مخزن الاسرار نظامی

بخش ۵۹ – داستان بلبل با باز

در چمن باغ چو گلبن شکفت

بلبلی با باز درآمد به گفت

کز همه مرغان تو خاموش ساز

گوی چرا برده‌ای آخر به باز

تا تو لب بسته گشادی نفس

یک سخن نغز نگفتی به کس

منزل تو دستگه سنجری

طعمه تو سینه کبک دری

من که به یک چشم زد از کان غیب

صد گهر نغز برآرم ز جیب

طعمه من کرم شکاری چراست

خانه من بر سر خاری چراست

باز بدو گفت همه گوش باش

خامشیم بنگر و خاموش باش

منکه شدم کارشناس اندکی

صد کنم و باز نگویم یکی

رو که توئی شیفته روزگار

زانکه یکی نکنی و گوئی هزار

منکه همه معنیم این صیدگاه

سینه کبکم دهد و دست شاه

چون تو همه زخم زبانی تمام

کرم خور و خار نشین والسلام

خطبه چو بر نام فریدون کنند

گوش بر آواز دهل چون کنند

صبح که با بانگ خروسست و بس

خنده‌ای از راه فسوست و بس

چرخ که در معرض فریاد نیست

هیچ سر از چنبرش آزاد نیست

بر مکش آوازه نظم بلند

تا چو نظامی نشوی شهر بند

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۴۳ – داستان دو حکیم متنازع

با دو حکیم از سر همخانگی

شد سخنی چند ز بیگانگی

لاف منی بود و توی برنتافت

ملک یکی بود و دوی برنتافت

حق دو نشاید که یکی بشنوند

سر دو نباید که یکی بدروند

جای دو شمشیر نیامی که دید

بزم دو جمشید مقامی که دید

در طمع آن بود دو فرزانه را

کز دو یکی خاص کند خانه را

چون عصبیت کمر کین گرفت

خانه ز پرداختن آیین گرفت

هر دو به شبگیر نوائی زدند

خانه فروشانه طلائی زدند

کز سر ناساختگی بگذرند

ساخته خویش دو شربت خورند

تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست

شربت زهر که هلاهل‌ترست

ملک دو حکمت به یکی فن دهند

جان دو صورت به یک تن دهند

خصم نخستین قدری زهر ساخت

کز عفتی سنگ سیه را گداخت

داد بدو کین می جان‌پرورست

زهر مدانش که به از شکرست

شربت او را ستد آن شیر مرد

زهر به یاد شکر آسان بخورد

نوش گیا پخت و بدو درنشست

رهگذر زهر به تریاک بست

سوخت چو پروانه و پر باز یافت

شمع صفت باز به مجلس شتافت

از چمن باغ یکی گل بچید

خواند فسونی و بر آن گل دمید

داد به دشمن ز پی قهر او

آن گل پر کار تر از زهر او

دشمن از آن گل که فسونخوان بداد

ترس بر او چیره شد و جان بداد

آن بعلاج از تن خود زهر برد

وین به یکی گل ز توهم بمرد

هر گل رنگین که به باغ زمیست

قطره‌ای از خون دل آدمیست

باغ زمانه که بهارش توئی

خانه غم دان که نگارش توئی

سنگ درین خاک مطبق نشان

خاک برین آب معلق نشان

بگذر ازین آب و خیالات او

بر پر ازین خاک و خرابات او

بر مه و خورشید میاور وقوف

مه خور و خورشید شکن چون کسوف

کین مه زرین که درین خرگهست

غول ره عشق خلیل اللهست

روز ترا صبح جگرسوز کرد

چرخت از آن روز بدین روز کرد

گر دل خورشید فروز آوری

روزی از اینروز به روز آوری

اشک فشان نا به گلاب امید

بستری این لوح سیاه و سفید

تا چو عمل سنج سلامت شوی

چرب ترازوی قیامت شوی

دین که قوی دارد بازوت را

راست کند عدل ترازوت را

هیچ هنرپیشه آزاد مرد

در غم دنیا غم دنیا نخورد

چونکه به دنیاست تمنا ترا

دین به نظامی ده و دنیا ترا

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۲۷ – داستان پیر زن با سلطان سنجر

