قطعات وحشی بافقی

شمارهٔ ۴۰ – وفا داری

رفت محیا شبی به خانه و دید

زن خود با غیاث بازاری

گفت ای قحبه این چه اطوار است

دیگران را به خانه می‌آری

سخنی در جواب شوهر گفت

که از آن فهم شد وفاداری :

چکنم کان نمی‌توانی کرد

تو که سد من دل و شکم داری

«اسب لاغر میان به کار آید

روز میدان نه گاو پرواری »

...

قطعات وحشی بافقی نظر دهید...

شمارهٔ ۲۴ – به مفت نیز نیرزد

زری که می‌طلبم دوش لطف فرمودی

ز من کسی نستاند به سد هزار نیاز

به مفت نیز نیرزد و گرنه هم خود گوی

که من چرا زر مفتی چنین دهم به تو باز

به هزل دست به دستش برند و اندازند

به جان رسیدم از این دست بر دو دست انداز

زریست لایق همیان و کیسهٔ تاجر

چرا که خرج نگردد به سالهای دراز

...

قطعات وحشی بافقی نظر دهید...

شمارهٔ ۲۳ – عباس بیگ گردون قدر

یگانهٔ دو جهان زبده و خلاصه عهد

تویی که مهر و سپهرت ندیده شبه و نظیر

سوار عزم تو هرجا که رخش حکم جهاند

دوید بر اثر او جنیبت تقدیر

ز لشکر تو سواری اگر برون تازد

کند حصار فلک را به حمله‌ای تسخیر

دو عمده‌اند برابر به سد جهان لشکر

سنان و تیغ تو از به هر پاس تاج و سریر

بلند مرتبه عباس بیگ گردون قدر

چو آفتاب بود توسن تو چرخ منیر

به نفس نامیه گر بنگرد مهابت تو

بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر

ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند

زمانه را نکند گردش فلک تغییر

سد آفتاب سیاهی ز خاطرش نبرد

کسی که بخت عدویت در آیدش به ضمیر

محیط و مرکز گوی زمین شود همه نور

اگر به مهر دهی پرتوی زرای منیر

فتد در آینه گرعکس رای انور تو

به هیچ وجه نگردد در آب رنگ پذیر

به جای قطره کشد در به رشته باران

به دست یاری بحر کف تو ابر مطیر

اگر ز خاتم حفظت نشان پذیرد موم

به مهر خویشتن آید برون ز قعر سعیر

خواص بخت جوانت به هر که سایه فکند

فلک به گردش سال و مهش نسازد پیر

لباس هستی جاوید نادر افتاده‌ست

ولی دریغ که بر قد قدرتست قصیر

عدو که در جگرش آب نیست ، هر که نمود

توجه از توبه او غافلیست بی تدبیر

فلک که بسته به زنجیر کهکشان کمرش

به تیغ سر بشکافیش تا کمر زنجیر

اگر نگردی از آزار مور آزرده

بدوزی از سر سد گام چشم مور به تیر

صلاح جویی تدبیر تو پدید آرد

میان آتش و آب اتحاد شکر و شیر

سپهر منزلتا بندهٔ درت وحشی

که نیستش ز مقیمان در گه تو گزیر

اگر چه بود به خدمت به چشم دور ولی

نداشت جان و دلش در ملازمت تقصیر

دمی نرفت که چشم و لبش به یاد درت

نکرد گریهٔ زار و نکرد نالهٔ زیر

هزار شکر که آمد به عیش خانهٔ وصل

تنی که بود به زندان سرای هجر اسیر

دلش که مرغ قفس بود وز نوا مانده

به شاخسار وصال تو برکشید صفیر

تلطفی که ندارد بجز تو پشت و پناه

عنایتی که ترا دارد از صغیر و کبیر

غرض که آمده اندر پناه دولت تو

ز حال او نظر التفات باز مگیر

همیشه تا به نه اقلیم چرخ این وضع است

که آفتاب بود پادشاه و تیر دبیر

به نام بخت تو هر دم به بارگاه قضا

کند دبیر قدر منصب دگر تحریر

...

قطعات وحشی بافقی نظر دهید...

شمارهٔ ۳۸ – دریغ

دریغ از شمسهٔ ایوان عصمت

که تا جاوید رخ پنهان نموده

چراغ دودمان نعمت الله

که شمعش مهر بود و ماه دوده

صبا کو کز حریم عفت او

به جای گرد بر وی مشک سوده

که تابر جای خرمن خرمن مشک

ز خاکستر ببیند توده توده

فلک گو خاک بر سر کن که دورش

ز تارک افسر دولت ربوده

زمان بر باد ده گو خرمنش را

که گیتی کشت اقبالش دروده

یکی آیینه بود از جوهر روح

ولیک از رنگ سودا نا زدوده

به قصد او چو سودا خصم جانی

ز پاسش دیدهٔ حکمت غنوده

به هر زهری که ره می‌برده سودا

مزاجش را به آن می‌آزموده

چو می‌دیده که تیغش کارگر نیست

به آن شغل اهتمامش می‌فزوده

به کارش کرده زهری آخر کار

که جز جان دادنش درمان نبوده

اگر می‌بست بر خود راه سودا

در این فتنه کی می‌شد گشوده

نکرده هیچ کس با دشمن خویش

چنین بی وجه کار ناستوده

به هر جا گوش کرده بهر تاریخ

زمانه این دو مصرع را شنوده:

چه داده بی سبب سودا به خود راه

چه بیجا قصد جان خود نموده

...

قطعات وحشی بافقی نظر دهید...

شمارهٔ ۳۷ – ماندهٔ بابا

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

بد ای برادر از من و اعلا از آن تو

این تاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود

پارینه پر ز شهد مصفا از آن تو

یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من

مهمیز کله تیز مطلا از آن تو

آن دیگ لب شکستهٔ صابون پزی ز من

آن چمچهٔ هریسه و حلوا از آن تو

این غوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من

غوغای جنگ غوچ و تماشا از آن تو

این استر چموش لگد زن ازآن من

آن گربهٔ مصاحب بابا از آن تو

از صحن خانه تا به لب بام از آن من

از بام خانه تا به ثریا از آن تو

...

قطعات وحشی بافقی نظر دهید...