این فریادِ بیپناهی زندگی
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
نطفهی زهرآگینش را پذیرا میشود.
بیهودهتر از تشنجِ احتضار
باقیماندهی زندگی را مصرف میکند
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
بهگشادهدستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را بهتمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطرهی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پایابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانههای زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهاییِ خود وانهادمش به گونهیِ مُردارْلاشهیی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونهیی باشد میانِ فرودستی و جان،
نردبانِ صعودی بیبازگشت ماند.
جان از شوقِ فصلی از ایندست
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشهیی بارانشُسته را میمانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایهی تن نظر کردم و در شادیِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزههای سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید میکوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بیانقطاع از بلندیِ انزوای من برمیگذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
دریغا مسکینتنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندیِ روح را به جز این راه نیست.
آنک تنم، بهخواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که بهسرفرازی از بلندیِ انزوای من بر میگذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
به اعماق رُسته و از بلندیها برگذشته،
که در کومههای آزادهمردم از اینسان بهپستی مینگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش میگوارد!
«ــ آه، باید که بر این اوجِ بیبازگشت
بر دورترین صخرهی کوهساران، آنک «هفتخواهران»اند
که در دلْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامههای سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده میشوند.
ستارگان سوگند میخورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیدهاند
به هنگامی که بر جنازهی خویش میگریستم و
چرا که ریشههایش در قلبِ من بود و
نگرانِ جانِ اندُهگینِ خویش بود.
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
با پریدهرنگیِ گونههایش
نز ناتوانایی و بربستهپایی
شد آن زمان که به جادوی شور و حال
و چندان که بر پهنهی آبگیرِ غوکان
هر پگاهت به دعایی میمانست و
دنبالهی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
...