باغ آینه شاملو

از شهر سرد…

صحرا آماده‌ی روشن شدن بود

و شب از سماجت و اصرار دست می‌کشید.

من خود گُرده‌های دشت را بر ارابه‌یی توفانی درنوردیدم:

این نگاهِ سیاهِ آزمندِ آنان بود تنها

که از روشناییِ صحرا جلو گرفت.

و در آن هنگام که خورشید

عبوس و شکسته‌دل از دشت می‌گذشت

آسمانِ ناگزیر را

به ظلمتِ جاودانه

نفرین کرد.

بادی خشمناک دو لنگه‌ی در را بر هم کوفت

و زنی در انتظارِ شویِ خویش، هراسان از جا برخاست.

چراغ از نفسِ بویناکِ باد فرومُرد

و زن شربِ سیاهی بر گیسوانِ پریشِ خویش افکند.

ما دیگر به جانبِ شهرِ تاریک بازنمی‌گردیم

و من همه‌ی جهان را در پیراهنِ روشنِ تو خلاصه می‌کنم.

سپیده‌دمان را دیدم

که بر گُرده‌ی اسبی سرکش بر دروازه‌ی افق به انتظار ایستاده بود

و آنگاه سپیده‌دمان را دیدم که نالان و نفس‌گرفته، از مردمی که

دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند دیاری ناآشنا را راه می‌پرسید.

و در آن هنگام با خشمی پُرخروش به جانبِ شهرِ آشنا نگریست

و سرزمینِ آنان را به پستی و تاریکیِ جاودانه دشنام گفت.

پدران از گورستان بازگشتند

و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند.

کبوتری از بُرجِ کهنه به آسمانِ ناپیدا پرکشید

و مردی جنازه‌ی کودکی مرده‌زاد را بر درگاهِ تاریک نهاد.

ما دیگر به جانبِ شهرِ سرد بازنمی‌گردیم

و من همه‌ی جهان را در پیراهنِ گرمِ تو خلاصه می‌کنم.

خنده‌ها چون قصیلِ خشکیده خش‌خشِ مرگ‌آور دارند.

سربازانِ مست در کوچه‌های بُن‌بست عربده می‌کشند

و قحبه‌یی از قعرِ شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می‌خواند.

علف‌های تلخ در مزارعِ گندیده خواهد رُست

و باران‌های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت،

مرا لحظه‌یی تنها مگذار

مرا از زرهِ نوازشت رویین‌تن کن.

من به ظلمت گردن نمی‌نهم

جهان را همه در پیراهنِ کوچکِ روشنت خلاصه کرده‌ام

و دیگر به جانبِ آنان

باز

نمی‌گردم.

۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

طرح

برای پروین دولت‌آبادی

شب

با گلوی خونین

خوانده‌ست

دیرگاه.

دریا

نشسته سرد.

یک شاخه

در سیاهیِ جنگل

به سوی نور

فریاد می‌کشد.

۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

در بسته…

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش

دروازه‌ی کوتاهِ خانه‌ی ما را

نکوفته است.

در آیینه و مهتاب و بستر می‌نگریم

در دست‌های یکدیگر می‌نگریم

و دروازه

ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را

در سکوتی ممتد

مکرر می‌کند.

بدین‌گونه

زمزمه‌یی ملال‌آور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافته‌ایم

بدین‌گونه

در سرزمینِ بیگانه‌یی که در آن

هر نگاه و هر لبخند

زندانی بود،

لبخند و نگاهی آشنا یافته‌ایم

بدین‌گونه

بر خاکِ پوسیده‌یی که ابرِ پَست

بر آن باریده است

پایگاهی پابرجا یافته‌ایم…

آسمان

بالای خانه

بادها را تکرار می‌کند

باغچه از بهاری دیگر آبستن است

و زنبورِ کوچک

گُلِ هر ساله را

در موسمی که باید

دیدار می‌کند.

حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است

خرگوشی در علفِ تازه می‌چرد.

و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار

در قلم‌روِ آفتابِ نیم‌جوش

نفس می‌زند.

