۵۹ – آن یکی گفتا که من پیغمبرم
آن یکی گفتا که من پیغمبرم
در نَبوّت ، از رسولان برترم
گر محمد (ص) خاتم پیغمبریست (۱)
در وثوق این سخن تردید نیست
لیک ، من قدری ازو خاتمترم!
من نبیّّ دُور بعدِ آخرم (۲)
مردمان گفتند یک مُعجز بیار
تا شویم از جان شما را یار غار
گفت: من را نیست وحی و دفتری
یا عصایی که بگردد اژدری (۳)
لیک فرمان می دهم اشجار را (۴)
تا دوان آیند بر درگاه ما
حال ، امری میکنم بر آن درخت
نزد ما آید بدون فُوت وقت (۵)
****
پس صدا کردی به آوازی رسا:
ای درخت ، اینک به پیش ما بیا…
این سعادت شد نصیبت ای گیاه
تا ز خاک اکنون رَسی بر اوج ماه
هر شجر را نیست توفیقی چنین
تا که گردد با رسولی همنشین
گر پَر ِ پَرواز بخشیدت فلک
همتّی کُن ، بال بگشا تا مَلک
گر رَسی بر محضر پیغمبرت
میشود تابان به عالم ، اخترت
همگنانت بر تو حسرت میخورند
بعد ازین نامت به نیکی میبَرند
****
شد ازو اصرار و از سوی نبات (۶)
آنچه ظاهر شد سکون بود و ثبات
بار دیگر بانگ زد بر آن شجر
بانگ کِی دارد اثر ، بر گوش کر؟
گر ندایی از حجر بشنیدهای (۷)
زآن شجر هم جا به جایی دیدهای
پس نبی گفتا که شاید این درخت
تنبل و تنپرور است و تیرهبخت
یا که باشد بادِ نخوت در سرش
تا کِی این آتش کند خاکسترش؟
او چو ما ، گر خُلق نیکو داشتی
دست ازین خیرهسری برداشتی
گر چه باشد خودپسند و بَدمنش
نیست لایق بهر طعن و سرزنش
ما رسولان اهل خودخواهی نِهایم
با چنین رفتارها بیگانهایم
تا برای این شجر الگو شویم (۸)
او نیامد ما به نزدش میرویم
****************************
۱ – خاتم: ختم کننده
یکی از القاب حضرت محمد (ص) که پایان دهنده امر رسالت بودند.
۲ -… لیس نبی بعدی:… بعد از من پیامبری نخواهد بود.
۳ – اشاره به معجزهٔ حضرت موسی که عصایش را به مار تبدیل کرد.
۴ – شجر: درخت – اشجار: درختان
۵ – از نظر قواعد ادبی ، کلمات « درخت » و « وقت » نمیتوانند قافیهٔ دو مصرع یک بیت
باشند. اما این دو واژه با قرابت آواییشان ، به عنوان قوافی دو مصرع این بیت به کار
گرفته شدهاند و با خوشنشینی و هم نواییشان ، اصراری برای تغییر آن نداشتم.
نمونه ای از مثنوی مولانا:
از کمال طالع و اقبال و بخت…… او ایازی بود و شه محمود وقت
۶ – نبات: هر سبزه و درخت که از زمین بروید. در اینجا به معنی درخت آمده است.
