شاه و درویش (هلالی جغتایی)

بخش ۵۱ – در خاتمهٔ کتاب گوید

شکر لله که این خجسته کلام

شد به کام دل شکسته تمام

شکر دیگر که تا تمام شده

مجلس‌آرای خاص و عام شده

صفت اوست در زبان همه

سخن اوست ورد جان همه

جیب آفاق پر دُرست ازو

بغل عاشقان پرست ازو

گر که قلاب شهر صراف‌ست

یا خطاگوی شهر حراف‌ست

نتواند شکست مقدارش

که به جان می‌خرد خریدارش

بیت او گر کم‌ست از آن غم نیست

شکر باری که معنیش کم نیست

لفظ پاک‌ست و معنی‌اش طاهر

چون نگیرد قرار در خاطر؟

معنی خاص و لفظ عام‌فریب

برده از خاص و عام صبر و شکیب

الله الله! چه دلپذیرست این!

در پذیرش که ناگزیرست این

غایت شاعری همین باشد

شیوهٔ ساحری همین باشد

هر که دم زد زبان او بستم

سحر کردم دهان او بستم

قلمم میل چشم دشمن شد

لیک ازو چشم دوست روشن شد

از سیاهی نمود آب حیات

جان حاسد فتاد در ظلمات

جای رحمت بود بمرد حسود

لیک بر جان مرده رحم چه سود؟

جگر حاسد از الم خون باد

المش کم مباد و افزون باد

ای حسود این خیال باطل چسیت؟

زین خیالت بگو که حاصل چیست؟

چون تو از عالم سخن دوری

هرچه خواهی بگو که معذوری

آن چه مقدور توست معلوم‌ست

ختم کار از نخست معلوم‌ست

دست بافنده موی اگر بافد

کی تواند که موی بشکافد؟

هر کجا هدهد سلیمان رفت

به پر و بال مور نتوان رفت

در بهاران صدای غلغل زاغ

کی بود چون نوای بلبل باغ؟

یعنی او نیز در برابر توست

در او هم به قدر گوهر توست

این مسلم، تو را به غیر چه کار

هر چه داری تو هم بی‌او بیار

دیگری جام شوق نوشیده

تو به دیوانگی خروشیده

دیگری آه دردناک زده

تو به تقلید جامه چاک زده

تا به کی می‌پری به بال کسان؟

ناز خوش نیست با جمال کسان

من کنم سکهٔ سخن را نو

تو کنی عرض مخزن خسرو

چون تو زین نامه نیستی نامی

چه بری نام خسو و جامی؟

حیف باشد که نام دیده‌وران

بگذرد بر زبان کج‌نظران

گرچه شعر تو نظم دارد نام

تو ازین نظم کی رسی به نظام

نظم اگر نیست چون در مکنون

سهل باشد طبیعت موزون

گرچه ما و تو هر دو موزونیم

لیک بنگر که هر یکی چونیم

نعل اگر یافت صورت مه نو

هست اینجا تفاوتی بشنو

ماه نو سر بر آسمان ساید

نعل در زیر پای فرساید

نیست مانند هم سموم و نسیم

این یک از جنت‌ست و آن ز جحیم

آن به نرمی چنان که دل خواهد

وین به گرمی چنان که جان کاهد

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۵۲ – حکایت به طریق تمثیل

کرکسی ژاژخای بی‌معنی

با همایی فتاد در دعوی

گفت کم نیست از تو پایهٔ من

زان که مقدار توست سایهٔ من

عاقلی گفتش ای فرومایه

نیست آن سایه همچو این سایه

هر که در سایهٔ همای بود

نام او سایهٔ خدای بود

وان که در سایهٔ تو راه کند

بر سر خود جهان سیاه کند

بر تن توست چون پر و بالی

در خور اوست فر و اقبالی

ماجرای حسود و قصهٔ ما

راست مانند کرکس‌ست و هما

وه! چه گفتم؟ تمام لاف‌ست این

سر به سر دعوی گزاف‌ست این

من هم از حاسدان چرا گفتم؟

