ناظر و منظور وحشی بافقی

دایرهٔ پرگار سخن را از پرگار خانهٔ دو زبان ساختن و در میدانگاه خاتمهٔ بیان علم فراغت افراختن و خاتمه سخن را به مناجات مثنی کردن و نامهٔ کن و خامهٔ قدرت تمام نمودن رسالهٔ رسالت به نعمت مهر محمدی ختم نمودن

بحمدالله که گر دیدیم رنجی

در آخر یافتیم این طور گنجی

در او ناسفته گوهرها نهاده

طلسمش تا به اکنون ناگشاده

به نام ایزد چه گنج شایگانی

کز او گردید پر جوهر جهانی

نگو آسان طلسمش را گشادم

که پر جانی در این اندیشه دادم

به دشواری چنین گنجی توان یافت

بلی کی گنج بی‌رنجی توان یافت

دماغم تیره شد چون خامه بسیار

که تا کردم رقم این نقش پرگار

ز مو اندیشه را کردم قلم ساز

شدم این لعبتان را چهره پرداز

بسی همچون بخورم سوخت ایام

که تا گشتند این روحانیان رام

سحر خیزی بسی کردم چو خورشید

که زر گردید خاک راه امید

چو بوته پر فرو رفتم به آتش

که آخر این طلا گردید بی‌غش

که مشتی خاک ره گر برگرفتم

روانش در لباس زر گرفتم

مگر شد خاطر من مهر جان تاب

کزو گردید خاک ره زر ناب

برون آورده‌ام از کان امید

زر لایق به زیب تاج خورشید

چنین بی‌غش زری از کان برآید

چه کان کز مادر امکان بزاید

در این معدن که زر سیماب گردید

بسان کیمیا نایاب گردید

پریشانی بسی دیدم چو سیماب

که تا شد جمع این مشتی زر ناب

زر نابم ز کان دیگری نیست

بدین در هم نشان دیگری نیست

ز هر آلایشی دل پاک کردم

گذر بر حجلهٔ افلاک کردم

که این بکران معنی رو نمودند

نقاب غیب از طلعت گشودند

سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است

نهان گردیده در خرگاه عیب است

به هر آلوده‌ای کی رو نماید

نقاب غیب کی از رو گشاید

کسی کاین نظم دور اندیشه خواند

اگر تاریخ تصنیفش نداند

شمارد پنج نوبت سی به تضعیف

که با شش باشدش تاریخ تصنیف

نداند گر به این قانون که شد فکر

بجوید از همه ابیات پر فکر

گزیدم گر طریق خود ستایی

بیان کردم سخنهای هوایی

بنا بر سنت اهل سخن بود

و گر نه این سخن کی حد من بود

کسی کاین نظم بی‌مقدار خواند

ز سد بیت ار یکی پرکار داند

ز عیب آن دگرها دیده دوزد

چراغ وصف این را برفروزد

نه رسم عیب جویی پیشه سازد

حیات خود در این اندیشه بازد

همان به کاین حکایتها نگویم

که باشم من که باشد عیب جویم

خدایا پرده‌ای بر عیب من کش

زبان حرف گیران در دهن کش

کلامم را بده آن حالت خاص

کزو گردند اهل حال رقاص

بنه مهری بر این قلب زر اندود

که در ملک جهان رایج شود زود

به این زیبا عروس نورسیده

که از نو پرده از طلعت کشیده

بده بختی که عالمگیر گردد

نه از بی‌طالعیها پیر گردد

در ناسفتهٔ این گنج معنی

که در معنی ندارد رنج دعوی

ز دست خائنانش در امان دار

به ملک حفظ خویشش جاودان دار

قبول خاص و عامش ساز یارب

به خاطرها مقامش ساز یارب

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

بیان ظلمت شب دوری و اظهار محنت مهجوری و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پایداری