ز موج بحر کف تو چو نشو یافت نمی…… نبات سدره و طوبی گرفت نشو و نما (عطار)
سدره و طوبی: نام دو درخت در بهشت
۷ – حجر: سنگ
۸ – الگو: ( لغتی به زبان ترکی ) سرمشق – نمونه
۷۵ – گربه ای در معبدی با راهبان
به مهدی عظیمی
گربهای در معبدی با راهبان
خو گرفت و کرد آنجا آشیان
اهل معبد گربه را وقت دعا
تا نلولد در میان دست و پا…
گاه میبستند با یک ریسمان
بر ستونی در عبادتگاهشان
در اوایل ، این عمل شد عادتی
لیک کمکم یافت رنگ بدعتی
گربه را بستن به هنگام دعا
شد ضرورت بهر انجام دعا
عزّت این رسم از بس شد فزون
بر وجوبش کس نکردی چند و چون (۱)
سالها بگذشت و اصل ماجرا
شد دگرگون و برفت از یادها
گربه مُرد و رفت اما این عمل
همچنان ماند و به سنّت شد بدل
بهر تکریمش روایت ساختند
قصّهها در باب آن پرداختند
تا رسید آنجا که این رسم نوین
شد ز آداب دعا و حکم دین
راهبان نسلهای بعد از آن
پیش از آغاز عبادت همچنان
گربهای را با دَم و ورد و فسون
پای میبستند دور آن ستون
****
ای بس عاداتی که حُرمت یافتند
رفته رفته رنگ سنّت یافتند
مُبدعی بگذاشت رسمی در میان (۲)
عدهای سینهدَران دنبال آن
بدعتی چون یافت ، ده تَن مشتری
چون مرض ساری شود در کشوری (۳)
تُـرّهاتی را یکی باور کند (۴)
یک بُز گر گلهای را گر کند (۵)
در نیستان گر بیفتد اخگری (۶)
میزند آتش به هر خشک و تری
طبع انسان بر توهّم مایل است (۷)
بر خرافه معجزاتی قائل است
چون به موهومات خود دارد یقین
بر حقیقت بدگمانست و ظنین
آدمی چون شد اسیر دام وهم (۸)
پَرکشد از جان او عنقای فهم
ای بسا که اعتقاد مردمان
بیاساس است و به تقلید و گمان
چشم مردم بر دهان یکدگر
هر کسی از دیگری گیرد اثر
شد دلیل ِ باور بیپایهشان
اعتقادات در و همسایهشان
برخی از مردم مثال گوسفند
هر که پیش افتد به دنبالش روند
این همه آیین و رسم بیاساس
شد بنا بر پایه وهم و قیاس
چون که عیبی رایج و معمول گشت
رفته رفته عادت و مقبول گشت
یک غلط چون بارها تکرار شد
قُبح آن پوشیده از ابصار شد
****
آدمی بر عقل و منطق طالب است
لیک بر ذاتش تعصب غالب است
گرچه باشد ظاهرا روشن ضمیر
بر خرافه پایبندست و اسیر
عقل اگر که با تعصب پنجه کرد (۹)
بازوی کمزور خود را رنجه کرد
عالِم جاهل درین دنیا بسیست
این جهان ، گلزار پر خار و خسیست
علم و دانش گر بصیرت آورد
بایزیدی هر زمان میپرورد (۱۰)
بینش از دانش اگر حاصل شدی
پس چرا قحطی صاحبدل شدی؟
حاصل دانش اگر بینش نبود
آتشی بینور خوانَش پر ز دود
*****************************
۱ – وجوب: واجب بودن ، لزوم
۲ – مُبدع: کسی که چیز تازهای بیاورد.
۳ – ساری: واگیردار ، سرایت کننده
۴ – ترّهات: سخنان بیهوده و خرافات
۵ – گَر: کچل
مضمون از مرحوم غلامرضا روحانی ، شاعر طنزسرای توانای معاصر است:
…یک بز گر گله را گر میکند
۶ – اخگر: شراره ، جرقه
۷ – توهّم: خیالبافی ، در فکر چیزهای خیالی و موهومات بودن.
۸ – وهم: چیزهای خیالی و موهومات
۹ – پنجه کردن: زورآزمایی کردن
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی …… ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما (سعدی)
۱۰ – ابویزید بسطامی ملقب به سلطان العارفين از بزرگترین عارفان و بزرگان اهل تصوف است که بیش از
دیگران دارای شهرت و اهمیت بوده و شرح احوال و سخنان او در آثار منظوم عرفانی عطار و مولوی
جلوه گر است. وفاتش در سال ۲۳۴ هجري در بسطام اتفاق افتاده است.
۹۱ – آدمی از کِبر خود دارد گمان
آدمی از کِبر خود دارد گمان
اینکه باشد زینت باغ جهان
سُوگلیّ جمله مخلوقات اوست
بی گُل رویش ، جهان بیرنگ و بوست!
خویش را خوانَد اجلّ کائنات (۱)
علت غائی و مقصود حیات (۲)
ظن بَرَد هر جا که یک جُنبنده است
از برای مطبخ او زنده است
گر که موجودی براو بیفایدست
میدهد فتوا : وجودش زائدست!
