۴ – فریب
شبی که بار امانت از آسمان افتاد (۱)
خروش و ولوله در جان عاشقان افتاد
به بام بخت ، مرا ، یک دو پله فاصله بود
به گردشی که فلک کرد ، نردبان افتاد!
برون شدم ز عدم تا روم به منزل دوست
ندانم از چه گذارم براین جهان افتاد؟
قرار « رحمت » ما مینوشت کاتب دهر
ز رشحهٔ قلمش ، نقطهای بر آن افتاد
به روز هجر ، به لنگر نشست کشتی عمر
شب وصال ، نسیمش به بادبان افتاد
فریب صحبت ابلیس را چرا خوردم؟
فرشته بود و به صدقش مرا گمان افتاد!
به عشوهای که جهانت دهد ، نلغزد پای
که آدم از سر لغزش ، از آسمان افتاد
به کوی دوست ،خبر از وجود خویشم نیست
چو قطرهای که به دریای بیکران افتاد
همیشه دلبر ما ،حال « سالکان » پرسید
چه شد ،به دور من این رسم از میان افتاد؟
سال ۱۳۷۵
***********************************
۱ – آسمان بار امانت نتوانست کشید…… قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند
در مورد این « امانت » که فــــرشتگان از قبـــول آن سر بـــاز زدند و به انسان عرضه شد
و او آن را پذیرفت ، نظـــرات مختلفی ابــراز شده است. گـــــروهی این امانت را « عقل »
میخوانند و عدهای معتقدند آنچه را که فرشتگان حاضر به قبول آن نشدند،« عشق » بود.
حافظ در جای دیگری به این نکته اشارهای دارد:
فرشته عشق نداند که چیست ، قصه مخوان…… بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
۵ – کیمیا
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم (۱)
افتد اگر که خاک رهش توتیا کنیم
روشن به چشم ما شود اسرار عاشقان
گر در نماز عشق به او اقتدا کنیم
ما با فلک قرار مَودّت گذاشتیم
دیگر از آنچه رفته شکایت چرا کنیم؟
«سالک»کنون که دامن دلبر به دست ماست
فرخنده طالعیست مبادا رها کنیم!
سال ۱۳۷۱
***********************************
۱ – مصرع از شاه نعمت الله ولی ست.
گویا غزل معروف حافظ با مطلع:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند…… آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
اشارهایست به غزلی از شاه نعمت الله ولی ،که مدعی ست:
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم…… صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
۶ – امید
به آدمی نتوان داشتن امید محال
که حرص ، جام وجودش نموده مالامال
شدست مرجع مردم ز جهلشان ، ابلیس
شدست پیر خلایق ز حُمقشان ،دجال (۱)
به چشمشان همه شرمی ،چو گَرد بر دریا (۲)
به گوششان همه پندی ، چو باد در غربال
نمازشان همه تزویر و زهدشان همه فسق
کمالشان همه نقصان و نقصشان به کمال
به امر خیر ندارند ذرهای رغبت
به حفظ مال نورزند اندکی اهمال
برای جیفهٔ دنیا چو کرکسان حریص
نشسته بر سر این لاشه میکنند جدال
به صد حیَل بربایند نان ز سفرهٔ هم
به صد دغل بنمایند یکدگر اغفال
به وقت کسب منافع دگر نمیپرسند
که از صغیر و کبیرست یا حرام و حلال
نه از صغیر و کبیرش نه از حرام و حلال
به باغ جنتشان دعوت ار کنی ، نروند
چرا که نیست در آنجا امید جُستن مال
چگونه توبه کند ، مستِ جام مِی؟ کامروز
فقیه شهر بُوَد مست جاه و مال و جمال
به رَخت و نام شبانی فریبمان دادند
جماعتی به تَوحُش ، بَتر ز گرگ و شغال
دل از برودت بیداد این زمانه فسرد
که آفتاب عدالت گرفته رنگ زوال
کسی به فکر یتیمان و تیرهروزان نیست
که گِرد کردن مالست ، هر که را آمال
ز نکبتی که تمدن در این جهان آورد
چه رفت؟راحت و نعمت ،چه ماند؟رنج و ملال
به بالِ علم توان ، سر بر آسمان سائید
چو نیست تزکیه ، دانش وَبال گشت نه بال
ستم به خلق جهان کردی و ندانستی
که « دیدهای » ست به دنیا مراقب اعمال
فلک به کام تو ار گشت ، هان! ز ره نروی
بترس از آنکه زمانی بگرددش احوال
خراب ، کِی شود این سرزمین ظلم و فساد
که از نظام دو عالم برون رود اخلال
به حکم آنکه بُوَد « آخر الدواء الکَی » (۳)
کجاست وعدهٔ ایزد به « سورة الزلزال » (۴)
سال ۱۳۸۰
***********************************
۱ – حُمق: بی خردی – نادانی
۲ – وجود گرد بر دریا و یا گردی از دریا بلند شدن : تعبیریست از امری محال.