اسیر درد شبهای جدایی

چنین نالد ز درد بینوائی

که شد چون مشعل مهر منور

نگون از طاق این فیروزه منظر

برآمد دود از کاشانهٔ خاک

سیاه از دود شد ایوان افلاک

در آن شب ناظر از هجران منظور

به کنجی ساخت جا از همدمان دور

ز روی درد افغان کرد بنیاد

که فریاد از دل پر درد فریاد

مرا این درد دل از پا درآورد

مبادا هیچکس را یارب این درد

چه می‌داند کسی تا درد من چیست

چه دردی دارم وهمدرد من کیست

نه همدردی که درد خویش گویم

از و درمان درد خویش جویم

نه همرازی که گویم راز با او

دمی خود را کنم دمساز با او

نه یاری تا در یاری گشاید

زمانی از در یاری درآید

نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش

همان بهتر که گویم راز با خویش

منم در گوشهٔ دوری فتاده

سری بر کنج رنجوری نهاده

فلک با من ندانم بر سر چیست

که با جورش چنین می‌بایدم زیست

همینش با منست آزار جویی

کسی از من زبون‌تر نیست گویی

سپهرا کینه جویی با منت چند

به این آیین زبون کش بودنت چند

بگو با جان من چندین جفا چیست

چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست

به آزارم بسی خود را میزار

اگر خواهی هلاکم تیغ بردار

بکش از خنجر کین بی‌درنگم

که من هم پر ز عمر خود به تنگم

چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد

دل از عمر چنین بیزار باشد

بیا ای سیل از چشم تر من

فکن این کلبهٔ غم بر سر من

که آنکو همچو من غمناک باشد

همان بهتر که زیر خاک باشد

که آن کو چون من خاکی نشیند

همان بهتر که کس گردش نبیند

بدینسان تا به کی بر خاک گردم

اجل کو تا دهد بر باد گردم

در این تاریک شب خود را رساند

به یک دم شمع عمرم را نشاند

سرا پایم بسان شمع بگداخت

غم این تیره شب از پایم انداخت

شد آخر عمر و شب آخر نگردید

نشان صبحدم ظاهر نگردید

همای صبح را آیا چه شد حال

مگر بستند از تار خودش بال

به گردون طفل خور ظاهر نگردید

مگر زین دیو زنگی چهره ترسید

خروسا نالهٔ شبگیر بردار

مرا بی‌همزبان در ناله مگذار

هم آواز منی بردار فریاد

چو لب بستی ترا آخر چه افتاد

چه در خوابی چنین برکش نوایی

فکن در گنبد گردون صدایی

تویی صوفی سرشت زهد پیشه

ردا افکنده در گردن همیشه

به شب خیزی بلند آوازه گشته

به ذکر از خواب خوش شبها گذشته

ز خرمنگاه گردون غم اندوز

به مشت جو قناعت کرده هر روز

چرا پیراهن آغشته در خون

به سر پیچیدی ای مرغ همایون

بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست

سحرگاهان فغان چندینت از چیست

مگر رحم آمدت بر حال زارم

به این زاری چو کشت اندوه یارم

بیان آتشین جانسوز می‌کرد

به این افسانه شب را روز می‌کرد

بلایی نیست همچون ماتم هجر

نبیند هیچکس یارب غم هجر

به بزم وصل اگر عمری درآیی

نمی‌ارزد به یک ساعت جدایی

جفای هجر دشوار است بسیار

بر آن کس خاصه کو خو کرده با یار

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلند آوازه گشتن در خطبهٔ کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن

چنین از یاری کلک جوانبخت

نشیند شاه بیت فکر بر تخت

که مدتها بهم منظور و ناظر

طریق مهر می‌کردند ظاهر

نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود

همین دمسازی هم کارشان بود

حریف هم به بزم میگساری

رفیق هم به کوی دوستداری

ز رنگ آمیزی باد خزانی

چو شد برگ درختان زعفرانی

به گلشن لشکر بهمن گذر کرد

درخت سبز کار زال زر کرد

برای خندهٔ برق درخشان

خزان پر زعفران می‌کرد پستان

عیان گردید یخ بر جای نسرین

فکنده بر لب جو خشت سیمین

ز سرما آب را حال تباهی

ز یخ خود را کشیده در پناهی

سحاب از تاب سرمای زمستان

به یکدیگر زدی از ژاله دندان

ز ابروی نمد بر دوش افلاک

ز سرما خشک گشته پنجهٔ تاک

به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ

که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ

شکست از سنگ ژاله جام لاله

به خاک افتاد نرگس را پیاله

شده غارتگر دی سوی سبزه

به گلشن خسته رنگ از روی سبزه

ز تاب تب خزانی شد رخ شاه

به بستر تکیه زد از پایهٔ گاه

به دل کردش بدانسان آتشی کار

که می‌کاهید هر دم شمع کردار

بزرگان را به سوی خویشتن خواند

به صف در صد گاه خویش بنشاند

به بالینش نشسته شاهزاده

ز غم سر بر سر زانو نهاده

به سوی دیگرش ناظر نشسته

ز دلتنگی لب از گفتار بسته

به روی شه نشان مرگ و ظاهر

بزرگان درغمش آشفته خاطر

به سوی اهل مجلس شاه چون دید

سرشک حسرتش در دیده گردید

اشارت کرد تا دستور برخاست

به گوهر تخت عالی را بیاراست

پس آنگه گفت تا شهزاده چین

برآید بر فراز تخت زرین

به سوی مصریان رو کرد آنگاه

که تا امروز بودم بر شما شاه

شه اکنون اوست خدمتکار باشید

به خدمتکاریش درکار باشید

چو بر تخت زر خویشش نشانید

به دست خود بر او گوهر فشانید

بزرگانش مبارکباد گفتند

غبار راه او از چهره رفتند

بلی اینست قانون زمانه

به عالم هست اکنون این ترانه

نبندد تاکسی از تختگه رخت

نیاید دیگری بر پایه بخت

دو سر هرگز نگنجد در کلاهی

دو شه را جا نباشد تختگاهی

چو روزی چند شد شه رخت بربست

به جای تخت بر تابوت بنشست

بزرگانش الف بر سر کشیدند

سمند سرکشش را دم بریدند

الف قدان بسی با لعل چون نوش

چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش

ز یکسو جامه کرده چاک منظور

فتاده از خروشش در جهان شور

ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز

به عالم ناله‌اش افکنده آواز

به سوی خاک بردندش به اعزاز

خروشان آمدند از تربتش باز

همه در بر پلاس غم گرفتند

به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند

بزرگان را به بهشتم روز دستور

تمامی برد با خود سوی منظور

که تا آورد بیرونشان ز ماتم

به بزم عیش بنشستند با هم

جهان را شیوه آری اینچنین است

نشاط و محنتش با هم قرین است

اگر غم شد، نماند نیز شادی

بود در ره مراد و نامرادی

اگر درویش بد حال است اگر شاه

گذر خواهد نمودن زین گذرگاه

دم مردن بچندان لشکر خویش

به مخزنهای لعل و گوهر خویش

میسر کی شدش تا زان تمامی

خرد یک لحظه از عمر گرامی

چنین عمری که کس نفروخت یکدم

ز دورانش به گنج هر دو عالم

ببین تا چون فنا کردیمش آخر

خلل در کار آوردیمش آخر

چو آن کودک که او بی‌رنج عالم

به دست آورد کلید گنج عالم

کند هر لحظه دامانی پر از در

وز آن هر گوشه سوراخی کند پر

از این درها که ما در خاک داریم

بسا فریاد کز حسرت بر آریم

چو شد القصه شاه مصر منظور

به عالم عدل و دادش گشت مشهور

به ناظر داد آیین وزارت

چواز دورش به شاهی شد بشارت

در گنجینهٔ احسان گشادند

به عالم داد عدل و داد دادند

یکی بودند تا از جان اثر بود

بهمشان میل هردم بیشتر بود

ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست

خوشا یاران که ایشان را جفا نیست

فغان از بی‌وفایان زمانه

به افسون جفا کاری فسانه

مجو وحشی وفا از مردم دهر

که کار شهد ناید هرگز از زهر

از این عقرب نهادان وای و سد وای

که بر دل جای زخمی ماند سد جای

چنین یاران که اندر روزگارند

بسی آزارها در پرده دارند

بسی عریان تنان را جای بیم است

از آن عقرب که در زیر گلیم است

نه یی نقش گلیم آخر چنین چند

توانی بود در یک جای پیوند

به کس عنقا صفت منمای دیدار

ز مردم رو نهان کن کیمیا وار

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

رفتن معلم به در خانهٔ دستور و بیان کردن عشق ناظر نسبت به منظور و مقدمهٔ درد فراق و آغاز حکایت اشتیاق