غایتِ خلقت ، فقط انسان بود (۳)
این فلک از شوق او گردان بود!
****
این نداند ، با همه عُجب و غرور (۴)
بر طبیعت ، آنقَدَر ارزد که مور
در نظام آفرینش ، « سالکی »
ارج و قُربش نیست بیش از جُلبکی
دیگر آنجا ، آنکه نامش آدمیست
ارزشش والاتر از یک پشّه نیست
هر کسی باشد پی ِ تکلیف خویش (۵)
تا بَرَد ماشین خلقت را به پیش
****
نیست بیحکمت و از روی هوس
خلقتِ مردمگزای این مگس
از چه پنداری که این موجود پست
بودنش در این جهان بیهوده است؟
از نگاه آن مگس هم ، آدمی
موجد شَرّست و هر نقص و کَمی!
تو چرا خواهی که جای کرکسی
یا به جای خلقت خار و خَسی
دشت و صحرا پر شود از بلبلان؟
سبزه و گل بر دَمد در بوستان؟
بلکه کرکس هم نماید این دُعا
کاین جهان پُر گردد از لَش مُردهها
*****************************
۱ – اجل: عظیم القدر[تر]
اجلّ کائنات از روی ظاهر ، آدمی است و اذلّ موجودات سگ. (گلستان سعدی)
۲ – علت غائی: غرض و مقصود خداوند از آفریدن جهان
در ظهور آفرینش علت غایی تویی (قاآنی)
۳ – غایت: کمال – مقصود – نهایت آرزو و تمامی مطلوب (لغتنامه دهخدا)
۴ – عُجب: به خود نازیدن – تکبر
۵ – تکلیف: وظیفهای که بر عهده کسی گذاشته شده است و باید انجام دهد.
۶۰ – بانگ ، در بازار میزد ، احمقی
بانگ ، در بازار میزد ، احمقی
بشنوید ای مردمان ، حرفِ حقی
من خدایم ، رحمتی بر عالمین
معجزاتم آنچنان و این چنین
گر نه اینک بر من ایمان آورید
منکر مایید و جمله کافرید
آن یکی گفتش: مگر مجنون شدی؟
کز روال عقل و دین ، بیرون شدی
در همین دهکوره ، شخصی سال پیش
دعوی پیغمبری کرد و نه بیش
مردمان کُشتند او را آن زمان
از وی اکنون مانده مشتی استخوان
تو کنون کوس خدایی میزنی؟
جان خود را در بلا میافکنی؟
****
مُدّعی پرسید: نام او چه بود؟
نوح بودی یا سلیمان یا که هود؟
خدمتش گفتند اسمش را « اَحَد »
گفت پس حق بوده او را قتل و حَد (۱)
چون ندارم من احد نامی رسول
ای امان از مردم شیاد و گول (۲)
من فرستادم هزاران تَن نَبی
نیست یادم از چنین کس مطلبی (۳)
خوب شد کُشتید آن کذّاب را (۴)
اجرتان محفوظ باشد پیش ما
******************************
۱ – حدّ: مجازات شرعی – کیفر
۲ – گول: نادان – جاهل – فریبکار
۳: مطلب: موضوع – مورد
۴ – کذّاب: دروغگو – حیلهگر
۷۶ – یادم آید چند سالی پیشتر
یادم آید چند سالی پیشتر
با جوانی کور گشتم همسفر
چشم او روشن ز خورشیدِ ضمیر
بیبصر ، اما به کار خود بصیر
هم چو شام ِ وصل ، او را آفتاب
در دل ِ شب ، دیده بگشودی ز خواب
آنچه دیدی با نگاه باطنش
چشم من بودی به توصیف ، الکنش
سنگ و چاهِ راه با او آشنا
هر سکوتی با صدایش هم نوا
میشنید از چشمه آوازی زلال
میکشید از برکه نقشی با خیال
خاک را از چهرهٔ گل میزدود
غنچهای را عاشقانه میسرود
بر چمن دست نوازش میکشید
چون نسیمی بر گلستان میوزید
او نشان میداد و من میدیدمش
وصف گل میکرد و من میچیدمش
گاه گفتی: چیست این نجوای رود؟
بلکه میخوانَد برای گل سُرود
خیز و بنگر دشت و صحرا دیدنیست!
