در آستانه شاملو

سِفْرِ شُهود

زمین را انعطافی نبود

سیاره‌یی آتی بود

لُکِّه سنگی بود

آونگ

که هنوز مدار نمی‌شناخت زمین،

و سرگذشتِ سُرخش

تنها

التهابی درک‌ناشده بود

فراپیشِ زمان.

سنگ‌پاره‌یی بی‌تمیز که در خُشکای خمیره‌اش هنوز

«خود» را خبر از «خویشتن» نبود،

که هنوز نه بهشتی بود

نه ماری و سیبی،

نه انجیربُنی که برگش

درزِ گندم را

شرم آموزد

از آن پس که بشکافد

از آن پس که سنگ‌پاره واشِکافد

و زمین به اُلگوی ما شیار و تخمه شود:

سیّاره‌یی به عشوه گریزان

بر مدارِ خشک و خیس‌اش

نا‌ آگاه از میلاد و

بی‌خبر از مرگ.

چه به یکدیگر ماننده! شگفتا، چه به یکدیگر ماننده!

حضوری مشکوک در درون و

حضوری مشکوک در برون

مرزی مشکوک میانِ برون و درون ــ

عشق را چگونه بازشناختی؟

کجا پنهان بود حضورِ چنین آگاهت

بر آن توده‌ی بی‌ادراک

در آن رُستاقِ کوتاهنوز؟

خفته‌ی بیدارِ کدام بستر بودی

کدام بسترِ ناگشوده؟

نوزاده‌ی بالغِ کدام مادر بودی

کدام دوشیزه‌ْمادرِ نابِسوده؟

سنگ

از تو

خاکِ بُستانی شدن چگونه آموخت؟

خاک

از تو

شیارِ پذیرا شدن چگونه آموخت؟

بذر

از شیار

امانِ محبت جُستن

جهان را

مَضیفِ مهربانِ گرسنگی خواستن

زنبور و پرنده را

بشارتِ شهد و سرود آوردن

ریشه را در ظلمات

به ضیافتِ آب و آفتاب بردن

چشم

بر جلوه‌ی هستی گشودن و

چشم از حیات بربستن و

باز

گرسنه گداوار

دیده به زندگی گشودن

مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن…

این همه را

از کجا آموختی؟

آن پاره‌سنگِ بی‌نشان بودم من در آن التهابِ نخستین

آن پاره‌ْسکونِ خاموش بودم من در آن ملالِ بی‌خویشتنی

آن بوده‌ی بی‌مکان بودم من

آن باشنده‌ی بی‌زمان. ــ

به کدام ذکرم آزاد کردی

به کدام طلسمِ اعظم

به کدام لمسِ سرانگشتِ جادوی؟

از کجا دریافتی درختِ اسفندگان

بهاران را با احساسِ سبزِ تو سلام می‌گوید

و ببرِ بیشه

غرورش را در آیینه‌ی احساسِ تو می‌آراید؟

از کجا دانستی؟

هنوز این آن پرسشِ سوزان است،

و چراغِ کهکشان را

به پُفی چه دردناک خاموش می‌کند اندوهِ این ندانستن:

برگِ بی‌ظرافتِ آن باغِ هرگزتاهنوز

عشق را

ناشناخته

بَرابَرْنهادِ آزرم

چگونه کرد؟

(هنوز

این

آن پرسشِ سوزان است.)

۷ دیِ ۱۳۷۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...

هاسمیک

با آیدا،

در ستایشِ بانوی «مادر»

با خوشه‌های یاس آمده بودی

تأییدِ حضورت

کس را به شانه بر

باری نمی‌نهاد.

بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود

در معرضِ خورشید از حکایتِ مردی می‌گفت

که صفای مکاشفه بود

و هراسِ بیشه‌ی غُربت را

هجا به هجا

دریافته بود.

می‌خفتی

می‌آمدیم و می‌دیدیم

که جانت

ترنمِ بی‌گناهی‌ست

راست همچون سازی در توفانِ سازها

که تنها

به صدای خویش

گوش نمی‌دهد:

کلافی سردرخویش

گشوده می‌شود،

نغمه‌یی هوش‌رُبا

که جز در استدراکِ همگان

خودی نمی‌نماید.

نگاهت نمی‌کردیم، دریغا!

به مایه‌یی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابی‌ات

حیات را

به کنایه درمی‌یافت.