پیرزنی را ستمی درگرفت

دست زد و دامن سنجر گرفت

کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام

وز تو همه ساله ستم دیده‌ام

شحنه مست آمده در کوی من

زد لگدی چند فرا روی من

بیگنه از خانه برویم کشید

موی کشان بر سر کویم کشید

در ستم آباد زبانم نهاد

مهر ستم بر در خانم نهاد

گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت

بر سر کوی تو فلانرا که کشت

خانه من جست که خونی کجاست

ای شه ازین بیش زبونی کجاست

شحنه بود مست که آن خون کند

عربده با پیرزنی چون کند

رطل زنان دخل ولایت برند

پیره‌زنان را به جنایت برند

آنکه درین ظلم نظر داشتست

ستر من و عدل تو برداشتست

کوفته شد سینه مجروح من

هیچ نماند از من و از روح من

گر ندهی داد من ای شهریار

با تو رود روز شمار این شمار

داوری و داد نمی‌بینمت

وز ستم آزاد نمی‌بینمت

از ملکان قوت و یاری رسد

از تو به ما بین که چه خواری رسد

مال یتیمان ستدن ساز نیست

بگذر ازین غارت ابخاز نیست

بر پله پیره‌زنان ره مزن

شرم بدار از پله پیره‌زن

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی

شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی

شاه که ترتیب ولایت کند

حکم رعیت برعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند

دوستیش در دل و در جان نهند

عالم را زیر و زبر کرده‌ای

تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای

دولت ترکان که بلندی گرفت

مملکت از داد پسندی گرفت

چونکه تو بیدادگری پروری

ترک نه‌ای هندوی غارتگری

مسکن شهری ز تو ویرانه شد

خرمن دهقان ز تو بیدانه شد

زامدن مرگ شماری بکن

میرسدت دست حصاری بکن

عدل تو قندیل شب افروز تست

مونس فردای تو امروز تست

پیرزنانرا بسخن شاد دار

و این سخن از پیرزنی یاد دار

دست بدار از سر بیچارگان

تا نخوری پاسخ غمخوارگان

چند زنی تیر بهر گوشه‌ای

غافلی از توشه بی توشه‌ای

فتح جهان را تو کلید آمدی

نز پی بیداد پدید آمدی

شاه بدانی که جفا کم کنی

گرد گران ریش تو مرهم کنی

رسم ضعیفان به تو نازش بود

رسم تو باید که نوازش بود

گوش به دریوزه انفاس دار

گوشه نشینی دو سه را پاس دار

سنجر کاقلیم خراسان گرفت

کرد زیان کاینسخن آسان گرفت

داد در این دور برانداختست

در پر سیمرعغ وطن ساختست

شرم درین طارم ازرق نماند

آب درین خاک معلق نماند

خیز نظامی ز حد افزون گری

بر دل خوناب شده خون گری

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۵۸ – مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر

ما که به خود دست برافشانده‌ایم

بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم

صحبت این خاک ترا خار کرد

خاک چنین تعبیه بسیار کرد

عمر همه رفت و به پس گستریم

قافله از قافله واپس تریم

این دو فرشته شده در بند ما

دیو ز بدنامی پیوند ما

گرم رو سرد چو گلخن گریم

سرد پی گرم چو خاکستریم

نور دل و روشنی سینه کو

راحت و آسایش پارینه کو

صبح شباهنگ قیامت دمید

شد علم صبح روان ناپدید

خنده غفلت به دهان درشکست

آرزوی عمر به جان درشکست

از کف این خاک به افسونگری

چاره آن ساز که چون جان بری

بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست

زیرکی از بهر چنین چاره‌ایست

گرگ ز روباه به دندان تراست

روبه از آن رست که به دان تراست

جهد بر آن کن که وفا را شوی

خود نپرستی و خدا را شوی

خاک دلی شو که وفائی دروست

وز گل انصاف گیائی دروست

هر هنری کان ز دل آموختند

بر زه منسوج وفا دوختند

گر هنری در تن مردم بود

چون نپسندی گهری گم بود

گر بپسندیش دگر سان شود

چشمه آن آب دو چندان شود

مردم پرورده به جان پرورند

گر هنری در طرفی بنگرند

خاک زمین جز به هنر پاک نیست

وین هنر امروز درین خاک نیست

گر هنری سر ز میان برزند

بی‌هنری دست بدان درزند

کار هنرمند به جان آورند

تا هنرش را به زبان آورند

حمل ریاضت به تماشا کنند

نسبت اندیشه به سودا کنند

نام کرم ساخته مشتی زیان

اسم وفا بندگی رایگان

گفته سخا را قدری ریشخند

خوانده سخن را طرفی لورکند

نقش وفا بر سر یخ می‌زنند

بر مه و خورشید زنخ میزنند

گر نفسی مرهم راحت بود

بر دل این قوم جراحت بود

گر ز لبی شربت شیرین چشند

دست به شیرینه به رویش کشند

بر جگر پخته انجیر فام

سرکه فروشند چو انگور خام

چشم هنر بین نه کسی را درست

جز خلل و عیب ندانند جست

حاصل دریا نه همه در بود

یک هنر از طبع کسی پر بود

دجله بود قطره‌ای از چشم کور

پای ملخ پر بود از دست مور

عیب خرند این دو سه ناموسگر

بی هنر و بر هنر افسوسگر

تیره‌تر از گوهر گل در گلند

تلخ‌تر از غصه دل بر دلند

دود شوند ار به دماغی رسند

باد شوند ار به چراغی رسند

حال جهان بین که سرانش که‌اند

نامزد و نامورانش که‌اند

این دو سه بدنام کهن مهد خویش

می‌شکنندم همه چون عهد خویش

من به صفت چون مه گردون شوم

نشکنم ار بشکنم افزون شوم

رنج گرفتم ز حد افزون برند

با فلک این رقعه به سر چون برند

بر سخن تازه‌تر از باغ روح

منکر دیرینه چو اصحاب نوح

ای علم خضر غزائی بکن

وی نفس نوح دعائی بکن

دل که ندارد سر بیدادشان

باد فرامش کند ار یادشان

با بدشان کان نه باندازه‌ایست

خامشی من قوی آوازه‌ایست

حقه پر آواز به یک در بود

گنگ شود چون شکمش پر بود

خنبره نیمه برآرد خروش

لیک چو پر گردد گردد خموش

گر پری از دانش خاموش باش

ترک زبان گوی و همه گوی باش

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۴۲ – مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک

خیز ووداعی بکن ایام را

از پس دامن فکن این دام را

مملکتی بهتر ازین ساز کن

خوشتر ازین حجره دری باز کن

چون دل و چشمت به ره آورد سر

ناله و اشکی به ره آورد بر

تا به یکی نم که برین گل زنی

لاف ولی نعمتی دل زنی

گر شتری رقص کن اندر رحیل

ورنه میفکن دبه در پای پیل

چونکه ترا محرم یک موی نیست

جز به عدم رای زدن روی نیست

طبع نوازان و ظریفان شدند

با که نشینی که حریفان شدند

گرچه بسی طبع لطیفی کند

با تن تنها که حریفی کند

به که بجوید دل پرهیزناک

روشنی آب درین تیره خاک

تا نرسد تفرقه راه پیش

تفرقه کن حاصل معلوم خویش

رخت رها کن که گران رو کسی

کز سبکی زود به منزل رسی

بر فلک آی ار طلب دل کنی

تا تو درین خاک چه حاصل کنی

چون شده‌ای بسته این دامگاه

رخنه کنش تا به در افتی به راه

کاین خط پیوسته بهم در چو میم

ره ندهد تا نکنندش دو نیم

زخمه گه چرخ منقط مباش

از خط این دایره در خط مباش

گر ز خط روز و شب افزون شوی

از خط این دایره بیرون شوی

تا نکنی جای قدم استوار

پای منه در طلب هیچکار

در همه کاری که گرائی نخست

رخنه بیرون شدنش کن درست

شرط بود دیده به ره داشتن

خویشتن از چاه نگهداشتن

رخنه کن این خانه سیلاب ریز

تا بودت فرصت راه گریز

روبه یک فن نفس سگ شنید

خانه دو سوراخ به واجب گزید

واگهیش نه که شود راه گیر

دوده این گنبد روباه گیر

این چه نشاطست کزو خوشدلی

غافلی از خود که ز خود غافلی

عهد چنان شد که درین تنگنای

تنگدل آیی و شوی باز جای

گر شکنی عهد الهی کنون

جان تو از عهده کی آید برون

راه چنان رو که ز جان دیده‌ای

بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

زیر مبین تا نشوی پایه ترس

پس منگر تا نشوی سایه ترس

توشه ز دین بر که عمارت کمست

آب ز چشم آر که ره بی نمست

هم به صدف ده گهر پاک را

با زره و با زرهان خاک را

دور فلک چون تو بسی یار کشت

دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت

بوالعجبی ساز درین دشمنی

تاش زمانی به زمین افکنی

او که درین پایه هنر پیشه نیست

از سپر و تیغ وی اندیشه نیست

مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ

با کشش عشق تو هیچست هیچ

در غم این شیشه چه باید نشست

کش بیکی باد توانی شکست

سیم کشان کاتش زر کشته‌اند

دشمن خود را به شکر کشته‌اند

تا بتوان از دل دانش فروز

دشمن خود را به گلی کش چو روز

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۲۶ – مقالت چهارم در رعایت از رعیت

