکر ز قمطر برگشادی

شربت کردی ولی ندادی

برخوان طبرزدم نشاندی

بازم چو مگس ز پیش راندی

چون آخر رشته این گره بود

این رشته نرشته پنبه به بود

این گفت و عنان از او بگرداند

یک اسبه شد و دو اسپه می‌راند

گم کرد پی از میان ایشان

می‌رفت چو ابر دل پریشان

می‌ریخت زدیده آب بر خاک

بر زهر کشنده ریخت تریاک

نوفل چو به ملک خویش پیوست

با هم نفسان خویش بنشست

مجنون ستم رسیده را خواند

تا دل دهدش کز او دلش ماند

جستند بسی در آن مقامش

افتاده بد از جریده نامش

گم گشتن او که ناروا بود

آگاه شدند کز کجا بود

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۸ – در شکایت حسودان و منکران

بر جوش دلا که وقت جوش است

گویای جهان چرا خموش است

میدان سخن مراست امروز

به زین سخنی کجاست امروز

اجری خور دسترنج خویشم

گر محتشمم ز گنج خویشم

زین سحر سحرگهی که رانم

مجموعه هفت سبع خوانم

سحری که چنین حلال باشد

منکر شدنش وبال باشد

در سحر سخن چنان تمامم

کایینه غیب گشت نامم

شمشیر زبانم از فصیحی

دارد سر معجز مسیحی

نطقم اثر آنچنان نماید

کز جذر اصم زبان گشاید

حرفم ز تبش چنان فروزد

کانگشت بر او نهی بسوزد

شعر آب ز جویبار من یافت

آوازه به روزگار من یافت

این بی‌نمکان که نان خورانند

در سایه من جهان خورانند

افکندن صید کار شیر است

روبه ز شکار شیر سیر است

از خوردن من به کام و حلقی

آن به که ز من خورند خلقی

حاسد ز قبول این روائی

دور از من و تو به ژاژ خائی

چون سایه شده به پیش من پست

تعریض مرا گرفته در دست

گر پیشه کنم غزل‌سرائی

او پیش نهد دغل درآئی

گر ساز کنم قصایدی چست

او باز کند قلایدی سست

بازم چو به نظم قصه راند

قصه چه کنم که قصه خواند

من سکه زنم به قالبی خوب

او نیز زند ولیک مقلوب

کپی همه آن کند که مردم

پیداست در آب تیره انجم

بر هر جسدی که تابد آن نور

از سایه خویش هست رنجور

سایه که نقیصه ساز مردست

در طنز گری گران نورداست

طنزی کند و ندارد آزرم

چون چشمش نیست کی بود شرم

پیغمبر کو نداشت سایه

آزاد نبود از این طلایه

دریای محیط را که پاکست

از چرک دهان سگ چه باکست

هرچند ز چشم زرد گوشان

سرخست رخم ز خون جوشان

چون بحر کنم کناره‌شوئی

اما نه ز روی تلخ‌روئی

زخمی چو چراغ می‌خورم چست

وز خنده چو شمع می‌شوم سست

چون آینه گر نه آهنینم

با سنگ دلان چرا نشینم

کان کندن من مبین که مردم

جان کندن خصم بین ز دردم

در منکر صنعتم بهی نیست

کالا شب چارشنبهی نیست

دزد در من به جای مزدست

بد گویدم ارچه بانگ دزدست

دزدان چو به کوی دزد جویند

در کوی دوند و دزد گویند

در دزدی من حلال بادش

بد گفتن من وبال باشد

بیند هنر و هنر نداند

بد می‌کند اینقدر نداند

گر با بصر است بی‌بصر باد

وز کور شد است کورتر باد

او دزدد و من گدازم از شرم

دزد افشاریست این نه آزرم

نی‌نی چو به کدیه دل نهاد است

گو خیزد و بیا که در گشاد است

آن کاوست نیازمند سودی

گر من بدمی چه چاره بودی

گنج دو جهان در آستینم

در دزدی مفلسی چه بینم

واجب صدقه‌ام به زیر دستان

گو خواه بدزد و خواه بستان

دریای در است و کان گنجم

از نقب زنان چگونه رنجم

گنجینه به بند می‌توان داشت

خوبی به سپند می‌توان داشت

مادر که سپندیار دادم

با درع سپندیار زادم

در خط نظامی ار نهی گام

بینی عدد هزار و یک نام

والیاس کالف بری ز لامش

هم با نود و نه است نامش

زینگونه هزار و یک حصارم

با صد کم یک سلیح دارم

هم فارغم از کشیدن رنج

هم ایمنم از بریدن گنج

گنجی که چنین حصار دارد

نقاب در او چکار دارد؟

اینست که گنج نیست بی‌مار

هرجا که رطب بود خار

هر ناموری که او جهانداشت

بدنام کنی ز همرهان داشت

یوسف که ز ماه عقد می‌بست

از حقد برادران نمی‌رست

عیسی که دمش نداشت دودی

می‌برد جفای هر جهودی

احمد که سرآمد عرب بود

هم خسته خار بولهب بود

دیر است که تا جهان چنین است

پی نیش مگس کم انگبین است

تا من منم از طریق زوری

نازرد زمن جناح موری

دری به خوشاب نشستم

شوریدن کار کس نجستم

زآنجا که نه من حریف خویم

در حق سگی بدی نگویم

بر فسق سگی که شیریم داد

(لاعیب له) دلیریم داد

دانم که غضب نهفته بهتر

وین گفته که شد نگفته بهتر

لیکن به حساب کاردانی

بی‌غیرتی است بی‌زبانی

آن کس که ز شهر آشنائیست

داند که متاع ما کجائیست

وانکو به کژی من کشد دست

خصمش نه منم که جز منی هست

خاموش دلا ز هرزه گوئی

می‌خور جگری به تازه‌روئی

چون گل به رحیل کوس می‌زن

بر دست کشنده بوس می‌زن

نان خورد ز خون خویش می‌دار

سر نیست کلاه پیش می‌دار

آزار کشی کن و میازار

کازرده تو به که خلق بازار

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۳۹ – آگاهی مجنون از وفات مادر