کی چنین بربالیده بودی ای هِلالکِ ناخن‌هایت ده‌بار بلورِ حیات!

به کدام ساعتِ سعد

بربالیده بودی؟

آذرِ ۱۳۶۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...

ترانه

بر این کناره تا کرانه‌ی آمودریا

آبی می‌گذشت که دگر نیست:

رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد

رودی که فروخشکید و بر باد شد.

بر این امواج تا رودبارانِ سند

زورقی می‌گذشت که دگر نیست:

زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست

وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.

بر این زورق از بندری به شهرْبندری

زورق‌بانی پارو می‌کشید که دگر نیست:

پاروکشی که هر سفر شوریده دختری‌ش دیده به راه داشت

که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل می‌کاشت.

بر این رودِ پادرجای

امیدی درخشید که دگر نیست:

امیدِ سعادتی که پابرجا می‌نمود

لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود.

تیرِ ۱۳۷۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...

حکایت

مطرب درآمد

با چکاوکِ سرزنده‌یی بر دسته‌ی سازش.

مهمانانِ سرخوشی

به پایکوبی برخاستند.

از چشمِ ینگه‌ی مغموم

آنگاه

یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را

قطره‌یی

به زیر غلتید.

عروس را

بازوی آز با خود برد.

سرخوشانِ خسته پراکندند.

مطرب بازگشت

با ساز و

آخرین زخمه‌ها در سرش

شاباشِ کلان در کلاهش.

تالارِ آشوب تهی ماند

با سفره‌ی چیل و

کرسی‌ باژگون و

سکّوبِ خاموشِ نوازندگان

و چکاوکی مُرده

بر فرشِ سردِ آجُرش.

۶ فروردینِ ۱۳۶۴

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...

یکی کودک بودن…

به ایسای شاعر

یکی کودک بودن

آه!

یکی کودک بودن در لحظه‌ی غرشِ آن توپِ آشتی

و گردشِ مبهوتِ سیبِ سُرخ

بر آیینه.

یکی کودک بودن

در این روزِ دبستانِ بسته

و خِش‌خشِ نخستین برفِ سنگین‌بار

بر آدمکِ سردِ باغچه.

در این روزِ بی‌امتیاز

تنها

مگر

یکی کودک بودن.

۲۶ فروردینِ ۱۳۷۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...

قناری گفت…

به هوشنگ گلشیری

قناری گفت: ــ کُره‌ی ما

کُره‌ی قفس‌ها با میله‌های زرین و چینه‌دانِ چینی.

ماهی‌ سُرخِ سفره‌ی هفت‌سین‌اش به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می‌شود.

کرکس گفت: ــ سیاره‌ی من

سیاره‌ی بی‌همتایی که در آن

مرگ

مائده می‌آفریند.

کوسه گفت: ــ زمین

سفره‌ی برکت‌خیزِ اقیانوس‌ها.

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستینش از اشک تَر بود.

۱۳۷۳

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...

ما نیز…

به محمدجواد گلبن

ما نیز روزگاری

لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین پیش‌تَرَک

هم در این‌جای ایستاده بودیم،

بر این سیّاره بر این خاک

در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ

در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب

در ایوانِ گسترده‌ی مهتاب

در تارهای باران

در شادَرْوانِ بوران

در حجله‌ی شادی

در حصارِ اندوه

تنها با خود

تنها با دیگران

یگانه در عشق

یگانه در سرود

سرشار از حیات

سرشار از مرگ.

ما نیز گذشته‌ایم

چون تو بر این سیاره بر این خاک

در مجالِ تنگِ سالی چند

هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون

فروتن یا فرومایه

خندان یا غمین

سبک‌پای یا گران‌بار

آزاد یا گرفتار.

ما نیز

روزگاری

آری.

آری

ما نیز

روزگاری…

۲۲ مهرِ ۱۳۷۲

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...

قصه‌ی مردی که لب نداشت

یه مردی بود حسین‌قلی

چشاش سیا لُپاش گُلی

غُصه و قرض و تب نداشت

اما واسه خنده لب نداشت. ــ

خنده‌ی بی‌لب کی دیده؟

مهتابِ بی‌شب کی دیده؟

لب که نباشه خنده نیس

پَر نباشه پرنده نیس.