چون بدند از بدان چرا گفتم؟

چند ازین گونه در خروش شوم

کاشکی بعد ازین خموش شوم

هین زبان را به عذر باز کنم

رو به درگاه بی‌نیاز کنم

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۵۳ – مناجات

کردگارا به بی‌نیازی خویش

به کریمی و کارسازی خویش

به سهی‌قامتان گلشن ناز

به ملامت‌کشان کوی نیاز

به صفات جلال و اکرامت

نظر خاص و رحمت عامت

به سلاطین مسند تحقیق

یالکان مسالک توفیق

به اسیران و زاری ایشان

به غریبان و خواری ایشان

به نوازندگان عالم گل

که هنوز ایمن‌اند از غم گل

به سفرکردگان عالم خاک

کز جهان رفته‌اند با دل چاک

به رسولی که نعت اوست کلام

سیدالمرسلین علیه سلام

نظری جانب هلالی کن

دلش از مهر غیر خالی کن

حشر او با رسول کن یا رب

این دعا را قبول کن یا رب

در امان دار پیش آن مولی

تا نبیند عقوبت عقبی

چون به عزم رحیل زین منزل

به حریم فنا کشد محمل

در ره مرگ باشدش همراه

هادی لااله‌الاالله

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۵۰ – در بی‌وفایی عمر

آه ازین منزلی که در پیش‌ست

که گذرگاه شاه و درویش‌ست

نه ازین دام می‌توان جستن

نه ازین بند می‌توان رستن

گر خوری همچو خضر آب حیات

تشنه‌لب جان دهی درین ظلمات

گر چو عیسی روی به چرخ برین

عاقبت جا کنی به زیر زمین

گر چو یوسف به اوج ماه روی

عاقبت سرنگون به چاه شوی

فی‌المثل عمر نوح اگر یابی

چون به طوفان رسی خطر یابی

احد واجب‌الوجود یکی‌ست

آن که جاوید هست و بود یکی‌ست

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۳ – مناجات

سال‌ها شد که مهر عالم‌سوز

تیغ کین تیز می‌کند هر روز

وه! که تا مهر چرخ بود کبود

در کبودی چرخ مهر نبود

جانب هر که بنگرم به نیاز

ننگرد جانب من از سر ناز

در ره هر که سر نهم به وفا

پا نهد بر سرم ز راه جفا

چند بیداد بینم از هر کس؟

ای کس بی‌کسان به دادم رس

چند پامال عام و خاص شوم

دست من گیر تا خلاص شوم

همتی ده که بگذرم ز همه

رو به سوی تو آورم ز همه

سوی خود کن رخ نیاز مرا

به حقیقت رسان مجاز مرا

زلف خوبان مشوشم دارد

لعل ایشان در آتشم دارد

از بتان چو در آتشم شب و روز

روز حشرم بدین گناه مسوز

مهوشانم چو سوختند به ناز

ز آفتاب قیامتم مگداز

بس بود این که سوختم یک بار

«و قنا ربنا عذاب النار»

آتش از جو منی چه افروزد؟

بلکه دوزخ ز ننک من سوزد

گنهم بخش و طاعتم بپذیر

که همین دارم از قلیل و کثیر

در شب تیره چون دهم جان را

همرهم کن چراغ ایمان را

اتحادی نصیب کن با من

که ندانم که ان تویی یا من

چون زبان داده‌ای بیانم بخش

در بیان سخن زبانم بخش

محزنم را در نظامی ده

ساغرم را شراب جامی ده

بنده را خسرو سخن گردان

حسن نظم مرا حسن گردان

آب ده خنجر زبان مرا

تاب ده گوهر بیان مرا

تا شوم در فشان ز بحر کلام

به سلام نبی، علیه سلام

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۱۹ – رفتن گدا به شب بر در شاه‌زاده