چو طفل روز رفت از مکتب خاک

سواد شب نمود از لوح افلاک

معلم بر در دستور جا کرد

حدیث خود به خاصانش ادا کرد

به دستور از معلم حال گفتند

یکایک صورت احوال گفتند

معلم را به سوی خویشتن خواند

به تعظیم تمامش پیش بنشاند

چو از هر در سخنها گفته گردید

از و احوال مکتب باز پرسید

که چونی با جفای بنده زاده

به درس تیزفهمی چون فتاده

به مکتب می‌رود کاری ز پیشش

بود سعیی به کار وبار خویشش

چه سر خط می‌نویسد مشق او چیست

چو بحثی می‌کند هم بحث او کیست

دلش میل چه علمی بیش دارد

چه مبحث این زمان در پیش دارد

ادیب افکند سر چون خامه در پیش

بسی پیچید همچون نامه بر خویش

پس آنگه بر زمین زد افسر خویش

به خون آغشته بنمودش سر خویش

که داد از دست فرزند شما ، داد

مرا بیداد او خون خورد فریاد

از آن روزی که این مخدوم زاده

به مکتب خانه من پا نهاده

دلم را از غم آزادی نبوده

بسی غم بوده و شادی نبوده

به مکتبخانه‌ام بر کودکی بود

که او زیرکتر از هر زیرکی بود

کنون تا او به این مکتب رسیده

به همدرسی ایشان آرمیده

یکی ز آنها به حال خود نمانده

به پهلوی خود ایشان را نشانده

بلی تفسیر این حرف اندکی نیست

که صحبت را اثر باشد شکی نیست

به مکتب صبحدم چون گشت حاضر

بود در راه مکتب خانه ناظر

که چون منظور سوی مکتب آید

به او آهنگ دمسازی نماید

گهی در پهلوی هم جا گزینند

زمانی روبروی هم نشینند

بود دایم به مکتب درسشان حرف

کنند این نوع عمر خویشتن صرف

بدینسان حرف ها می‌کرد اظهار

که تا مجلس تهی گردد ز اغیار

از آن پس گفت تا داند خداوند

که بد می‌بینم او را حال فرزند

به دام عشق منظور است پا بست

زمام اختیارش رفته از دست

اگر یک لحظه حاضر نیست منظور

از او افتد به مکتبخانه سد شور

نشیند گوشه‌ای از غصه دلتنگ

ز دلتنگی بود با خویش در جنگ

گزد انگشت چندانی که در مشت

سیه سازد چو نوک خامه انگشت

دمی بندد ز تکرار سبق لب

که من دیگر نمی‌آیم به مکتب

زمانی در گریبان آورد سر

گهش چون حلقه ماند چشم بر در

چو منظور از در مکتب درآید

نماند رنج و اندوهش سرآید

درآید در مقام همزبانی

کند آهنگ عیش و شادمانی

غرض کز خواندن درس است آزاد

بود درس آنچه هرگز نیستش یاد

شد از گفتار او دستور از دست

پی آزار ناظر از زمین جست

معلم دامنش بگرفت و بنشاند

حدیث چند از هر در بر او خواند

که اینها این زمان سودی ندارد

نمودش گر بود بودی ندارد

بباید چاره‌ای کردن در این کار

که گرداند ازین بارش سبکبار

و گرنه کار او بد می‌شود زود

از این دردش نخواهد بود بهبود

ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار

سخنها گفت در تدبیر این کار

پس آنگه خواست دستوری ز دستور

زمین بوسید و از دستور شد دور

به خود می‌گفت دستور جهاندار

چه سازم چون کنم تدبیر این کار

فرستم گر به مکتبخانه بازش

فتد ناگه برون زین پرده رازش

خبر یابد ازین شاه جهانگیر

به جز جان باختن آن دم چه تدبیر

نمی‌دانست تا تدبیر او چیست

پی تدبیر کارش چون کند زیست

نبود آگه که درد دوستداری

ندارد چاره‌ای جز جان‌سپاری

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

عروس خیال از حجلهٔ اندیشه برون آوردن و او را در نظر ناظران جلوه دادن در تعریف بزمگاه سرور و صفت دامادی منظور