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک…… از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
۳ – آخرالدواء الکی: آخرین معالجه زخم ، داغ کردن آن است. در طب قدیم ، زخمهای عفونی اگر با داروهای رایج ، بهبود
نمییافت ، فلز گداختهای را روی آن میگذاشتند و محل را با حرارت آن فلز ، ضدعفونی میکردند و بعد با خاکستر
آن را میپوشاندند. حافظ میفرماید:
به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می…… علاج کِی کنمت آخرالدواء الکی
۴ – خداوند درسوره زلزال ، وعده تخریب جهان را در صورت فساد آدمی با موحشترین توصیفاتی بیان فرموده است.
۱ – نظاره
شبی ز روزن گیتی ، گرت نظاره کنم*
به چشم عالمیان رازت آشکاره کنم
چنان گداخت زعشقت تنور ِ سینهٔ من
که داغ بر دل خورشید زین شراره کنم
قبول « بار امانت » چه اشتباهی بود
نکردم آنکه در این باره ، استخاره کنم (۱)
رسیدهام به مقامی ز لطف دولت عشق
« که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم » (۲)
****
بترسم آنکه رقیبم خبر شود ، ورنه
به روز وصل تو از شوق جامه پاره کنم
به یاد محفل اُنست ، دل غمین چندیست
فغان و ناله به پا میکند چه چاره کنم
بگویمش که: تو را ره به مجلسش ندهند
نصیحت ار چه به گوشش هزار باره کنم:
که پای خویش مکش از گلیم خود بیرون
تو عاقلی ، به تو کافیست گر اشاره کنم
بگویدم: تو ببَر من ببینمش از دور
همین قَدَر که نگاهیش از کناره کنم!
****
به جان رسیدهام از دست دل ، نمیدانم
ملامت ار کنمش ، در کدام باره کنم؟
کنون به یار جفا کار بخشمت ای دل
که من دگر نتوانم تو را اداره کنم
سال ۱۳۶۸
**********************************
* بخش اول این غزل خطاب به خداوند است.