رنگ و بوی سبزه و گل چیدنیست
این همه آواز میآید به گوش
کوه و صحرا و بیابان در خروش
باد و طوفان ، پای کوبان ، در سَماع
موج و ساحل ، با هیاهو در نزاع
میکند پروانه بر گل زمزمه
نشنود این راز را گوش همه
بلبل بیدل چه میخواهد به باغ؟
از چه دائم میکند گل را سراغ؟
قمری شیدا چه میگوید به جفت
گوش دادی هرگز این گفت و شنفت؟
****
من شدم شرمنده از بیناییام
کز چه غافل زین همه زیباییام
چشم اگر داری و بیناییت نیست
علم و عقلت هست و داناییت نیست
*****************************
۹۲ – مؤنس ایام تنهایی من
مؤنس ایام تنهایی من
همدم دوران شیدایی من
ای رفیق روزهای بینقاب
روزهای خندهٔ بیاضطراب
روزهای قحطی تزویر و رنج
روزهای نرگس و بید و ترنج
روزهای رقص سرخ لالهزار
تکنوازیّ زلال جویبار
دست و دلبازیّ عطر یاسمن (۱)
چشم و همچشمیّ یاس و نسترن
همسراییّ گروه زنجره (۲)
مهربانیّ نگاه پنجره
روزهای چلچراغ سیبها
خواب کشمشها درون جیبها
روزهای سِهره و قُمری و سار (۳)
روزهای خاطرات بیغبار
****
دور ایام جوانی یاد باد
فصل سبز زندگانی یاد باد
دلخوشیها از طلوع آفتاب
همره ما بود تا هنگام خواب
کوچه از شادی ما لبریز بود
چارفصل عاشقی پاییز بود
چرخ گردون ، دشمنی با ما نداشت
دل ، برای غصّه اصلاً جا نداشت
در دل ما جُز غم جانان نبود
عاشقی هم درد بیدرمان نبود
سفرهمان پُر بود از عشق و امید
تا که کمکم نوبت پیری رسید
غفلتی کردیم و آن دوران گذشت
رفت از کف ، فرصت بیبازگشت
آنچه شور زندگانی داشتیم
در گُذار عمر جا بگذاشتیم
فصل پایان کتاب زندگی
غمسرودی بود از درماندگی
آرزوهامان همه بر باد رفت
در هیاهوی زمان از یاد رفت
ناتوانی ، همره پیری رسید
وقت جان دادن به تأخیری رسید
رنج پیری ، مرگ تدریجی ماست
انتهای ره ،چنین ظلمی چراست؟
امشب از پروانهها حَظی ببَر
چون نمیسوزد چراغت تا سحر
****
سهم من از زندگانی ، همچو شمع
شد به خلوت سوختن ، در بین جمع
آنچه از دنیا شنیدم ، وعده بود
اندکی بخشید و بسیاری ربود
حاصل از بودن چه بود این سالها؟
یک به یک بگذشتن از آمالها (۴)
گر چه گَرد ره هنوزم بر تنست
بانگی آید ، موسم برگشتنست
گویی اینجا فرصت اتراق نیست (۵)
« فارغ البالی » درین آفاق نیست
آدمی ، از مهد بازد تا لحَد (۶)
نام آن را زندگانی مینهد
زندگی ، بازیست انجامش شکست
باخت ،هرکس پای این بازی نشست
عمر اگر جاوید بودی ، وای من
تا کِی آخر ، غصّهٔ فردای من؟
آنکه او را از بلایا چاره نیست
مرگ ، راه چارهاش بر زندگیست
مرگ بر هر درد بیدرمان دواست
گاهگاهی مُنجی و مشکلگشاست
****
باز امشب ، دل هوای یار داشت
این چنین شبها دلم بسیار داشت
با غم ِ عشقش ، دلم را شاد کرد
غم نبیند ، خانهام آباد کرد
پا به پایم بُرد در دشت جنون
تا دلم از آب و گِل آمد بُرون
هر کجا افتاد ، دست دل گرفت (۷)
دست او را تا رسد منزل ، گرفت
****
باز هم در عاشقی تأخیر شد
وای بر ما ، آدمیّت دیر شد (۸)
وقت آن شد تا قلم در خون زنم
بوسهای بر تربت مجنون زنم
بشنوید ای عاشقان فتوای من
گر گنه باشد گناهش پای من
از عبادتها کدامین خوشتر است
سجده بر دامان پاک دلبر است
****
تشنهای؟ در جستجوی آب باش
دلبر از ره میرسد ، بیتاب باش
در پی دُردانه ، ساحل را مگرد
کس شکار وال از جویی نکرد (۹)
دُرّ اگر خواهی به دریا میزنی
بهر شیرین ، بیستونی میکَنی
****
ساقی امشب ذکری از فرهاد کن
از شهیدان محبت یاد کن
جان چو شرحی از شب هجران شنید
دل ز شوق عاشقی بر خود تپید
از بلای عاشقی پرهیز نیست
مرگ ، قدر عشق ، هولانگیز نیست
****
درد بیدرمان ما را کو طبیب؟
شوق بیپایان ما را کو حبیب؟
از چه در دلها دگر سوزی نماند
چونکه دیگر ، آتشافروزی نماند
یک دو جامی مانده از من تا جنون
ساقیا مِی ده و کم کن چند و چون
…………………………………………….