عروس نظم را جویای این بکر

چنین شد خواستگار از حجلهٔ فکر

که چون خسرو از آن دشت فرحبخش

به عزم شهر راند از جای خود رخش

شبی دستور را سوی حرم خواند

به آن جایی که دستور است بنشاند

پس آنگه گفت او را کای خردکیش

به دانایی ز هر صاحب خرد پیش

بر آنم تا نهال نوبر خویش

گل نورستهٔ جان پرور خویش

سهی سرو ریاض کامکاری

گل بستان فروز نامداری

فروزان شمع بزم آرای عصمت

در یکدانهٔ دریای عصمت

ببندم عقد با شهزاده منظور

چه می‌گویی در این اندیشه دستور

وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج

زبان را کرد مفتاح در گنج

که‌ای رایت خرد را درةالتاج

به عقلت رأی دور اندیش محتاج

نکو اندیشه‌ای فرخنده راییست

عجب تدبیر و رای دلگشاییست

از او بهتر نمی‌یابم در این کار

اگر واقع شودخوبست بسیار

اشارت کرد شه تا رفت دستور

بیان فرمود حرف او به منظور

جوابش داد منظور خردمند

که ای بگسسته دانش از تو پیوند

منم شه را کم از خدام درگاه

چه حد بنده و دامادی شاه

قبولم گر کند شه در غلامی

زنم در دهر کوس نیکنامی

بگو باشد که صاحب اختیاری

چه گویم اختیار بنده داری

زند اقبال من بر چرخ خرگاه

شوم گر قابل دامادی شاه

به نزد پادشه جا کرد دستور

بگفت آنها که با او گفت منظور

از آن گفتار خسرو شاد گردید

دلش از بند غم آزاد گردید

قضا را بود فصل نوبهاران

ز ابر نوبهاری ژاله باران

نسیم صبحدم در مشکباری

معطر جان ز باد نوبهاری

هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز

جهان پر صیت مرغان خوش آواز

به سوسن از هوا شبنم فتاده

شده هر برگ تیغی آب داده

عروس گل نقاب از رخ گشوده

رخ از زنگار گون برقع نموده

صبا بر غنچه کسوت پاره کرده

برون افتاده راز گل ز پرده

بنفشه هر نفس در مشک ریزی

صبا هر جا شده در مشک بیزی

تو گفتی زال شاخ مشک بید است

که او در کودکی مویش سفید است

عیان چون پای مرغابی ز هر سوی

نهال سرخ بیدی بر لب جوی

ز باران بهاری سبزه خرم

دماغ غنچه و گل‌تر ز شبنم

بنفشه زان در آب انداخت قلاب

که ماهی‌بد ز عکس بید در آب

به تارک نارون را زان سپر بود

که از سنگ تگرگش بیم سر بود

به سوی ارغوان چون دیده بگشاد

شکوفه بر زمین از خنده افتاد

بلی بی‌خنده آن کس چون نشیند

که بر هندوی گلگون جامه بیند

ز شاخ سبز گر گل شد گرانبار

عیان قوس قزح را سد نمودار

دهد تا آب تیغ کوهساران

نمد آورد میغ نوبهاران

دمیده سبزه هر سو از دل سنگ

نهان گردیده تیغ کوه در زنگ

درخت گل ز فیض باد نوروز

به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز

نهال بید شد در پوستین گم

درخت یاسمین پوشید قاقم

به عزم جشن زد شاه جوانبخت

به روی سبزه چون گل زر نشان تخت

سرافرازان لشکر سرکشیدند

به پای تخت خاصان آرمیدند

به پیش تخت خود منظور را خواند

به پهلوی خودش بر تخت بنشاند

چو جا بر جای خود خلق آرمیدند

به مجلس خادمان خوانهاکشیدند

نه خوانی بوستان دلگشایی

به غایت دلنشین بستان سرایی

دراو هر گرد خوانی آسمانی

بر او اطباق سیمین کهکشانی

سماطش گسترانیده سحابی

براو هر نان گرمی آفتابی

درخت صحن او فردوس کردار

ز الوان میوه‌ها گردیده پربار

چو خوانسالار بیرون برد خوان را

ز می شد سرگران رطل گران را

خضر گردید مینای می‌ناب

ز جوی زندگانی گشته پر آب

حریفان سرخوش از جام پیایی

سر ساغر گران گردیده از می

صراحی لب نهاده بر لب جام

گرفته جام از لعل لبش کام

ز میناها فروغ آب انگور

چنان کز نخل موسا آتش طور

کشیده آتش از مینا زبانه

فکنده جام را آتش به خانه

رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ

چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ

ز هر سو مطربی در نغمه سازی

به زلف چنگ کردی دست یازی

هوای لعل مطرب در سر نی

شده دمساز فریاد پیاپی

ز دف در بزمگاه افتاده آواز

ز دست مطربان مجلس فغان ساز

نواسازان نوا کردند آهنگ

سخن در پرده قانون گفت با چنگ

فتاد از مطربان خوش ترانه

به عالم نغمهٔ چنگ و چغانه

اشارت کرد شاه هفت کشور

که تا بستند عقد آن دو گوهر

عروس خور چو شد زین حجله بیرون

به گوهر داد زیب حجله گردون

به سوی حجله شد منظور خوشحال

به مقصودش عروس جاه و اقبال

در آمد در بهشت بی‌قصوری

در او از هر طرف در جلوه حوری

نظر چون کرد دید از دور تختی

به روی تخت حور نیک بختی

ز باغ دلبری قدش نهالی

رخش از گلشن جنت مثالی

به اوج دلبری ماهی نشسته

به دور مه ز گوهر هاله بسته

از او خوبی گرفته غایت اوج

محیط حسن را ابروی او موج

سپاه غمزهٔ او تاجداران

صف مژگان او خنجر گذاران

دو چشم او دو هندوی سیه دل

گرفته گوشهٔ میخانه منزل

لب لعلش حیات جاودانی

به وصلش تشنه آب زندگانی

به تنگی ز آن دهان ذره مقدار

نفس راه گذر می‌دید دشوار

به خوان حسن بهر قوت جانها

ز دندان و لب او شیر و خرما

چو گستردی بساط عشوه سازی

به رخ از مهر و مه می‌برد بازی

به روی تخت جا در پهلویش ساخت

چو طوقش دستها در گردن انداخت

چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار

نیاز و ناز را شد گرم بازار

گهی این دست آنرا بوسه دادی

گهی آن سر به پای این نهادی

دمی این نار او چیدی به دستان

دمی آن سیب این کندی به دندان

به سوی باغ شد منظور مایل

شکفت از شوق باغش غنچه سان دل

خدنگش کرد صید اندازی آهنگ

ز خون صید پیکان گشت گلرنگ

به سوی گنج دزدی راه پیمود

به سوزن قفل را از گنج بگشود

به گردابی درون شد ماهی سیم

الف پیوسته شد با حلقهٔ میم

چکید از شاخ مرجان لؤلؤ تر

لبالب گشت درج از لعل و گوهر

هوا داری ز بزمی دور گردید

سرشک از دیدهٔ نمناک بارید

نخستین گشت گلگون عرق بار

ز میدان چون برون شد رفت از کار

سحر چون گشت منظور نکو نام

ز خلوتخانه آمد سوی حمام

طلب فرمود ناظر را سوی خویش

به دمسازی نشاندش پهلوی خویش

ز هر جاکرد با ناظر حکایت

به جا آورد لطف بی‌نهایت

غرض این داشت آن سروگل اندام

گهی از خانه گر بیرون زدی گام

که با ناظر درآید از در لطف

نظر بر وی گشاید از سر لطف

هزاران جان فدای دلربائی

که تا بخشد نوای بی‌نوایی

طریق دوستاری آورد پیش

کند قطع نظر از شادی خویش

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

بی‌تابی ناظر از شعلهٔ جدایی و اضطراب نمودن از داغ بینوایی و خویشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خویش بر چهرهٔ معلم نگاشتن