ابرها و همهمه‌ی دوردستِ شهر

آسمانِ بازیافته را

تکرار می‌کند

همچنان که گنجشک‌ها و

باد و

زمزمه‌ی پُرنیازِ رُستن

که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را

در انتظارِ تابستانی که در راه است

در خوابگاهِ ریشه‌ی سیرابش

بیدار می‌کند.

من در تو نگاه می‌کنم در تو نفس می‌کشم

و زندگی

مرا تکرار می‌کند

به‌سانِ بهار

که آسمان را و علف را.

و پاکیِ آسمان

در رگِ من ادامه می‌یابد.

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش

دروازه‌ی کوتاهِ خانه‌ی ما را نکوفته است…

با آنان بگو که با ما

نیازِ شنیدنِشان نیست.

با آنان بگو که با تو

مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست

تا پرنده‌ی سنگین‌بالِ جادویی را که نغمه‌پردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است

بر شاخسارِ تازه‌روی خانه‌ی ما مگذاری.

در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم

در دست‌های یک‌دیگر بنگریم،

تا دَر، ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را

در سرودی جاویدان

مکرر کند.

تا نگاهِ ما

نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد

که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب

به ابدیت پیوندد…

فروردین ۱۳۳۶

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

شبانه

به اسماعیل صارمی

ای خداوند! از درونِ شب

گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم

گر نشینم منکسر بر جای

ور ز جا چون باد برخیزم،

ای خداوند! از درونِ شب

گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم.

می‌کِشم هر ناله‌ی این شامِ خونین را

در ترازوی غریواندیش،

می‌چشم هر صوتِ بی‌هنگامِ مسکین را

در مذاقِ نعره‌جوی خویش.

گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم

ای خداوند! از درونِ شب.

گر ندارم جنبشی با جای

ور ندارم قصه‌یی با لب،

گوش با زنگِ غریوی وحشت‌انگیزم

ای خداوند! از درونِ شب.

فروردین ۱۳۳۷

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

دادخواست

از همه سو،

از چار جانب،

از آن سو که به‌ظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبک‌خیز و دَم‌دَمی

و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست

نه له‌لهِ تشنه‌کامیِ صحرا

نه درخت و نه پرده‌ی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ

از چار جانب

راهِ گریز بربسته است.

درازای زمان را

با پاره‌ی زنجیرِ خویش

می‌سنجم

و ثقلِ آفتاب را

با گوی سیاهِ پای‌بند

در دو کفه می‌نهم

و عمر

در این تنگنایِ بی‌حاصل

چه کاهل می‌گذرد!

قاضیِ تقدیر

با من ستمی کرده است.

به داوری

میانِ ما را که خواهد گرفت؟

من همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌ام

همچنان که مرا

خدایان.

و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست

بداندیشانه

بی‌گناه بوده‌ام!

۱۳۳۶

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

پُل ِ الله‌وردی‌خان

به فروز و یحیی هدی

و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد

بادها، ابرِ عبیرآمیز را

ابر، باران‌های حاصلخیز را…

اژدهایی خفته را مانَد

به روی رودِ پیچان

پُل:

پای‌ها در آب و سر بر ساحلی هشته

هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ

نه‌ش به سر اندیشه‌یی از خشکسالی‌هاست

نه‌ش به دل اندیشه از طغیان

نه‌ش سروری با نسیمی خُرد

نه‌ش غروری با تبِ توفان

نه‌ش امیدی می‌پزد در سر

نه‌ش ملالی می‌خلد در جان؛

بندبندِ استخوانش داستان از بی‌خیالی‌هاست…

بادها، ابرِ عبیرآمیز را

ابر، باران‌هایِ حاصلخیز را…

معبرِ خورشید و باران

بی‌خیالی هیچ‌اش از باران و از خورشید

بر جای

ایستاده

پُل!

معبرِ بسیار موکب‌های پُرفانوس و پُرجنجالِ شادی‌های عالم‌گیر

معبرِ بسیار موکب‌های اندُهگینِ نالش‌ریزِ سر در زیر؛

خشت خشتِ هیکلش

از نامداری‌های بی‌نامان فروپوشیده

بر جای

ایستاده

پُل!