……………………………………ناتمام
*****************************
۱ – یاسمن: گلی درشت و معطر و به رنگهای سفید یا زرد و یا قرمز میباشد. بعلت معطر بودن چوب آن جهت ساختن پیپ استفاده میکنند.
۲ – زَنجره: حشرهای است کوچک که شبها آواز طولانی کند – سیرسیرک
۳ – سِهره: پرندهای است کوچک و خوش آواز شبیه بلبل با پرهای زرد و سبز.
۳ – سار: پرندهای است سیاه و خوش آواز که خال های سفید دارد.
۴ – لغت آمال ، جمع مثنی یا جمع در جمع است.
آمال ، جمع امل است و نباید مجددا جمع بسته شود. مانند حبوبات که جمع حبوب است و
حبوب هم جمع حَب. اما در زبان فارسی این قاعده مرسوم است.
ای خدا از شمس دین تا نگسلی آمالها (مولوی)
میکند پیدا و پنهان جمله افعالها (مولوی)
زلفش به دستم میدهد ، سررشتهٔ آمالها (صائب تبریزی)
۵ – اتراق:توقف و ماندن مسافر در جایی
۶ – بازد: در حال بازیست – در حال باختن است.
۷ – هر کجا افتاد: هر جا که ممکن شد. هر کجا که پیش آمد. البته فعل « افتاد »
می تواند به « دل » در مصرع قبلی نیز بازگردد. در آن صورت معنای مصرع به
این شکل خواهد بود:
هر کجا که دل ، از پای افتاد [ نا امید شد ] ، « او » دست دل را گرفت.
۸ – آدمیت: انسانیت – به فضایل انسانی آراسته بودن
۹ – وال: نوعی ماهی بزرگ
تا به بحر اندر است وال و نهنگ (فرخی سیستانی)
۶۱ – بشنو این قصه ز دوران قدیم
به دکتر غلامحسین عربشاهی
بشنو این قصّه ز دوران قدیم
عهد و ایام سلیمان حکیم (۱)
بچه زاغی بر سر شاخی نشست
دشتِ سبزی بود و او کیفور و مست
پیرمردِ عارفی در حال گشت
از دل آن دشت خُـرَّم ، میگذشت
چشم او افتاد بر آن بچه زاغ
کو نشسته از جهانی در فراغ
در دلش ایام طفلی زنده شد
جانش از شوق لَعِب ، آکنده شد (۲)
تا بترساند به نوعی زاغ را
رو به او چرخاند دستی با عصا
بر خلافِ عادتِ مرغانِ دشت
زاغ ازین تهدید او ، پَـرّان نگشت
مَرد ، سنگی از زمین برداشتی
زاغ ، وقعی هم به آن نگذاشتی
مَرد ، حیران شد ازین رفتار مرغ
وآن همه اصرار خود ، انکار مرغ (۳)
گفت با خود: گر که سنگ اندازمش
بیگمان از شاخ پَـرّان سازمش
شوق ِ بازی عقل و هوش مَرد بُرد
سنگ پرتابی به بال مرغ خورد
****
« کودکی » جزء خصال آدمیست (۴)
عُمر آن ، بسته به سن و سال نیست
پیر و برنا ، هر دو جایی کودکند
در هوسبازی چو طفلی کوچکند
بین چگونه دل به بازی میدهند
عُمر خود در راه مُهمل مینهند
مختلف شد قیمت بازیچهشان
تیلهای از شیشه یا لعلی ز کان
« کاغذِ رنگی » ببین و کن قیاس (۵)
کآن رود ، آید به جایش اسکناس
طفل ، با لذّت به آن یک بنگرد
پیر ، این را بیند و کیفی بَـرَد
****
باز گردم بر سر آن داستان
منتظر ماندست آن زاغ جوان
باید او را راهی قاضی کنم
تا دلش را اندکی راضی کنم
****
زاغ را بر جان چو این آفت رسید
روی بر قصر سلیمان پرکشید
****
کای سلیمان گر که شاه عادلی