چو آن زرین قلم از خانهٔ زر

کشید از سیم مدبر لوح اخضر

سرای چرخ خالی شد ز کوکب

چو آخرهای روز از طفل مکتب

به مکتبخانه حاضر گشت ناظر

به راه خانهٔ منظور ناظر

ز حد بگذشت و منظورش نیامد

دوای جان رنجورش نیامد

زبان از درس و لب از گفتگو بست

ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست

ز مکتب هر زمان بیرون دویدی

فغان از درد محرومی کشیدی

ادیب کاردان از وی برآشفت

به او از غایت آشفتگی گفت

که اینها لایق وضع شما نیست

مکن اینها که اینها خوشنما نیست

ز هر بادی مکش از جای خود پا

بود خس کو به هر بادی شد از جا

ندارد چون وقاری باد صرصر

بود پیوسته او را خاک بر سر

نگردد غرق کشتی وقت توفان

چو با لنگر بود بر روی عمان

مکن بی لنگری زنهار ازین پس

چو زر باشد سبک نستاندش کس

نداری انفعال این کارها چیست

نبودی این چنین هرگز ترا چیست

چنین گیرند آیین خرد یاد

خردمندی چنین است آفرین باد

چنین یارب کسی بی درد باشد

ز غیرت اینقدرها فرد باشد

ز غیرت آتشی در ناظر افتاد

ز دامن لوح زد بر فرق استاد

نهاد از دامن ارشاد تخته

زد آخر بر سر استاد تخته

وز آنجا شد پریشان سوی منزل

رخی چون کاه و کوه درد بر دل

در این گلشن که چون غم نیست هرگز

جفایی بیش از آن دم نیست هرگز

که از جانانه باید دور گشتن

ز درد دوریش رنجور گشتن

درین ناخوش مقام سست پیوند

چه ناخوشتر ازین پیش خردمند

که باشد یار عمری با تو دمساز

کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز

به بزم وصل مدتها درآیی

ز نو هر دم در عیشی گشایی

به ناگه حیله‌ای سازد زمانه

فتد طرح جدایی در میانه

خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست

به وصل دلبران او را سری نیست

ز سوز عشق او را نیست داغی

ز عشق و عاشقی دارد فراغی

چنین تا کی پریشان حال گردیم

بیا وحشی که فارغ بال گردیم

به کنج عافیت منزل نماییم

در راحت به روی دل گشاییم

کسی را جای در پهلو نگیریم

به وصل هیچ یاری خو نگیریم

که باری محنت دوری نباشد

جفا و جور مهجوری نباشد

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

آمدن ناظر و منظور به لشگرگاه اقبال و آگاهی شاه جهان‌پناه از صورت احوال و استقبال ایشان کردن و شرایط اعزاز بجای آوردن