بادها، ابرِ عبیرآمیز را

ابر، باران‌های حاصلخیز را…

گاوِ مجروحی به زیرِ بار

روستایی‌مردی از دنبال

تنگ‌نای گُرده‌ی پُل را به سوی ساحلِ خاموش می‌پیماید اندر مه که

گویی در اجاقِ دودناکِ شام

می‌سوزد.

هم در این هنگام

از فرازِ جان‌پناهِ بی‌خیالِ سرد

مردی در خیال آرام

بر غوغای رودِ تندِ پیچان

چشم

می‌دوزد.

۱۳۳۷

اصفهان – فروردس

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

کوچه

به دکتر مجید حائری

دهلیزی لاینقطع

در میانِ دو دیوار،

و خلوتی

که به‌سنگینی

چون پیری عصاکش

از دهلیزِ سکوت

می‌گذرد.

و آنگاه

آفتاب

و سایه‌یی منکسر،

نگران و

منکسر.

خانه‌ها

خانه‌خانه‌ها.

مردمی،

و فریادی از فراز:

ــ شهرِ شطرنجی!

شهرِ شطرنجی!

دو دیوار

و دهلیزِ سکوت.

و آنگاه

سایه‌یی که از زوالِ آفتاب دَم می‌زند.

مردمی،

و فریادی از اعماق

ــ مُهره نیستیم!

ما مُهره نیستیم!

۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

کاج

به ابوالفضل نجفی

همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

شامگاه

اندیشناک و خسته و مغموم.

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.

من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

من چنان

چون کاج‌های پیر

تاریکم که پنداری

دیرگاهی هست

تا خورشید

بر جانم نتابیده‌ست.

می‌کشم بی‌نقشه

در غم‌خانه‌ی خود

پای

می‌کشم بی‌وقفه

بر پیشانیِ خود

دست…

«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!

ای پیمبرهای

بی‌تکفیرِ

بی‌زنجیرِ

بی‌شمشیر!

در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،

بی‌کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت‌های رعب‌انگیز،

پرچمِ محزونِتان را

سخت

دور می‌بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه‌ی مغرور!

زهرِ رنج از ناتوانی‌های معصومانه‌تان در دل،

هم‌چو بوتیمار

بر لبِ دریاچه‌ی شب می‌خورم اندوه.

آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری

نم‌نمی باران نباریده‌ست.

می‌کشم

بی‌نقشه

در غم‌خانه‌ی خود پای…

می‌کشم

بی‌وقفه

بر پیشانیِ خود دست…

۱۳۳۶

زندانِ موقت

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

بر خاک ِ جدي ايستادم …

بر خاکِ جدی ایستادم

و خاک، به‌سانِ یقینی

استوار بود.

به ستاره شک کردم

و ستاره در اشکِ شکِ من درخشید.

و آنگاه به خورشید شک کردم که ستارگان را

همچون کنیزکانِ سپیدرویی

در حرم‌خانه‌ی پُرجلالش نهان می‌کرد.

دیوارها زندان را محدود می‌کند،

دیوارها زندان را محدودتر نمی‌کند.

میانِ دو زندان

درگاهِ خانه‌ی تو آستانه‌ی آزادی‌ست،

لیکن در آستانه

تو را

به قبولِ یکی از این دو

از خود اختیاری نیست.

۱۳۳۶

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...

ماهی

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده قلبِ من

اینگونه

گرم و سُرخ:

احساس می‌کنم

در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای

چندین هزار چشمه‌ی خورشید

در دلم

می‌جوشد از یقین؛

احساس می‌کنم

در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس

چندین هزار جنگلِ شاداب

ناگهان

می‌روید از زمین.

آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز

در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!

من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛

از برکه‌های آینه راهی به من بجو!

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده

دستِ من

این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم

در چشمِ من

به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون

خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛

احساس می‌کنم

در هر رگم

به هر تپشِ قلبِ من

کنون

بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس.

آمد شبی برهنه‌ام از در

چو روحِ آب

در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسویِ خیسِ او خزه‌بو، چون خزه به‌هم.

من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:

«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمی‌نهم!»

۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

باغ آینه شاملو نظر دهید...