شبای درازِ بی‌سحر

حسین‌قلی نِشِس پکر

تو رختخوابش دمرو

تا بوقِ سگ اوهو اوهو.

تمومِ دنیا جَم شدن

هِی راس شدن هِی خم شدن

فرمایشا طبق طبق

همگی به دورش وَقّ و وقّ

بستن به نافش چپ و راس

جوشونده‌ی ملاپیناس

دَم‌اش دادن جوون و پیر

نصیحتای بی‌نظیر:

«ــ حسین‌قلی غصه‌خورَک

خنده نداری به درک!

خنده که شادی نمی‌شه

عیشِ دومادی نمی‌شه.

خنده‌ی لب پِشکِ خَره

خنده‌ی دل تاجِ سره،

خنده‌ی لب خاک و گِله

خنده‌ی اصلی به دِله…»

حیف که وقتی خوابه دل

وز هوسی خرابه دل،

وقتی که هوای دل پَسه

اسیرِ چنگِ هوسه،

دلسوزی از قصه جداس

هرچی بگی بادِ هواس!

حسین‌قلی با اشک و آه

رف دَمِ باغچه لبِ چاه

گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم

مرده‌ی خُلقِ پاکتم!

حسرتِ جونم رُ دیدی

لبتو امونت نمیدی؟

لبتو بِدِه خنده کنم

یه عیشِ پاینده کنم.»

ننه‌چاهه گُف: «ــ حسین‌قلی

یاوه نگو، مگه تو خُلی؟

اگه لَبمو بِدَم به تو

صبح، چه امونَت چه گرو،

واسه‌یی که لب تَر بکنن

چی‌چی تو سماور بکنن؟

«ضو» بگیرن «رَت» بگیرن

وضو بی‌طاهارت بگیرن؟

ظهر که می‌باس آب بکشن

بالای باهارخواب بکشن،

یا شب میان آب ببرن

سبو رُ به سرداب ببرن،

سطلو که بالا کشیدن

لبِ چاهو این‌جا ندیدن

کجا بذارن که جا باشه

لایقِ سطلِ ما باشه؟»

دید که نه وال‌ّلا، حق می‌گه

گرچه یه خورده لَق می‌گه.

حسین‌قلی با اشک و آ

رَف لبِ حوضِ ماهیا

گُف: «ــ باباحوضِ تَرتَری

به آرزوم راه می‌بری؟

میدی که امانت ببرم

راهی به حاجت ببرم

لب‌تو روُ مَرد و مردونه

با خودم یه ساعت ببرم؟»

حوض‌ْبابا غصه‌دار شد

غم به دلش هَوار شد

گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چی

اگر نَخوام که همچی

نشکنه قلبِ نازِت

غم نکنه درازِت:

حوض که لبش نباشه

اوضاش به هم می‌پاشه

آبش می‌ره تو پِی‌گا

به‌کُل می‌رُمبه از جا.»

دید که نه وال‌ّلا، حَقّه

فوقش یه خورده لَقّه.

حسین‌قلی اوهون‌اوهون

رَف تو حیاط، به پُشتِ بون

گُف: «ــ بیا و ثواب بکن

یه خیرِ بی‌حساب بکن:

آباد شِه خونِمونت

سالم بمونه جونت!

با خُلقِ بی‌بائونه‌ت

لبِتو بده اَمونت

باش یه شیکم بخندم

غصه رُ بار ببندم

نشاطِ یامُف بکنم

کفشِ غمو چَن ساعتی

جلوِ پاهاش جُف بکنم.»

بون به صدا دراومد

به اشک و آ دراومد:

«ــ حسین‌قلی، فدات شَم،

وصله‌ی کفشِ پات شَم

می‌بینی چی کردی با ما

که خجلتیم سراپا؟

اگه لبِ من نباشه

جا نُوْدونی م کجا شِه؟

بارون که شُرشُرو شِه

تو مُخِ دیفار فرو شِه

دیفار که نَم کشینِه

یِه‌هُوْ از پا نِشینه،

هر بابایی میدونه

خونه که رو پاش نمونه

کارِ بونشم خرابه

پُلش اون ورِ آبه.

دیگه چه بونی چه کَشکی؟

آب که نبود چه مَشکی؟»

دید که نه والّ‌لا، حق می‌گه

فوقش یه خورده لَق می‌گه.