دلا بر عکس ابنای زمان باش

به روز بینوایی شادمان باش

غم خود خور به روز شادمانی

که دارد مرگ در پی زندگانی

نبیند بی‌خزان کس لاله زاری

خزان تا نگذرد ناید بهاری

به بی‌برگی چو سازد شاخ یکچند

کند سر سبزش این شاخ برومند

کشد چون ژاله در جیب صدف سر

شود آخر شهان را زیب افسر

گهر گر زخم مثقب برنتابد

به بازوی بتان کی دست یابد

نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ

ز دل کی خنده‌اش از خود برد زنگ

بلی هر کار وقتی گشته تعیین

چو خرما خام باشد نیست شیرین

ز ناکامی چه می‌نالی در این کاخ

ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ

به سنگ از شاخ افتد میوهٔ خام

ولیکن تلخ سازد خوردنش کام

شود از غوره دندان کند چندان

که از حلوا بباید کند دندان

دهد درد شکم حلوای خامت

ز دارو تلخ باید کرد کامت

چنین می‌گوید آن از کار آگه

چو با ناظر بشد منظور همره

به سوی دشت شد منظور با یار

دلی پرخنده و لب پر ز گفتار

عنان رخش در دستی گرفته

به دستی دست پا بستی گرفته

ز هجر و وصل می‌گفتند با هم

گهی بودند خندان گاه خرم

که سرکردند نا گه خیل منظور

ز غوغاشان جهان گردید پر شور

نظر کردند سوی شاهزاده

ز اسب خویش دیدندش پیاده

به دستش دست مجنون غریبی

عجب ژولیده مو شخصی عجیبی

بهم گفتند کاین شخص عجب کیست

به دستش دست منظور از پی چیست

چو شد نزدیک ایشان شاهزاده

همه گشتند از توسن پیاده

ز روی عجز در پایش فتادند

به عجزش رو به خاک ره نهادند

اشارت کرد تا رخشی گزیدند

به تعظیمش سوی ناظر کشیدند

به ناظر همعنان گردید منظور

ز حیرت در میان لشکری دور

به هم منظور و ناظر گرم گفتار

چنین تا طرف آن فرخنده گلزار

به طرف چشمه‌ای بنشست ناظر

به پیشش سر تراشی گشت حاضر

ز سر موی جنون بردش به پا کی

به بردش پاک چرک از جرم خاکی

بدن آراست از تشریف جانان

چو گل آمد سوی منظور خندان

یکی از جملهٔ خاصان منظور

بگفت ای دیده را از دیدنت نور

چه باشد گر گشایی پرده زین راز

به ما گویی حدیث این جوان باز

از او منظور چون این حرف بشنید

ز درج لعل گوهر بار گردید

حدیث خویش و شرح حال ناظر

بیان فرمود ز اول تا به آخر

نمی‌دانست لشکر تا به آن روز

که در چین شهریار است آن دل افروز

ز حال هر دو چون گشتند آگاه

یکی بهر نوید آمد سوی شاه

شنید آن مژده چون شاه جهانبان

به استقبال آمد با بزرگان

دعای شاه ناظر بر زبان راند

به او شاه جهاندان آفرین خواند

به پوزش رفت خسرو سوی منظور

که گر بیراهیی شد دار معذور

رخ خود ماند بر در شاهزاده

که‌ای در عرصه‌ات شاهان پیاده

چسان عذر کرمهایت توان خواست

چه می‌گویم نه جای این سخنهاست

در آنجا چند روز القصه بودند

وطن در بزم عشرت می‌نمودند

اشارت کرد شاه مصر کشور

کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر

به عزم مصر گردیدند راهی

شه و منظور و ناظر با سپاهی

برای خود در شادی گشودند

به بزم شادمانی جا نمودند

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت

چنین گفت آن ادیب نکته پرداز

که درس عاشقی می‌کرد آغاز

که منظور از وفا چون گل شکفتی

حکایتهای مهر آمیز گفتی

به نوشین لعل آن شوخ شکر خند

دل مسکین ناظر ماند در بند

حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست

نهال بوستان دوستاریست

حدیث ناخوش از اهل مودت

به پای دل نشاند خار نفرت

بسا یاران که بودی این گمانشان

که بی هم صبر نبود یک زمانشان

به حرف ناخوشی کز هم شنیدند

چنان پا از ره یاری کشیدند

که مدتها برآمد زان فسانه

نشد پیدا صفایی در میانه

خوش آن صحبت که در آغاز یاریست

در او سد گونه لطف و دوستداریست

کمال لطف جانان آن مجال است

که روز اول بزم وصال است

بسا لطفی که من از یار دیدم

به ذوق بزم اول کم رسیدم

به عیش بزم اول حالتی هست

که حالی آن چنان کم می‌دهد دست

تو گویی عیش عالم وام کردند

نخستین بزم وصلش نام کردند

به عاشق لطف معشوق است بسیار

ولی چندان که شد عاشق گرفتار

بلی صیاد چندان دانه ریزد

که مرغ از صیدگاهی برنخیزد

چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار

بود در سلک مرغان گرفتار

چه خوش می‌گفت در کنج خرابات

به دختر شاهدی شیرین حکایات

اگر خواهی که با جور تو سازند

حیات خویش در جور تو بازند

به آغاز محبت در وفا کوش

وفا کن تا بری زاهل وفا هوش

بنای مهر چون شد سخت بنیاد

تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

تو شمعی را که میداری به آتش

نگه دارش که گردد شعله سرکش

چراغی را که از آتش شراریست

کجا بر پرتو او اعتباریست

چنین القصه لطف آن وفا کیش

شدی هر روز از روز دگر بیش

دمی بی یکدگر آرامشان نه

به غیر ازدیدن هم کارشان نه

اگر یک لحظه می‌بودند بی هم

برون می‌رفت افغانشان ز عالم

شدی هر روز افزون شوق ناظر

به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر

چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی

به همدرسان ره غوغا گرفتی

که قرآن کردم از دست شما بس

نمی‌خواهم که همدرسم شود کس

مرا دیوانه کرد این درس خواندن

نمی‌دانم چه می‌خواهید از من

به یکدیگر دریدی دفتر خویش

که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش

نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت

بدین اندوه و این رنج عالمی داشت

دمی سد ره برون رفتی ز مکتب

که شاه من کجا رفتست یا رب

گذشته آفتاب از جای هر روز

کجا رفتست آن مهر جهانسوز

ازین مکتب گرفتندش مگر باز

و گر نه کو که با من نیست دمساز

گهی کردی به جای خویش مسکن

کشیدی سر به جیب و پا به دامن

شدی منظور چون از دور پیدا

ز روی خرمی می‌جست از جا

که ای جای تو چشم خون فشانم

بیا کز داغ دوری سوخت جانم

خوشا عشق و بلای عشقبازی

دل ما و جفای عشقبازی

خوش آن راحت که دارد زحمت عشق

مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق

در او غم را خواص شادمانی

ازو مردن حیات جاودانی

نهان در هر بلایش سد تنعم

به هر اندوه او سد خرمی گم

به جام او مساوی شهد با زهر

در او یکسان خواص زهر و پازهر

فراغت بخشد از سودای غیرت