یک شب القصه رو به شاه آورد

رو به شاه جهان پناه آورد

با تن زار و سینه ی غمناک

دل مجروح و دیدهٔ نمناک

هر قدم رو به خاک می‌مالید

از دل دردناک می‌نالید

هر دم آهی کشیدی از دل تنگ

تا از آن آه سوختی دل سنگ

از غم دل به سینه سنگ زدی

با دل از کینه طبل جنگ زدی

رخ بر آن خاک آستان سودی

آستان را ز بوسه فرسودی

گفتی این آستانه محترم‌ست

سگ این کوی آهوی حرم‌ست

هر که او ره بدین طرف دارد

پای او بر سرم شرف دارد

بر در شاه دید شیر سگی

سگ نگویم پلنگ تیزتگی

داغ مهر و وفا نشانی او

خواب مردم ز پاسبانی او

گفتش ای سرور وفاداران

در وفا بهتر از همه یاران

گفت ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

رشتهٔ دوستی‌ست هر رگ تو

تو سگ کوی یار و من سگ تو

پنجه و ناخنت به خون شکار

سرخ همچون گلست و تیز چو خار

دست تو در حناست گل دسته

گل سرخ آن کف حتا بسته

کف پای توراست نقش نگین

در نگین تو جمله روی زمین

بارها صید فربه آوردی

خود قناعت به استخوان کردی

هست شکل دم تو قلابی

که مرا می‌کشد به هر بابی

شب‌روانی که قلب و حیله‌گرند

از تو شب تا به روز بر حذرند

گریه کرد و ز دیده آبش داد

وز دل خون‌چکان کبابش داد

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۳۵ – بزم‌آرایی شاه و نظر کردن گدا