حسین‌قلی، زار و زبون

وِیْلِه‌زَنون گریه‌کنون

لبش نبود خنده می‌خواس

شادی پاینده می‌خواس.

پاشد و به بازارچه دوید

سفره و دستارچه خرید

مُچ‌پیچ و کولبار و سبد

سبوچه و لولِنگ و نمد

دوید این سرِ بازار

دوید اون سرِ بازار

اول خدا رُ یاد کرد

سه تا سِکّه جدا کرد

آجیلِ کارگشا گرفت

از هم دیگه سَوا گرفت

که حاجتش روا بِشه

گِرَه‌ش ایشال‌ّلا وابشه

بعد سرِ کیسه واکرد

سکه‌ها رو جدا کرد

عرض به حضورِ سرورم

چی بخرم چی‌چی نخرم:

خرید انواعِ چیزا

کیشمیشا و مَویزا،

تا نخوری ندانی

حلوای تَن‌تَنانی،

لواشک و مشغولاتی

آجیلای قاتی‌پاتی

اَرده و پادرازی

پنیرِ لقمه‌ْقاضی،

خانُمایی که شومایین

آقایونی که شومایین:

با هَف عصای شیش‌منی

با هف‌تا کفشِ آهنی

تو دشتِ نه آب نه علف

راهِشو کشید و رفت و رَف

هر جا نگاش کشیده شد

هیچ‌چی جز این دیده نشد:

خشکه‌کلوخ و خار و خس

تپه و کوهِ لُخت و بس:

قطارِ کوهای کبود

مثِ شترای تشنه بود

پستونِ خشکِ تپه‌ها

مثِ پیره‌زن وختِ دعا.

«ــ حسین‌قلی غصه‌خورک

خنده نداشتی به درک!

خوشی بیخِ دندونت نبود

راهِ بیابونت چی بود؟

راهِ درازِ بی‌حیا

روز راه بیا شب راه بیا

هف روز و شب بکوب‌بکوب

نه صُب خوابیدی نه غروب

سفره‌ی بی‌نونو ببین

دشت و بیابونو ببین:

کوزه‌ی خشکت سرِ راه

چشمِ سیات حلقه‌ی چاه

خوبه که امیدت به خداس

وگرنه لاشخور تو هواس!»

حسین‌قلی، تِلُوخورون

گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون

خَسّه خَسّه پا می‌کشید

تا به لبِ دریا رسید.

از همه چی وامونده بود

فقط‌م یه دریا مونده بود.

«ــ ببین، دریای لَم‌لَم

فدای هیکلت شَم

نمی‌شه عِزتت کم

از اون لبِ درازوت

درازتر از دو بازوت

یه چیزی خِیرِ ما کُن

حسرتِ ما دوا کُن:

لبی بِده اَمونت

دعا کنیم به جونت.»

«ــ دلت خوشِه حسین‌قلی

سرِ پا نشسته چوتولی.

فدای موی بورِت!

کو عقلت کو شعورِت؟

ضررای کارو جَم بزن

بساطِ ما رو هم نزن!

مَچِّده و مناره‌ش

یه دریاس و کناره‌ش.

لبِشو بدم، کو ساحلش؟

کو جیگَرَکی‌ش کو جاهلش؟

کو سایبونش کو مشتریش؟

کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟

کو نازفروش و نازخرِش؟

کو عشوه‌یی‌ش کو چِش‌چَرِش؟»

حسین‌قلی، حسرت به دل

یه پاش رو خاک یه پاش تو گِل

دَساش از پاهاش درازتَرَک

برگشت خونه‌ش به حالِ سگ.

دید سرِ کوچه راه‌به‌راه

باغچه و حوض و بوم و چاه

هِرتِه‌زَنون ریسه می‌رن

می‌خونن و بشکن می‌زنن:

«ــ آی خنده خنده خنده

رسیدی به عرضِ بنده؟

دشت و هامونو دیدی؟

زمین و زَمونو دیدی؟

انارِ گُلگون می‌خندید؟

پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟

خنده زدن لب نمی‌خواد

داریه و دُمبَک نمی‌خواد:

یه دل می‌خواد که شاد باشه

از بندِ غم آزاد باشه

یه بُر عروسِ غصه رُ

به تَئنایی دوماد باشه!

حسین‌قلی!

حسین‌قلی!

حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی!»

تابستانِ ۱۳۳۸

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو

...

در آستانه شاملو نظر دهید...