رهاند خاطر از غوغای غیرت

نشاند در مقام انتظارت

که کی آید برون از خانه یارت

دمی گر دیرتر آید برون یار

ز دل بیرون رود طاقت به یکبار

شود وسواس عشقت رهزن صبر

کنی سد چاک در پیراهن صبر

لباس صبر تا دامن دریدن

گریبان چاک هر جانب دویدن

در آن راهش که روزی دیده باشی

ز مهرش گرد سر گردیده باشی

روی آنجا به تقریبی نشینی

سراغش گیری از هر کس که بینی

که گردد ناگهان از دور پیدا

نگاهش جانب دیگر به عمدا

به شوخی دیده را نادیده کردن

به تندی از بر عاشق گذردن

به هر دیدن هزاران خنده پنهان

تغافل کردنی سد لطف با آن

بدینسان مدتی بودند دمساز

دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز

شبی چون طرهٔ منظور ناظر

به کنجی داشت جا آشفته خاطر

درآن آشفتگی خواب غمش برد

غم عالم به دیگر عالمش برد

میان بوستانی جای خود دید

چه بستان، جنتی مأوای خود دید

چنار و سرو را در دست بازی

لباس سبزه از شبنم نمازی

به زیر سایهٔ سرو و صنوبر

به یک پهلو فتاده سبزه تر

صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش

درخت بید گشته پوستین پوش

در آن گلشن نظر هر سو گشادی

که ناگه ز آن میان برخاست بادی

بسان خس ربود از جای خویشش

بیابانی عجب آورده پیشش

بیابان غمی ، دشت بلایی

کشنده وادیی ، خونخوار جایی

عیان از گردباد آن بیابان

ز هر سو اژدری بر خویش پیچان

ز موج پشته‌های ریگ آن بر

نمایان گشته نقش پشت اژدر

زبان اژدها برگ گیاهش

خم و پیچ افاعی کوره راهش

عیان از کاسه‌های چشم اژدر

ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر

شده زهر مصیبت سبزه زارش

ز خون بیدلان گل کرده خارش

کدوی می شده خر زهره در وی

به زهر او داده از جام فنا می

پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه

شد آتش چشم اژدر بر سر کوه

به غایت کرد هولی در دلش کار

ز روی هول شد از خواب بیدار

به خود می‌گفت این خوابی که دیدم

وزان در جیب محنت سر کشیدم

به بیداری نصیبم گر شود وای

چه خواهم کرد با جان غم افزای

از آن خواب گران کوه غمی داشت

چه کوه غم که بار عالمی داشت

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن

برد ره نکته ساز معنی اندیش

چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش

که در نزدیک آن دلکش نشیمن

بدان کوهی که ناظر داشت مسکن

به قصد کبک منظور دل افروز

گشود از بند پای باز یک روز

ز ره شد از خرام کبک بازش

ز پی شد کورد با خویش بازش

نیامد باز و او می‌رفت از پی

بیابان از پی او ساختی طی

چنین تا کرد جا بر طرف کهسار

ز تاب تشنگی افتاد از کار

برای آب می‌گردید در کوه

ره افتادش سوی آن غار اندوه

مقامی دید در وی دام و دد جمع

در او هر جانور از نیک و بد جمع

میان جمعشان ژولیده مویی

وجود لاغرش پیچیده مویی

پریشان کرده بر سرموی سودا

چو شمع مرده‌ای بنشسته از پا

تنش در موی سر گردیده پنهان

ز سوز دل به خاک تیره یکسان

پر از خونش دو چشم ناغنوده

چو اخگرها ز خاکستر نموده

چو بوی غیردام و دد شنیدند

ز جا جستند و از دورش رمیدند

ز دام و دد چو دورش گشت خالی

خروشان شد ز درد خسته حالی

که از اندوه و هجران آه و سد آه

مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه

منم با وحشیان گردیده همدم

گرفته گوشه‌ای ز ابنای عالم

مرا با چشم آهو زان خوش افتاد

کز آن آهوی وحشی می‌دهد یاد

بیا ای آهوی وحشی کجایی

ببین حالم به دشت بینوایی

بیا کز هجر روز خسته حالان

سیه گردیده چون چشم غزالان

تو در بتخانه چین با بتان یار

به غار مصر من چون نقش دیوار

به دشت چین تو با مشکین غزالان

به کوه مصر من چون شیر نالان

چه کم گردد که از چشم فسونساز

کنی در ساحری افسونی آغاز

که چون بر هم زنم چشم جهان بین

ترا با خویش بینم عشرت آیین

خوش آن روزی که در چین منزلم بود

مراد دل ز جانان حاصلم بود

به هر جایی که بودم یار من بود

به هر غم مونس و غمخوار من بود

گهی با هم به مکتبخانه بودیم

دمی با هم به یک کاشانه بودیم

فلک روزی که طرح این غم انداخت

که نومیدم ز روز وصل او ساخت

دگر خود را ندیدم شاد از آن روز

چه روزی بود خرم یاد از آن روز

مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت

که چون چرخ آتش محرومی افروخت

گره دیدم به دل این آرزو را

ندیدم بار دیگر روی او را

وداع او مرا روزی نگردید

ازو کارم به فیروزی نگردید

مرا از خویش باید ناله کردن

که خود کردم نه کس این جور با من

اگر بی‌روی آن شمع شب افروز

به مکتب می‌نمودم صبر یک روز

معلم را نمی‌آزردم از خویش

صبوری می‌نمودم پیشهٔ خویش

ندیدی کس چنین ناشادم از هجر

به این محنت نمی‌افتادم از هجر

چو منظور این سخنها کرد ازو گوش

خروشی بر کشید و گشت بیهوش

از آن فریاد ناظر از زمین جست

زد از روی تعجب دست بر دست

که شوقم برد از جا این صدا چیست

به گوشم این صدای آشنا چیست

ازین آواز دل در اضطراب است

رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است

دلم رقاص شد این بیغمی چیست

به راه دیده اشک خرمی چیست

به شادی می‌دود اشکم چه دیده‌ست

نوید وصل پنداری شنیده‌ست

قد من راست شد بارش که برداشت

دلم خوش گشت آزارش که برداشت

لبم با خنده همراز است چونست

دلم با عشق دمساز است چونست

برآمد بخت خواب آلوده از خواب

سرشک شادیم زد خانه را آب

نمی‌دانم که خواهد آمد از راه

که رفت از دل به استقبال او آه

چه بوی امروز همراه صبا بود

که جانم تازه گشت و روحم آسود

همان راحت از آن بو جان من یافت

که یعقوب از نسیم پیرهن یافت

صبا گفتی که بوی یارم آورد

که جانی در تن بیمارم آورد

ز ره ای باد مشک افشان رسیدی

مگر از کشور جانان رسیدی

ز مشک افشانیت این خسته جان یافت

ز دشت چین چنین بویی توان یافت

از این بو گر چه جانم یافت راحت

ولیکن تازه شد جان را جراحت

چو کرد از پیش رو موی جنون دور

ستاده در برابر دید منظور

ز شوق وصل آن خورشید پایه

به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه

خوشا صحرای عشق و وادی او

خوشا ایام وصل و شادی او

خوشا تاریکی شام جدایی

که بخشد صبح وصلش روشنایی