شب که در بزم‌گاه مینا رنگ

زهره با چنگ راست کرد آهنگ

باده از سرخی شفق کردند

اختران لعل در طبق کردند

شاه را دل به سوی باده کشید

باده با مهوشان ساده کشید

بهر عشرت نشست در جایی

کان گدا را بود تماشایی

شاه در بزم با هزار شکوه

آن گدا در نظاره از سر کوه

مجلس آراستند و می خوردند

می به آواز چنگ و نی خوردند

روی ساقی ز باده گل گل شد

غلغل شیشه صوت بلبل شد

شد لب گل‌رخان شراب‌آلود

همچو برگ گل گلاب‌آلود

عکس رخ بر شراب افگندند

بر شفق آفتاب افگندند

لب شیرین به بادهٔ زرین

چو رساندند گشت لب شیرین

خندهٔ شاهدان شورانگیز

گشت در جام باده شکرریز

چشم ساقی ز باده مست شده

ترک مخمور می‌پرست شده

اهل مجلس شکفته و خرم

فارغ از هرچه هست در عالم

شیشهٔ زهد را زدند به سنگ

تار تسبیح شد بریشم چنگ

پر می لعل شد پیالهٔ زر

گل رعنا نمود پیش نظر

شیشهٔ صاف و آن می دلکش

چون دل صاف عاشقان بی غش

دختر رز به شیشه منزل کرد

گرم خون بود جای در دل کرد

شیشهٔ می که پر ز خون افتاد

در درون هر چه داشت بیرون داد

مطرب صاف عندلیب آهنگ

ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ

دیگری دف گرفت بیخود و مست

همچو طفلان نواخت بر سر دست

نی تهی ماند از هوی و هوس

زان کمر بست در قبول نفس

هر ندا کز صدای عود آمد

چنگ بشنید و در سجود آمد

ناله آمد رباب را بم و زیر

زان که بر وی کمانچه می‌زد تیر

شکل قانون چو مضطر آمد راست

صفحهٔ سینه‌اش به نقش آراست

از برای فروغ مجلس شاه

شمع و مشعل شدند زهره و ماه

بزم شه را چو شمع گلشن کرد

دید درویش و دیده روشن کرد

شاه در بزم با هزار شکوه

و آن گدا را نظاره از سر کوه

تا به نزدیک بزم‌گاه آمد

بهر نظاره سوی شاه آمد

گفت شاید که در فروغ چراغ

بینم آن شمع بزم را به فراغ

چون میسر نبود بزم حضور

شاد بود از نگاه دورادور

گر کسی جام عشرتی می‌خورد

او به صد رشک حسرتی می‌خورد

می‌کشیدند می به نغمهٔ نی

آن گدا آه می‌کشید از پی

شاه بر لب نهاد جام شراب

آن گدا بی شراب مست و خراب

شه ز دست حریف می می‌خورد

آن گدا خون ز دست وی می‌خورد

شاه در لاله‌زار خرم و خوش

و آن گدا در میانهٔ آتش

شاه ساغر گرفته از سر عیش

و آن گدا را شکسته ساغر عیش

شاه می‌کرد نوش باده به کام

آن گدا تلخ‌کام و زهرآشام

شاه چون رخ ز باده می‌افروخت

آن گدا ز آتش رخش می‌سوخت

شاه را ذوق و حالتی که مپرس

آن گدا را ملامتی که مپرس

آن شب القصه تا به آخر شب

مجلس عیش بود و بزم و طرب

عاقبت، کار خویش کرد شراب

اهل مجلس شدند مست و خراب

باده نوشان ز باده مست شدند

سر به پای قدخ ز دست شدند

خواب چون رو به آن گروه نهاد

باز درویش سر به کوه نهاد

کوه با عاشقان هم‌آوازست

پایدارست زان سرافرازست

همچو نازک‌دلان ز جا نرود

متصل با تو گوید و شنود

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۴- در نعت سیدالمرسلین صلی‌الله علیه و سلم

از خدا گر ره خدا طلبی

مطَلب جز محمد عربی

زانکه مطلوب اهل بینش اوست

بلکه مقصود آفرینش اوست

شاه ایوان مکه و یثرب

ماه تابان مشرق و مغرب

شرف گوهر بنی آدم

وز شرف سرور همه عالم

شهریاری که خیل اوست همه

عرش و کرسی طفیل اوست همه

کوی او مقصدست و او مقصود

او محمد مقام او محمود

پنجه افتاب را برتافت

به یک انگشت قرص مه بشکافت

بود برتر ز انجم و افلاک

زان نیفتاد سایه اش بر خاک

آنکه بگذشت از سپهر برین

سایهٔ او کجا فتد به زمین؟

فارغ است از صحیفه و خامه

واصلان را چه حاجت نامه؟

آن که ناخوانده علم دین داند

لوح تعلیم پس چرا خواند؟

انبیا را شرف نبود برو

خود تواضع‌کنان نشست فرو

ذات او چیست بعد خیل رسل؟

گل پس از برگ و میوه بعد از گل

گمرهانی که راه جنگ زدند

حلقهٔ لعل او به سنگ زدند

لعل او در ز حقه داد به سنگ

که دگر جا نداشت حقهٔ سنگ

لاجرم ورنه سنگ بدگهران

کی تواند فکند رخنه در آن؟

زیر گیسوی او رخ چون ماه

شب معراج را جمال الله

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۲۰ – نالیدن درویش در کوی شاه

آن شب آفاق همچو گلشن بود

شب نبود آن، که روز روشن بود

فلک از آفتاب و بدر منیر

قدحی بود پر ز شکر و شیر

ماه چون کاسهٔ پنیر شده

کوچ‌ها همچو جوی شیر شده

سایه ظلمت فگنده بر سر نور

ریخته مشک ناب بر کافور

در چمن سایه‌های برگ چنار

چون سیه کرده پنجه‌های نگار

سایهٔ برگ بیدگاه شمال

راست چون ماهیان در آب زلال

بود ماه فلک تمام آن شب

شاه را شد هوای بام آن شب

شب مهتاب طرف بام خوش‌ست

جلوه‌های مه تمام خوش‌ست

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...