از چه رو از بندگانت غافلی؟
آمدم نالان به درگاه شما
عدلِ خود بنگر و زخم ِ بال ما
گر از آن ظالم نگیری ، دادِ من
در قیامت ، بشنوی فریادِ من…
****
داد دستوری سلیمان بر وزیر
تا کند آن متهم را دستگیر…
****
مَرد ، در پیش سلیمان ایستاد
گفت: گویم آنچه را که روی داد
باز میگشتم ز گشتِ صبحگاه
بر درختی ، ناگه افتادم نگاه
زاغ را دیدم بر آن شاخ درخت
هم چو سلطانی ، لَمیده روی تخت
دید مرغک ، هیبت و بالای من
خود نکردی لحظهای پروای من
این خلافِ خصلتِ مرغان بود
مرغ وحشی ، خائف از انسان بود (۶)
من ز روی کنجکاوی با عصا
بیم او دادم ، نجُنبیدی ز جا
پس یکی سنگ از زمین برداشتم
نیم چشمی هم به زاغک داشتم
او نکردی باز بر من اعتنا
تا خطایی رفت و شد این ماجرا
حال ، من ، گر اشتباهی کردهام
واقفم اینکه گناهی کردهام
او چرا چون دیگر مرغان ِ دشت
از چنین اعمال ِ من ،ترسان نگشت؟
مرغ ، بر جُنبده ظن ِ بَد بَرد
چون ببیند آدمی را ، میپَرد
****
گفت سلطان: حرف او باشد دُرست
هم خطا از او و هم سستی ز تُوست
تو چرا از مهلکه نگریختی؟
آتش این فتنه را انگیختی
****
گفت: من دیدم ز دور این مرد را
چون رَصَد کردم به تن بودش عبا (۷)
پیش خود گفتم که او روحانی است
از تبار بوذر و سلمانی است
از شرار ِ جهل این یک ، ایمنم
آتش ِ جورش نگیرد خرمنم
هر که ممکن هست از روی هوا (۸)
سنگی اندازد به قصدِ جانِ ما
لیکن از او این عمل ، باشد بعید
کس شقاوت ،کِی ز مرد حق بدید؟
« او برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی » (۹)
گر طبیبی تیغ بر جانت کشید
کِی بر او ظن ِ جنایت میبرید؟
کِی تو بگریزی ز هول ِ زخم او
حال ، گر من کاهلی کردم بگو؟
******************************
۱ – سلیمان پسر داود پیامبر است. خداوند به او زبان پرندگان را آموخت. به او لقب حکیم
دادهاند. حافظ میفرماید:
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید…… بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
۲ – لعب: بازی – شوخی
۳ – انکار: با علم و آگاهی ، خود را به نادانی زدن.
۴ – کودکی: صفات و رفتارهای کودکانه
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار (سعدی)
۵ – کاغذهای رنگی: یکی از اسباب ساختن کاردستی و بازی کودکانه
۶ – خائف: ترسان و ترسنده
۷ – رصد: نظر دوختن – مراقب بودن
۸ – هوا ، هوی: هوس – میل
۹ – بیت ، با تغییر اندکی از مولویست: تو برای وصل کردن آمدی…… یا برای فصل کردن آمدی
۷۷ – یک لطیفه یاد دارم از قدیم
یک لطیفه یاد دارم از قدیم
کآن شنیدم از لب پیری حکیم
کودنی اندر بیابانی رسید
در زمینش بوتهٔ خاری بدید
چون نگاهی کرد با دقت بر او
از تعجب رفت در فکرت فرو
از چه بُرّان شد نوک این خارها
آمد این تندی و تیزی از کجا؟
گو چه کس نوکهای اینان تیز کرد؟
این چنین چنگالشان خونریز کرد!