۱ – آسمان بار امانت نتوانست کشید…… قرعه فال به نام من دیوانه زدند « حافظ »
۲ – مصرع از حضرت حافظ است:
گدای میکده ام لیک وقت مستی بین…… که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
۲ – سهم
بامدادی بلبلی در ناله و فریاد بود*
نالههای زار او در گوش گل چون باد بود
گفتمش: نشنید گل ، بیهوده مینالی چرا؟
گفت: ما را از ازل ، با گل چنین میعاد بود
عیب ما ، در بیوفایی ، مدعی را گو: مکن
هر کجا با هر که بنشستیم ، او در یاد بود
جام می چونت بدست اُفتد ، بنوش و غم مخور
خوش سرود مجلس جم ، هر چه باداباد بود
هر کجا شیرین لبی دیدیم در آفاق عشق
سرخی لعلش ز خون دیدهٔ فرهاد بود
چرخ ،آن روزی که رزق خلق قسمت مینمود
سهم ما « نانی که از دستش به خاک افتاد » بود
عاشقان را صبر باید « سالک » از جورش منال
عاشقی را دیدهای کز یار خود دلشاد بود؟
سال ۱۳۵۵
***************************************
*به دوست هنرمندم ، بیژن بیژنی
۳ – طوفان
ای کُرات کهکشانها گوی چوگان شما*
آفتاب آسمان ، شمع شبستان شما
گر نشانی از تو نگرفتست در روز ازل
راه دل را از کجا بشناخت شیطان شما؟
یارب آن « خاتم » تو خود دادی بدست اهرمن
گرچه ننگش ماند عمری بر سلیمان شما (۱)
ورنه بی رأی تو آهی از دل کس برنخاست
ای همه ذرات این عالم ثناخوان شما
هر بلایی در طریقت ، سالکان را نعمتیست
ناخدای کشتی نوحست ، طوفان شما
هیچ کس نومید از درگاه لطفت برنگشت
قصّهها در یاد خود دارم ز احسان شما
چون وضو با خون دل کردند خِیل عاشقان
در نماز عشق شد سجاده دامان شما
بعد ازین ، امّید عمر ِ جاودان دارم ز بخت
کآب حیوان یافتم از خاک ایوان شما
شاخهٔ خشکم ولی گر باغبان من تویی
چشم دارم گل کنم در خاکِ بستان شما
« سالک از شوق تو آمد سوی اقلیم وجود
بازگردد یا درآید چیست فرمان شما » (۲)
سال ۱۳۶۸
***********************************
* مخاطب این غزل ، خداوند است.
۱ حافظ در تقبیح پس گرفتن انگشتری حضرت سلیمان توسط این پیامبر میفرماید:
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم…… که گاه گاه برو دست اهرمن باشد
شاید برای توضیح معانی برخی از ابیات ، اشارهای لازم باشد:
** یارب آن « خاتم » تو خود دادی بدست اهرمن…… گرچه ننگش ماند عمری بر سلیمان شما
این بیت را من برای تبرئهٔ حضرت سلیمان از کنایهای که حافظ به او زده است سرودهام.
این شاعر ، سلیمان را به دلیل پس گرفتن آن انگشتری که سلطنت دنیا را برای او به همراه داشت ، تقبیح میکند.
با این استدلال و بلند نظری که:
آن انگشتری که دیوی آن را برباید و یک چند ، مالک آن باشد ، منزلت روحانی و حرمت معنوی خود را از دست داده است
و تصاحب مجدد آن توسط یک پیامبر ، اگرچه به قیمت بازپسگیری سلطنت دنیا باشد ، مقبول نیست.
من ، گناه این بده بستان را به گردن خداوند و حکم تقدیر انداختهام که بیوجود خواست پروردگار ، دیو قادر نبود که این
انگشتری را برباید. پس شماتت و تخطئهٔ سلیمان ، که خود بازیچهٔ جبر و سرنوشت بود ، دور از انصاف است.
** بیت بعدی هم حاکی از این معنیست:
ورنه بی رأی تو آهی از دل کس برنخاست…… ای همه ذرات این عالم ثناخوان شما
در مورد بیت:
** هربلایی در طریقت ، سالکان را نعمتی است…… ناخدای کشتی نوح است ، طوفان شما
بسیاری از عرفا ، بلایای دنیا را نوعی آزمون و نعمتی از جانب خداوند میدانند:
من تمثیلی برای این نظریه آوردهام. با این شرح که:
اگر طوفانِ زمانِ نوح ، برای موجوداتی در این جهان ، دربردارندهٔ مصیبت بود ، اما برای نوح ، حکم کشتیبان را داشت که میبایست
کشتی او را به محل امنی هدایت کند ، که کرد.
پس در هر بلایی میتوان وجود نعمتی را مشاهده کرد که ظاهرا از چشمها پنهان مانده است.
۲ هر دو مصرع از حافظ است با تغییری در کلمه « درآید » در مصرع دوم که در غزل خواجه « برآید » آمده است.