سرودِ پنجم سرودِ آشناییهای ژرفتر است.
سرودِ اندُهگزاریهای من است و
ستایشِ دستی که مضرابش نوازشیست
و هر تارِ جانِ مرا به سرودی تازه مینوازد [و این سخن چه قدیمیست!].
در کشیدگیِ سرْانگشتانِ خویش
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
به نبردِ با ویرانی به پای میدارد.
در این قربانگاهِ بیعدالت
برخیِ محکومی میکند که منم.
به هنگامی که رشتهی دارِ من از هم گسست
چنان چون فرمانِ بخششی فرود آمد. ــ
که بداندیشانه بیگناه بمانم!
همچنان که، با یکدیگر چون به سخن در آمدیم
گفتنیها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ چیز در میانه
خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.
نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،
سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم:
«ــ ای شعرهای من، سروده و ناسروده!
سلطنتِ شما را تردیدی نیست
چرا که او بینیازیِ من است از بازارگان و از همهی خلق
نیز از آن کسان که شعرِ مرا میخوانند
تنها بدین انگیزه که مرا به کُندفهمیِ خویش سرزنشی کنند! ــ
چنین است و من این همه را، هم در نخستین نظر بازدانستهام.»
اکنون من و او دو پارهی یک واقعیتیم
در روشنایی دوسترش میدارم.
و در تاریکی دوسترش میدارم.
من به خلوتِ خویش از برایش شعرها میخوانم
که از سرِ احتیاط هرگزا بر کاغذی نبشته نمیشود.
چرا که چون نوشته آید و بادی به بیرونش افکند
از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهد درید.
گرچه از قافیههای لعنتی در این شعرها نشانی نیست؛
[از آنگونه قافیهها بر گذرگاهِ هر مصراع،
که پنداری حاکمی خُل ناقوسبانانی بر سرِ پیچِ هر کوچه برگماشته است
تا چون رهگذری پا به پای اندیشههای فرتوتِ پیزُری چُرتزنان میگذرد
پتک به ناقوس فروکوبند و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند
تا از یاد نبرد که حاکمِ شهر کیست]
ــ اما خشمِ خوانندهی آن شعرها،
از نبودِ ناقوسبانانِ خرگردنی از آنگونه نیست.
نیز نه ازآنروی که زنگولهی وزنی چرا به گردنِ این استر آونگ نیست
تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند.
نیز نه بدان سبب که فیالمثل شعری از اینگونه را غزل چرا نامیدهام:
با درودی به خانه میآیی و
به جز فاصلهی میانِ این درود و بدرود نیست:
که لحظهی دیگر را انتظار میکشد.
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار میکشد.
تداومیست که زمانِ مرا میسازد
لحظههاییست که عمرِ مرا سرشار میکند.
باری، خشم خواننده ازآنروست که ما حقیقت و زیبایی را با معیارِ او نمیسنجیم
و بدینگونه آن کوتاهاندیش از خواندنِ هر شعر سخت تهی دست بازمیگردد.
روزی فیالمثل، قطعهیی ساز کرده بر پارهی کاغذی نوشتم
که قضا را، باد، آن پارهکاغذ به کوچه درافکند،
پیشِ پای سیاهپوش مردی که از گورستان بازمیآمد
به شبِ آدینه، با چشمانی سُرخ و برآماسیده ــ چرا که بر تربتِ والدِ خویش بسیار گریسته بود. ــ
و این است آن قطعه که بادِ سخنچین با آن به گورِ پدر گریسته در میان نهاد:
و مادرت در اندیشهی دردِ لذتناکِ پایان بود
و ای بسا به رؤیای مادرانهی منگولهیی
که بر قبهی شبکلاه تو میخواست دوخت.
نوسانِ مردان و گاهوارهها
بر همه آن تلاش و تکاپوی بیحاصل
به حماقتی خنده میزند که تو
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
به انتظارِ آنکه جازِ شلختهی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.
اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش میدارم.
من محکومِ شکنجهیی مضاعفم:
که دیری دوستارِتان بودهام.
که دل از همه سودایی عُریان کرده بودند
و انگیزههای عداوتِشان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصهی جنگ را
و رسم و راهِ کینهجوییشان چندان دور از مردی و مردمی بود
من برادرِ اوفلیای بیدستوپایم؛
و امواجِ پهنابی که او را به ابدیت میبُرد
مرا به سرزمینِ شما افکنده است.
در سرزمینی که گیاهی در آن نمیروید.
از ناهمواریِ راهِ شما بود.
برویم ای یار، ای یگانهی من!
سخنِ من نه از دردِ ایشان بود،
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحات به چرکاندر نشستهاند.
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینات استوارتر میبندند.
برویم ای یار، ای یگانهی من!
برویم و، دریغا! به همپاییِ این نومیدیِ خوفانگیز
که هر چه از ایشان دورتر میشویم
حقیقتِ ایشان را آشکارهتر
فوارههای رنگینکمان نشا کردم
انگشتیست که از قعرِ جهنم
و دریغا ــ ای آشنای خونِ من ای همسفرِ گریز! ــ
آنها که دانستند چه بیگناه در این دوزخِ بیعدالت سوختهام
اکنون رَخت به سراچهی آسمانی دیگر خواهم کشید.
که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی.
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
این است عطرِ خاکستریِ هوا که از نزدیکیِ صبح سخن میگوید.
زمین آبستنِ روزی دیگر است.
این است آفتاب که بر میآید.
تکتک، ستارهها آب میشوند
به سایههای خُرد تجزیه میشود
عشقِ ما دهکدهییست که هرگز به خواب نمیرود
یک دَم در آن فرو نمینشیند.
هنگامِ آن است که دندانهای تو را
از کدامین کوه میبایدم گذشت
از کدامین دریا میبایدم گذشت
روزی که اینچنین به زیبایی آغاز میشود
[به هنگامی که آخرین کلماتِ تاریکِ غمنامهی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشیِ بادِ شبانه سپردهام]،
از برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوهیی، ای همهی فصولِ من!
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
...