تیز کِی باشد چنین ، پیکان ِ تیر؟ (۱)
میخلد در پا ، چو سوزن در حریر (۲)
این نه صنعت ، بلکه تَردستی بُوَد
کار سکـّاک زبردستی بُوَد (۳)
هر که کرده آفرین بر همّتش
حبذا بر پشتکار و صنعتش
****
بعد از آن ، کودن به هر جا میرسید
یا که صنعتگر و سکاکی بدید
نقل کردی ماجرای خارها
پرسشی کردی از آنها بارها:
گر کسی سازندهٔ آن خارهاست
پس به من گویید دکانش کجاست؟
****
او که کودن بود ، ما که عاقلیم!
از چه زین صنعتگریها غافلیم؟
راستی ، صنعتگر عالم ، که است؟
هر که را بینی پی این نکته است
کیست آن پیدای ناپیدای ما؟
حاضر اما بینشان عنقای ما
از رگِ گردن به ما نزدیکتر
پس چه میجوییم او را در به در؟
از ریا ، لافی ز عشقش میزنیم
بر دروغی جان و دل خوش میکنیم
تا مبادا مهر و لطفش کم شود
جایمان هم پیش او محکم شود!
ترس ازو داریم و از فردای خویش
تا نگیرد بلکه نعمتهای خویش
ما که او را هیچگه نشناختیم
پس چگونه دل به عشقش باختیم؟
این تملق هست و نامش عشق نیست
مصلحتبین کِی بداند عشق چیست؟
عشق یعنی آنچه را معشوق خواست
عشق یعنی عین تسلیم و رضاست
عشق یعنی گر که بد یا خوب دید
هرچه را از دیدهٔ محبوب دید
عاشقی ، فرمان جانان بُردن است
دل به خشنودی او بسپردن است
یک قدم در راه او طی کردهایم؟
گوش بر احکام او کِی کردهایم؟
****
دینپژوهان چون گمانی داشتند
وَهم خود را چون یقین انگاشتند
گاه ازو سلطان جابر ساختند
گاه ازو معشوق صابر ساختند
او شدی سلطان و عرشش بارگاه
کس بدان درگاه نتوان بُرد راه
بهر دیدارش شفیعی یافتند
ای بسا لاطائلاتی بافتند (۴)
تا بیفزایند شأن و قدر او
در مُحاق افتاد آخر ، بدر او (۵)
گر که مویی ، بر کمال افزون کنی
نقصش افزایی ، غرض وارون کنی
****
عدهای هم با فریب و لافِ علم
با نگاهِ شکّ و منفیبافِ علم
چونکه اندک بَذر علمی کاشتند
خرمن ِ کفری از آن برداشتند (۶)
تا که شمع مُردهای افروختند
فخر بر خورشید و مه بفروختند
شد چو مجهولی بر آنها آشکار
شبههای کردند بر پروردگار
تا به کشفِ کوچکی نایل شدند
رهروانی در رهِ باطل شدند
نخوتِ دانش و موهوماتِ دین (۷)
شد برای آدمی ، حبلالمتین (۸)
*****************************
۱ – پیکان: به قسمت نوک فلزی تیر اطلاق میشود.
۲ – خلیدن: فرورفتن چیزی باریک و نوکتیز به بدن یا چیز دیگر
۳ – سکـّاک: آهنگر – چاقو ساز
۴ – لاطائلات: سخنان بیهوده و یاوه
۵ – مُحاق: پوشیده ، سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمیشود.
گفت دی کافتاد ماه اندر محاق از نور مهر…… این قِران شد آشکار از گردش دور زمان ( قاآنی )
۵ – بدر: ماه تمام – ماه شب چهارده
میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد…… وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا ( مولوی )
۶ – خرمن: تودهٔ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند.
