دوگیتی را صلا از قرأت اوست
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
مسلمان لایموت از رکعت اوست
ند اندکشتهٔ این عصربی سوز
قیامتها که درقد قامت اوست
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
مسلمان لایموت از رکعت اوست
ند اندکشتهٔ این عصربی سوز
قیامتها که درقد قامت اوست
شیندم بیتکی از مرد پیری
کهن فرزانهٔ روشن ضمیری
اگر خود را بناداری نگه داشت
دو گیتی را بگیردن فقیری
دو صد دانا درین محفل سخن گفت
سخن نازکتر از برگ سمن گفت
ولی با من بگون دیده ور کیست؟
که خاری دید و احوال چمن گفت
چه زهرابی که در پیمانه اوست
کشد جانرا و تن بیگانه اوست
تو بینی حلقهٔ دامی که پیداست
نهن دامی که اندر دانهٔ اوست
دلی چون صحبت گل می پذیرد
همان دم لذت خوابش بگیرد
شود بیدار چون «من»فریند
چو «من» محکوم تن گردد بمیرد
چه پرسی از نماز عاشقانه
رکوعش چون سجودش محرمانه
تب و تاب یکی الله اکبر
نگنجد در نماز پنجگانه
سجودیوری دارا و جم را
مکن ای بیخبر رسوا حرم را
مبر پیش فرنگی حاجت خویش
ز طاق دل فرو ریز این صنم را
درین گلشن ندارمب و جاهی
نصیبم نی قبائی نی کلاهی
مرا گلچین بدموز چمن خواند
که دادم چشم نرگس را نگاهی
چه شیطانی خرامش واژگونی
کند چشم ترا کور از فسونی
من او را مرده شیطانی شمارم
که گیرد چون تو نخچیر زبونی
خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از نمود حق نمودی
نمی دانم که این تابنده گوهر
کجا بودی اگر دریا نبودی