چون شاهسوار چرخ گردان

میدان بستد ز هم نبردان

خورشید ز بیم اهل آفاق

قرابه می‌نهاد بر طاق

صبح از سر شورشی که انگیخت

قرابه شکست و می برون ریخت

مجنون به همان قصیده خوانی

می‌زد دهل جریده‌رانی

می‌راند جریده بر جریده

می‌خواند قصیده بر قصیده

از مادر خود خبر نبودش

کامد اجل از جهان ربودش

یکبار دگر سلیم دلدار

آمد بر آن غریب غمخوار

دادش خورش و لباس پوشید

ماتم زدگانه برخروشید

کان پیرزن بلا رسیده

دور از تو به هم نهاد دیده

رخت از بنگاه این سرا برد

در آرزوی تو چون پدر مرد

مجنون ز رحیل مادر خویش

زد دست دریغ بر سر خویش

نالید چنانکه در سحر چنگ

افتاد چنانکه شیشه در سنگ

می‌کرد ز مادر و پدر یاد

شد بر سر خاکشان به فریاد

بر تربت هر دو زار نالید

در مشهد هر دو روی مالید

گه روی در این و گه در آن سود

دارو پس مرگ کی کند سود

خویشان چو خروش او شنیدند

یک یک ز قبیله می‌دویدند

دیدند ورا بدان نزاری

افتاده به خاک بر به خواری

خونابه ز دیده‌گاه گشادند

در پای فتاده در فتادند

هر دیده ز روی سست خیزی

می‌کرد بر او گلاب ریزی

چون هوش رمیده گشت هشیار

دادند بر او درود بسیار

کردند به باز بردنش جهد

تا با وطنش کنند هم عهد

آهی زد و راه کوه برداشت

رخت خود ازان گروه برداشت

می‌گشت به گرد کوه و هامون

دل پرجگر و جگر پر از خون

مشتی ددکان فتاده از پس

نه یار کس و نه یار او کس

سجاده برون فکند از آن دیر

زیرا که ندید در شرش خیر

زین عمر چو برق پای در راه

می‌کرد چو ابر دست کوتاه

عمری که بناش بر زوالست

یک دم شمر ار هزار سالست

چون عمر نشان مرگ دارد

با عشوه او که برگ دارد

ای غافل از آنکه مردنی هست

واگه نه که جان سپردنی هست

تا کی به خودت غرور باشد

مرگ تو ز برگ دور باشد

خود را مگر از ضعیف رائی

سنجیده نه‌ای که تا کجائی

هر ذره که در مسام ارضی است

او را بر خویش طول و عرضی است

لیکن بر کوه قاف پیکر

همچون الف است هیچ در بر

بنگر تو چه برگ یا چه شاخی

در مزرعه‌ای بدین فراخی

سرتاسر خود ببین که چندی

بر سر فلکی بدین بلندی

بر عمر خود ار بسیچ یابی

خود را ز محیط هیچ یابی

پنداشته‌ای ترا قبولیست

یا در جهت تو عرض و طولیست

این پهن و درازیت بهم هست

در قالب این قواره پست

چون بر گذری ز حد پستی

در خود نه گمان بری که هستی

بر خاک نشین و باد مفروش

ننگی چو ترا به خاک می‌پوش

آن ذوق نشد هنوزت از یاد

کز حاجت خلق باشی آزاد

تا هست به چون خودی نیازت

با سوز بود همیشه سازت

آنگاه رسی به سر بلندی

کایمن شوی از نیازمندی

هان تا سگ نان کس نباشی

یا گریه خوان کس نباشی

چون مشعله دسترنج خود خور

چون شمع همیشه گنج خود خور

تا با تو به سنت نظامی

سلطان جهان کند غلامی

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۲۳ – عتاب کردن مجنون با نوفل

مجنون چو شنید بوی آزرم

کرد از سر کین کمیت را گرم

بانوفل تیغ‌زن برآشفت

کی از تو رسیده جفت با جفت!

احسنت زهی امیدواری

به زین نبود تمام کاری

این بود بلندی کلاهت؟

شمشیر کشیدن سپاهت؟

این بود حساب زورمندیت؟

وین بود فسون دیو بندیت؟

جولان زدن سمندت این بود؟

انداختن کمندت این بود؟

رایت که خلاف رای من کرد

نیکو هنری به جای من کرد

آن دوست که بد سلام دشمن

کردیش کنون تمام دشمن

وان در که بد از وفا پرستی

بر من به هزار قفل بستی

از یاری تو بریدم ای یار

بردی زه کار من زهی کار

بس رشته که بگسلد زیاری

بس قایم کافتد از سواری

بس تیر شبان که در تک افتاد

بر گرگ فکند و بر سگ افتاد

گرچه کرمت بلند نامست

در عهده عهد ناتمامست

نوفل سپر افکنان ز حربش

بنواخت به رفقهای چربش

کز بی‌مددی و بی‌سپاهی

کردم به فریب صلح خواهی

اکنون که به جای خود رسیدم

نز تیغ برنده خو بریدم

لشگر ز قبیله‌ها بخوانم

پولاد به سنگ درنشانم

ننشینم تا به زخم شمشیر

این یاوه ز بام ناورم زیر

وآنگه ز مدینه تا به بغداد

در جمع سپاه کس فرستاد

در جستن کین ز هر دیاری

لشگر طلبید روزگاری

آورد به هم سپاهی انبوه

پس پره کشید کوه تا کوه

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۷ – سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه

چون گوهر سرخ صبحگاهی

بنمود سپیدی از سیاهی

آن گوهر کان گشاده من

پشت من و پشت زاده من

گوهر به کلاه کان برافشاند

وز گوهر کان شه سخن راند

کاین بیکس را به عقد و پیوند

درکش به پناه آن خداوند

بسپار مرا به عهدش امروز

کو نو قلم است و من نوآموز

تا چون کرمش کمال گیرد

اندرز ترا به فال گیرد

کان تخت نشین که اوج سایست

خرد است ولی بزرگ رایست

سیاره آسمان ملک است

جسم ملک است و جان ملک است

آن یوسف هفت بزم و نه مهد

هم والی عهد و هم ولیعهد

نومجلس و نو نشاط و نومهر

در صدف ملک منوچهر

فخر دو جهان به سر بلندی

مغز ملکان به هوش‌مندی

میراث‌ستان ماه و خورشید

منصوبه گشای بیم و امید

نور بصر بزرگواران

محراب نماز تاجداران

پیرایهٔ تخت و مفخر تاج

کاقبال به روی اوست محتاج

ای از شرف تو شاهزاده

چشم ملک اختسان گشاده

ممزوج دو مملکت به شاهی

چون سیب دو رنگ صبحگاهی

یک تخم به خسروی نشانده

از تخمه کیقباد مانده

در مرکز خط هفت پرگار

یک نقطه نو نشسته بر گار

ایزد به خودت پناه دارد

وز چشم بدت نگاه دارد

دارم به خدا امیدواری

کز غایت ذهن و هوشیاری

آنجات رساند از عنایت

کماده شوی بهر کفایت

هم نامه خسروان بخوانی

هم گفته بخردان بدانی

این گنج نهفته را درین درج

بینی چو مه دو هفته در برج

دانی که چنین عروس مهدی

ناید ز قران هیچ عهدی

گر در پدرش نظر نیاری

تیمار برادرش بداری

از راه نوازش تمامش

رسمی ابدی کنی به نامش

تا حاجتمند کس نباشد

سر پیش و نظر ز پس نباشد

این گفتم و قصه گشت کوتاه

اقبال تو باد و دولت شاه

آن چشم گشاده باد از این نور

وین سرو مباد ازان چمن دور

روی تو به شاه پشت بسته

پشت و دل دشمنان شکسته

زنده به تو شاه جاودانی

چون خضر به آب زندگانی

اجرام سپهر اوج منظر

افروخته باد از این دو پیکر

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...

بخش ۳۸ – دیدن مادر مجنون را

مادر چو ز دور در پسر دید

الماس شکسته در جگر دید

دید آن گل سرخ زرد گشته

وآن آینه زنگ خورد گشته

اندام تنش شکسته شد خرد

زاندیشه او به دست و پا مرد

گه شست به آب دیده رویش

گه کرد به شانه جعد مویش

سر تا قدمش به مهر مالید

بر هر ورمی به درد نالید

می‌برد به هر کناره‌ای دست

گه آبله سود و گه ورم بست

گه شست سر پر از غبارش