ای سپهر افکنده ز مردانگی

غول تو بیغوله بیگانگی

غره به ملکی که وفائیش نیست

زنده به عمری که بقائیش نیست

پی سپر جرعه میخوارگان

دستخوش بازی سیارگان

مصحف و شمشیر بینداخته

جام و صراحی عوضش ساخته

آینه و شانه گرفته به دست

چون زن رعنا شده گیسو پرست

رابعه با رابع آن هفت مرد

گیسوی خود را بنگر تا چه کرد

ای هنر از مردی تو شرمسار

از هنر بیوه زنی شرم دار

چند کنی دعوی مرد افکنی

کم زن و کم زن که کم از یکزنی

گردن عقل از هنر آزاد نیست

هیچ هنر خوبتر از داد نیست

تازه شد این آب و نه در جوی تست

نغز شد این خال و نه بر روی تست

چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند

نیک دراندیش ز چرخ بلند

جز گهر نیک نباید نمود

سود توان کرد بدین مایه سود

نیست مبارک ستم انگیختن

آب خود و خون کسان ریختن

رفت بسی دعوی از این پیشتر

تا دو سه همت بهم آید مگر

داد کن از همت مردم بترس

نیمشب از تیر تظلم بترس

همت از آنجا که نظرها کند

خوار مدارش که اثرها کند

همت آلوده آن یک دو مرد

با تن محمود ببین تا چه کرد

همت چندین نفس بی‌غبار

با تو ببین تا چه کند روز کار

راهروانی که ملایک پیند

در ره کشف از کشفی کم نیند

تیغ ستم دور کن از راهشان

تا نخوری تیر سحرگاهشان

دادگری شرط جهانداریست

شرط جهان بین که ستمگاریست

هر که در این خانه شبی داد کرد

خانه فردای خود آباد کرد

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۵۷ – داستان هارون‌الرشید با موی تراش