بخش ۳۶ – رفتن شاه‌زاده به دیدن درویش

روز دیگر که با هزار شکوه

رخ نمود آفتاب از سر کوه

سر زد از جیب کوه چشمهٔ نور

شد عیان معنی تجلی طور

شاه از خواب صبح‌دم برخاست

رخ چو خورشید چاشت‌گه آراست

به هوای خرام و جلوه‌گری

جانب کوه شد چو کبک دری

با حریفان دوش کردی خطاب

گفت بی‌تابم از خمار شراب

هیچ کس هم‌عنان من نشود

در سخن هم‌زبان من نشود

شاه چو این بهانه پیش آورد

رو به سوی گدای خویش آورد

مرکب ناز تاخت بر سر او

همچو جان جا گرفت در بر او

نظر لطف سوی او بگشاد

لب شیرین به گفتگوی او بگشاد

گفتش ای از می وفا سرمست

روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟

گفت سیر آمدم ز غم خوردن

خواب بر من حرام جز مردن

باز گفتش که روز حال تو چیست؟

در چه فکری شب و خیال تو چیست؟

گفت روزم دو دیده پرخون‌ست

حال شب را چه گویمت که چون‌ست؟

باز گفتش که چون شبت سیه‌ست

در شب تیره مشعل تو مه‌ست

گفت شب تا سحر ز شعلهٔ آه

هر دم آتش زنم به مشعل ماه

باز گفتش که کیست محرم تو؟

تا شود گاه کاه همدم تو؟

گفت جز آه سرد نیست کسی

تا به او هم‌نفس شوم نفسی

باز گفتش که در ضمیر تو چیست؟

حاصل عمر دل‌پذیر تو چیست؟

گفت غیر از تو نیست در دل من

غیر ازین خود مباد حاصل من

همچنین حسب حال می‌گفتند

در جواب و سوال می‌گفتند

چون به هم شرح راز خود کردند

عرض راز و نیاز خود کردند

شاه را شد هوای منزل خویش

ماند درویش خسته با دل ریش

باز فردا شه سعادتمند

سایهٔ لطف بر گدا افکند

همچنین چند روز پی در پی

گذر افتاد شاه را بر وی

شاه چون سوی او گذشت بسی

گفت این قصه با رقیب کسی

مدعی باز حیله‌ای انگیخت

که ز هم رشتهٔ وصال گسیخت

روز دیگر رقیب دشمن‌روی

روی با شاه کرد آن بدخوی

گفت شاها دگر بهار گذشت

وقت صحرا و لاله‌زار گذشت

چند بینیم وحش صحرا را

نیست الفت به وحشیان ما را

جای در شهر کن که آن‌جا به

سگ شهر از غزال صحرا به

شه باشد نکوترین جهان

شهر باشد مقام پادشاهان

جاه یوسف ز مصر حاصل شد

مصطفی را مدینه منزل شد

در و دیوار و کوی شهر مدام

سایه افگنده بر خواص و عوام

خانه‌ها همچو خانهٔ دیده

منزل مردم پسندیده

بس که افسانه و فسون پرداخت

شاه را سوی شهر مایل ساخت

باز درویش در فراق بماند

دل پر از درد اشتیاق بماند

روی در حالتی غریب آورد

این بلا بر سرش رقیب آورد

هیچ کس را غم رقیب مباد

دوری از صحبت حبیب مباد

نیست مقصود بی‌کسان غریب

غیر وصل حبیب و مرگ رقیب

وصل جانان بود ز جان خوش‌تر

لیک مرگ رقیب از آن خوش‌تر

...

شاه و درویش (هلالی جغتایی) نظر دهید...