گه کند ز پای خسته خارش

چون کرد ز روی مهربانی

با او ز تلطف آنچه دانی

گفت ای پسر این چه ترک تازیست

بازیست چه جای عشق بازیست

تیغ اجل این چنین دو دستی

وانگه تو کنی هنوز مستی

بگذشت پدر شکایت‌آلود

من نیز گذشته گیر هم زود

برخیز و بیا به خانه خویش

برهم مزن آشیانه خویش

گر زانکه وحوش یا طیورند

تا شب همه زآشیانه دورند

چون شب به نشانه خود آید

هر مرغ به خانه خود آید

از خلق نهفته چند باشی

ناسوده نخفته چند باشی

روزی دو که عمر هست بر جای

بر بستر خود دراز کن پای

چندین چه نهی به گرد هر غار

پا بر سر مور یا دم مار

ماری زده گیر بی‌امانت

موری شده گیر میهمانت

جانست نه سنگریزه بنشین

با جان مکن این ستیزه بنشین

جان و دل خود به غم مرنجان

نه سنگ دلی نه آهنین جان

مجنون ز نفیرهای مادر

افروخت چه شعله‌های آذر

گفت ای قدم تو افسر من

رنج صدف تو گوهر من

گر زانکه مرا به عقل ره نیست

دانی که مرا در این گنه نیست

کار من اگر چنین بد افتاد

اینکار مرا نه از خود افتاد

کوشیدن ما کجا کند سود

کاین کار فتاده بودنی بود

عشقی به چنین بلا و زاری

دانی که نباشد اختیاری

تو در پی آنکه مرغ جانم

از قالب این قفس رهانم

در دام کشی مرا دگربار

تا در دو قفس شوم گرفتار

دعوت مکنم به خانه بردن

ترسم ز وبال خانه مردن

در خانه من ز ساز رفته

باز آمده گیر و باز رفته

گفتی که ز خانه ناگزیر است

این نرد نه نرد خانه گیر است

بگذار مرا تو در چنین درد

من درد زدم تو باز پس گرد

این گفت و چو سایه در سر افتاد

در بوسه پای مادر افتاد

زانجا که نداشت پاس رایش

بوسید به عذر خاک پایش

کردش به وداع و شد در آن دشت

مادر بگرست و باز پس گشت

همچون پدرش جهان بسر برد

او نیز در آرزوی او مرد

این عهدشکن که روزگارست

چون برزگران تخم کارست

کارد دو سه تخم را باغاز

چون کشته رسید بدرود باز

افروزد هر شبی چراغی

بر جان نهدش ز دود داغی

چون صبح دمد بر او دمد باد

تا میرد ازو چنانکه زو زاد

گردون که طلسم داغ سازیست

با ما به همان چراغ بازیست

تا در گره فلک بود پای

هرجا که روی گره بود جای

آنگه شود این گره گشاده

گز چار فرس سوی پیاده

چون رشته جان شو از گره پاک

چون رشته تب مشو گره ناک

گر عود کند گره‌نمائی

تو نافه شو از گره‌گشائی

...

لیلی و مجنون نظامی نظر دهید...