دور خلافت چو به هارون رسید

رایت عباس به گردون رسید

نیم شبی پشت به همخوابه کرد

روی در آسایش گرمابه کرد

موی تراشی که سرش میسترد

موی به مویش به غمی میسپرد

کای شده آگاه ز استادیم

خاص کن امروز به دامادیم

خطبه تزویج پراکنده کن

دختر خود نامزد بنده کن

طبع خلیفه قدری گرم گشت

باز پذیرنده آزرم گشت

گفت حرارت جگرش تافتست

وحشتی از دهشت من یافتست

بیخودیش کرد چنین یافه‌گوی

ورنه نکردی ز من این جستجوی

روز دگر نیکترش آزمود

بر درم قلب همان سکه بود

تجربتش کرد چنین چند بار

قاعدهٔ مرد نگشت از قرار

کار چو بی رونقی از نور برد

قصه به دستوری دستور برد

کز قلم موی تراشی درست

بر سرم این آمد و این سر به تست

منصب دامادی من بایدش

ترک ادب بین که چه فرمایدش

هرگه کاید چو قضا بر سرم

سنگ دراندازد در گوهرم

در دهنش خنجر و در دست تیغ

سر به دو شمشیر سپارم دریغ

گفت وزیر ایمنی از رای او

بر سر گنجست مگر پای او

چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد

گو ز قدمگاه نخستین بگرد

گر بچخد گردن گرابزن

ورنه قدمگاه نخستین بکن

میر مطیع از سر طوعی که بود

جای بدل کرد به نوعی که بود

چون قدم از منزل اول برید

گونه حلاق دگرگونه دید

کم سخنی دید دهن دوخته

چشم و زبانی ادب آموخته

تا قدمش بر سر گنجینه بود

صورت شاهیش در آیینه بود

چون قدم از گنج تهی ساز کرد

کلبه حلاقی خود باز کرد

زود قدمگاهش بشکافتند

گنج به زیر قدمش یافتند

هرکه قدم بر سر گنجی نهاد

چون به سخن آمد گنجی گشاد

گنج نظامی که طلسم افکنست

سینه صافی و دل روشنست

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۴۱ – داستان مبد صاحب نظر

مؤبدی از کشور هندوستان

رهگذری کرد سوی بوستان

مرحله‌ای دید منقش رباط

مملکتی یافت مزور بساط

غنچه به خون بسته چو گردون کمر

لاله کم عمر ز خود بی‌خبر

از چمن انگیخته گل رنگ رنگ

وز شکر آمیخته می تنگ تنگ

گل چو سپر خسته پیکان خویش

بید به لرزه شده بر جان خویش

زلف بنفشه رسن گردنش

دیده نرگس درم دامنش

لاله گهر سوده و فیروزه گل

یک نفسه لاله و یک روزه گل

مهلت کس تا نفسی بیش نه

کس نفسی عاقبت اندیش نه

پیر چو زان روضه مینو گذشت

بعد مهی چند بدان سو گذشت

زان گل و بلبل که در آن باغ دید

ناله مشتی زغن و زاغ دید

دوزخی افتاد بجای بهشت

قیصر آن قصر شده در کنشت

سبزه به تحلیل به خاری شده

دسته گل پشته خاری شده

پیر در آن تیز روان بنگریست

بر همه خندید و به خود برگریست

گفت بهنگام نمایندگی

هیچ ندارد سر پایندگی

هر چه سر از خاکی و آبی کشد

عاقبتش سر به خرابی کشد

به ز خرابی چو دگر کوی نیست

جز بخرابی شدنم روی نیست

چون نظر از بینش توفیق ساخت

عارف خود گشت و خدا را شناخت

صیرفی گوهر آن راز شد

تا به عدم سوی گهر باز شد

ای که مسلمانی و گبریت نیست

چشمه‌ای و قطره ابریت نیست

کمتر ازان موبد هندو مباش

ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش

چند چو گل خیره‌سری ساختن

سر به کلاه و کمر افراختن

خیز و رها کن کمر گل ز دست

کو کمر خویش به خون تو بست

هست کلاه و کمر آفات عشق

هر دو گروه کن به خرابات عشق

گه کلهت خواجگی گل دهد

گه کمرت بندگی دل دهد

کوش کزین خواجه غلامی رهی

یا چو نظامی ز نظامی رهی

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۲۵ – حکایت سلیمان با دهقان

روزی از آنجا که فراغی رسید

باد سلیمان به چراغی رسید

مملکتش رخت به صحرا نهاد

تخت بر این تخته مینا نهاد

دید بنوعی که دلش پاره گشت

برزگری پیر در آن ساده دشت

خانه ز مشتی غله پرداخته

در غله دان کرم انداخته

دانه فشان گشته بهر گوشه‌ای

رسته ز هر دانه او خوشه‌ای

پرده آن دانه که دهقان گشاد

منطق مرغان ز سلیمان گشاد

گفت جوانمرد شو ای پیرمرد

کاینقدرت بود ببایست خورد

دام نه‌ای دانه فشانی مکن

با چو منی مرغ زبانی مکن

بیل نداری گل صحرا مخار

آب نیابی جو دهقان مکار

ما که به سیراب زمین کاشتیم

زانچه بکشتیم چه برداشتیم

تا تو درین مزرعه دانه سوز

تشنه و بی آب چه آری بروز

پیر بدو گفت مرنج از جواب

فارغم از پرورش خاک و آب

با تر و خشک مرا نیست کار

دانه ز من پرورش از کردگار

آب من اینک عرق پشت من

بیل من اینک سرانگشت من

نیست غم ملک و ولایت مرا

تا منم این دانه کفایت مرا

آنکه بشارت به خودم میدهد

دانه یکی هفتصدمم میدهد

دانه به انبازی شیطان مکار

تا ز یکی هفتصد آید به بار

دانه شایسته بباید نخست

تا گره خوشه گشاید درست

هر نظری را که برافروختند

جامه باندازه تن دوختند

رخت مسیحا نکشد هر خری

محرم دولت نبود هر سری

کرگدنی گردن پیلی خورد

مور ز پای ملخی نگذرد

بحر به صد رود شد آرام گیر

جوی به یک سیل برآرد نفیر

هست در این دایره لاجورد

مرتبه مرد بمقدار مرد

دولتیی باید صاحبدرنگ

کز قدری ناز نیاید بتنگ

هر نفسی حوصله ناز نیست

هر شکمی حامله راز نیست

ناز نگویم که ز خامی بود

ناز کشی کار نظامی بود

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...