کسی کاو را فزونتر درد هجران

فزونتر شادیش در وصل جانان

کنند از آب چون لب تشنگان تر

کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر

چنان هجری که وصل انجام باشد

بود خوش گر چه خون آشام باشد

کجا صاحب خرد آشفته حال است

در آن هجران که امید وصال است

مرا هجری‌ست ناپیدا کرانه

که داغ اوست با من جاودانه

چه غم بودی در این هجران جانکاه

اگر بودی امید وصل را راه

فغان زین تیره شام ناامیدی

که در وی نیست امید سفیدی

قیامت صبح این شام سیاه است

شب ما را قیامت صبحگاه است

خوشا ایام وصل مهرکیشان

کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان

همه رفتند و زیر خاک خفتند

بسان گنج یک یک رو نهفتند

به جامی سر به سر رفتند از هوش

همه زین بزمشان بردند بر دوش

چنانشان خواب مستی کرد بیتاب

که تا صبح جزا ماندند در خواب

اجل یا رب چه مرد افکن شرابی‌ست

که در هر جانبی او را خرابی‌ست

فغان کز خواری چرخ جفاکار

همه رفتند یاران وفادار

مگر ملک فنا جاییست دلکش

که هرکس رفت کرد آنجا فروکش

نیامد کس کز ایشان حال پرسیم

ز دمسازان خود احوال پرسیم

که در زیر زمین احوالشان چیست

جدا از دوستداران حالشان چیست

مرا حال برادر چیست آنجا

رفیق و مونس او کیست آنجا

برادر نی که نور دیده من

مراد جان محنت دیدهٔ من

مرادی خسرو ملک معانی

سرافراز سریر نکته دانی

سمند عزم تا زین خاکدان راند

هزاران بکر معنی بی‌پدر ماند

هزاران بکر فکرت دوش بر دوش

نشسته در عزای او سیه پوش

ز روشان گرد ماتم آشکاره

در این ماتم دل هر یک دو پاره

بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم

مگو در بزم شادی حرف ماتم

که باشد هر کلامی را مقامی

مقام خاص دارد هر کلامی

به هوش خود چو آمد شاهزاده

بدید از دور ناظر اوفتاده

سرش را بر سر زانوی خود ماند

به روی او خروشان روی خود ماند

که ای بیمار غم حال دلت چیست

به روز بیدلی در منزلت کیست

ز تنهایی چو خواهی راز گویی

بگو تا با که حالت بازگویی

به شبها شمع بزم تیره‌ات چیست

چو گویی حرف روی حرف درکیست

به غیر از آه گرمت کیست دمساز

بجز کوهت که می‌گردد هم آواز

بگو جز دود آه بیقراری

به روز بی‌کسی بر سر چه دار ی

به غیر ازقطره اشک دمادم

که می‌گردد به گردت در شب غم

چو خود را افکنی از کوه دلتنگ

ترا بر سر که می‌آید بجز سنگ

چو باز آمد به حال خویش ناظر

به پیش دیده جانان دید حاضر

سر خود بر سر زانوی او دید

رخ پر گرد خود بر روی او دید

ز جای خویشتن برخاست خوشحال

ز درد و رنج دوری فارغ البال

خروشان شد که آیا کیستی تو

ملک یا حور آیا چیستی تو

منم این وان تویی اندر برابر

نمی‌آید مرا این حال باور

تویی این یا پری آیا کدام است

بگو با من ترا آخر چه نام است

به شادی دست یکدیگر گرفتند

نوای خرمی از سر گرفتند

روان گشتند شادان چنگ در چنگ

نوای خوشدلی کردند آهنگ

چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند

دو یار همدم بگسسته پیوند

نبوده آگهی از یکدگرشان

نه از جاه و مقام هم خبرشان

فلک ناگه کند افسونگری ساز

رساند بی‌خبرشان پیش هم باز

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...

لوح معنی در دامن حکایت نهادن و زبان به درس نکته گشادن در تعریف مکتبی که لعبت خانهٔ چین از او نشانه‌ایست و حدیث خلدبرین افسانه‌ای

دبیر مکتب نادر بیانی

چنین گوید ز پیر نکته دانی

که مکتبخانه‌ای گردید تعیین

چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین

گلستانی ز باد فتنه رسته

در او از هر طرف سروی نشسته

در او خوش صورتان پرنیان پوش

چو صورتخانهٔ چین دوش بر دوش

یکی درس جفا آغاز کرده

کتاب فتنه‌جویی باز کرده

یکی را غمزه از مژگان قلمزن

به خون بیدلان می‌شد رقمزن

یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل

یکی در نغمه سازی گشته بلبل

در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود

در او حرف بهشت افسانه‌ای بود

به فرمان نظر منظور و ناظر

پی تعلیم گردیدند حاضر

معلم دیده خود جایشان ساخت

سر از اکرام خاک پایشان ساخت

به سوی خویش از تعظیمشان خواند

به دامن تختهٔ تعلیمشان ماند

معلم بر رخ منظور حیران

ز طفلان شور حسنش در دبستان

خوشا آن دلبر غارتگر هوش

کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش

می حیرت دهد نظارهٔ او

ز دل طاقت برد رخسارهٔ او

به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد

لبش جانها به تکبیری فروشد

دمی ناظر از و غافل نمی‌شد

به سوی دیگری مایل نمی‌شد

نظر از لوح خود سوی دگر داشت

الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت

برآن صورت گشادی چشم پرنم

نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم

چو میل آن رخ گلفام می‌کرد

دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد

ز تیغ حسن او گاه نظاره

دلی بودش بسان غنچه پاره

چو آن میم دهان گشتی سخن ساز

چو میم از حیرتش ماندی دهان باز

چو بر حیرانی ناظر نظر کرد

به دل شهزاده را چیزی اثر کرد

به خود می‌گفت کاین حیرانیش چیست

به سویم دیدن پنهانیش چیست

چرا چون می‌کنم نظارهٔ او

شود تغییر در رخسارهٔ او

تغافل گر زنم بیتاب گردد

بر او گر تیز بینم آب گردد

به دل پیوسته بود این خار خارش

که چون آرد سری بیرون ز کارش

به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست

به آن عشرت فزایی عالمی نیست

که بیند یار زیر بار شوقت

شکی پیدا کند در کار شوقت

ترا ساقی کند چشم فسون ساز

که در مستی گشایش پرده از راز

لبش با دیگری در بذله‌گویی

نهانی غمزه‌اش در رازجویی

تبسم را به دلجویی نشاند

نظر سویت به جاسوسی دواند

وگر در پرده پنهان سازی آن راز

کند از ناز قانون دگر ساز

بفرماید به ترک چشم خونریز

که نوک خنجر مژگان کند تیز

دهد هندوی زلفش عرض زنجیر

کشد ابروی خوبش بر کمان تیر

به جانت درزند از ناز پنجه

کشد زلفش دلت را در شکنجه

اگر اظهار آن معنی نمودی

به روی خود در سد غم گشودی

و گر کردی نهان راز جمالش

بسا شادی که دیدی از وصالش

...

ناظر و منظور وحشی بافقی نظر دهید...