بخش ۵۶ – مقالت نوزدهم در استقبال آخرت

مجلس خلوت نگر آراسته

روشن و خوش چون مه ناکاسته

شمع فروزان و شکر ریخته

تخت زده غالیه آمیخته

دشمن جانست ترا روزگار

خویشتن از دوستیش واگذار

بین که بزنجیر کیان را کشید

هرکه درو دید زبان را کشید

با تو دنیا طلب دین گذار

بانگ برآورده رقیبان بار

کز در بیدادگران باز گرد

گرد سراپرده این راز گرد

از تف این بادیه جوشیده‌ای

بر تو نپوشند که پوشیده‌ای

سرد نفس بود سگ گرم کین

روبه از آن دوخت مگر پوستین

دوزخ گوگرد شد این تیره دشت

ای خنک آنکس که سبکتر گذشت

آب دهانی به ادب گرد کن

در تف این چشمه گوگود کن

باز ده این وام فلک داده را

طرح کن این خاک زمین زاده را

جمله برانداز باستادیئی

تا تو فرو مانی و آزادیئی

هرکه درین راه منی میکند

بر من و تو راه‌زنی میکند

خصمی کژدم بتر از اژدهاست

کاین ز تو پنهان بود آن برملاست

خانه پر از دزد جواهر بپوش

بادیه پر غول به تسبیح کوش

غارتیانی که ره دل زنند

راه به نزدیکی منزل زنند

ترسم از آن شب که شبیخون کنند

خوارت ازین باده بیرون کنند

دشمن خردست بلائی بزرگ

غفلت ازو هست خطائی سترگ

با عدوی خرد مشو خرد کین

خرد شوی گر نشوی خرد بین

با همه خردی به قدر مایه زور

میل کش بچه شیر است مور

قافله برده به منزل رسید

کشتی پر گشته به ساحل رسید

تات نبینند نهان شو چو خواب

تات نرانند روان شو چو آب

پای درین صومعه ننهادنیست

چون بنهی واستده دادنیست

گر نروی در جگرت خون نهند

راتبت از صومعه بیرون نهند

گر سفر از خاک نبودی هنر

چرخ شب و روز نکردی سفر

تا ندرد دیو گریبانت خیز

دامن دین گیر و در ایمان گریز

شرع ترا خواند سماعش بکن

طبع ترا نیست وداعش بکن

شرع نسیمی است به جانش سپار

طبع غباری به جهانش گذار

شرع ترا ساخته ریحان به دست

طبع پرستی مکن او را پرست

بر در هر کس چو صبا درمتاز

با دم هر خس چو هوا درمساز

اینهمه چون سایه تو چون نور باش

گر همه داری ز همه دور باش

چنبر تست این فلک چنبری

تا تو ازین چنبر سر چون بری

گر به تو بر قصه کند حال خویش

یا خبری گویدت از سال خویش

تنگ بود غار تو با غور او

هیچ بود عمر تو با دور او

آخر گفتار تو خاموشیست

حاصل کار تو فراموشیست

تا بجهان در نفسی میزنی

به که در عشق کسی میزنی

کاین دو نفس با چو تو افتاده‌ای

خوش نبود جز به چنان باده‌ای

هیچ قبائی نبرید آسمان

تا دو کله وار نبرد از میان

هرچه کنی عالم کافر ستیز

بر تو نویسد به قلم‌های تیز

و آنچه گشائی ز در عز و ناز

بر تو همان در بگشایند باز

چشم تو گر پرده طنازیست

با تو درین پرده همان بازیست

نیک و بد آنان که بسی دیده‌اند

نیک بدان بد نپسندیده‌اند

هرکه رهی رفت نشانی بداد

هرکه بدی کرد ضمانی بداد

صورت اگر نیک و اگر بد بری

نام تو آنست که با خود بری

خار بود نام گل خارپوش

عنبر نام آمده عنبر فروش

قلب مشو تا نشوی وقت کار

هم ز خود و هم ز خدا شرمسار

بانگ بر این دور جگر تاب زن

سنگ بر این شیشه خوناب زن

رجم کن این لعبت شنگرف را

در قلم نسخ کش این حرف را

دست بر این قلعه قلعی برآر

پای درین ابلق ختلی درآر

تا فلک از منبر نه خرگهی

بر تو کند خطبه شاهنشهی

کار تو باشد علم انداختن

کار من است این علم افراختن

آدمیم رفع ملک میکنم

دعوی از آنسوی فلک میکنم

قیمتم از قامتم افزون‌ترست

دورم از این دایره بیرون‌ترست

آب نه و بحر شکوهی کنم

جغد نه و گنج پژوهی کنم

چون فلکم بر سر گنجست پای

لاجرممم سخت بلندست جای

...

مخزن الاسرار نظامی نظر دهید...