۶ – برداشت: جمعآوری محصول
۷ – نخوت: خود بزرگبینی
۸ – حبلالمتین: رشتهٔ محکم
بنا به توصیهٔ دین ، ریسمان محکم ِ حقیقت ( حبل الله ) که میبایست انسانها به آن چنگ زنند
تا موجب تفرقهشان نشود. عامل اتحاد نوع بشر.
در اینجا به طعنه به این ریسمان اشاره شده است.
۶۲ – وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن
وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن
با پسر میگفت اینگونه سخن
ای پسر! اینک که وقتِ رفتن است
دِین بسیاری مرا بر گردن است
بس کفن ، از گورها دزدیدهام
آه و نفرین ِ خلایق دیدهام
مردهها را صبح پوشاندم کفن
شامگه ، کَندم کفنهاشان ز تن
یک کفن آمد به مصرف بارها
توبه کردم بارها زین کارها
مُردهای اینجا نمییابی به گور
کو نباشد روز محشر ، لخت و عور!
مُردهای مَستور ، از این روستا (۱)
خود نخواهی یافتن ، روز جزا
برگِ سبزی گر بُوَد در گور من
لعن ِ مردم هست و تعدادی کفن
کار خیری کُن که بعد از مُردنم
روز ِ استنطاق ، کم لرزد تنم (۲)
گر که باشی در پی اعمالِ نیک
کُن پدر را در ثواب آن ، شریک
بلکه گاهی ، مَردم این روستا
بهر من خواهند ، رحمت از خدا
آن پسر گفت: ای پدر آسوده باش
دِین اگر داری کنم یک جا اداش!
چون نشانی از تو دارد این پسر
مو به مو اجرا کند امر پدر!
غم مخور ،چون هست فرزندت خَلف
وام تو بر عهده گیرد ، لاتَخف (۳)
****
آن پدر ، مُرد و پسر شد گورکن
هر شبانگه بعد دزدیّ کفن…
خود نشستی بر فراز سنگ قبر
با خیال راحت و از روی صبر
اندکی بر گور ، غایط ریختی (۴)
بعدِ پایان ِ عمل ، بگریختی
مردمان ، وقت زیارات قبور
چون که میدیدند آن گند و فجور (۵)
لعن میکردند ، هم بر اهرمن
هم دعا بر روح پیر گورکن
خَلق میگفتند ، کآن پیر زبون
گر چه بودی جاهل و نادان و دون
عیبِ او غیر از کفن دزدی نبود
خود ندادی گور را با فضله ، کود!
این پسر ، هم دزد آمد هم سَخیف (۶)
بعدِ دزدی ، گور را سازد کثیف
حال باید ، ساختن و سوختن
ای دو صد رحمت به آن یک گورکن!
****************************
۱ – مستور: پوشیده
۲ – استنطاق: بازجویی – اشارهایست به روز قیامت
۳ – لا تخف: مَترس – بیم مدار
۴ – غایط: مدفوع – نجاست
۵ – فُجور: پلیدی – کار زشت
۶ – سخیف: ناقص عقل – پَست
۷۸ – عارفی یک شب به هنگام دعا
عارفی یک شب به هنگام دعا
بذلهای میگفت اینسان با خدا (۱)
گر بخواهی بندهات مؤمن شود
از گناه و معصیت ایمن شود
امر فرما بر کرام الکاتبین (۲)
جای جاسوسی ز حال مؤمنین
ناصحش باشند در کسب معاش
هر کجا پرهیز دارند از خطاش
یا به جای ثبت و تحریر گناه
بازدارندش ز اعمال سیاه
از عذاب آخرت بیمش دهند
آدمیّت را تعلیمش دهند (۳)
تا نگردد گِرد گرداب گناه
تا بفهمد چیست فرق راه و چاه
گر زبان خوش نشد تفهیم او
نوع دیگر داد باید بیم او
بهر خنثی کردن شرّ بشر
بیگمان ماندست یک راه دگر
اختیاری ده بر آن هر دو مَلک
تا کنندش اهل ، با چوب و فلک
ابتدا بر خیر ترغیبش کنند
باز اگر شر کرد ، تأدیبش کنند (۴)
گر که او گوشش به پند و آیه نیست
جز زبان زور راه چاره چیست؟
از چه در بند نصیحت کردنی؟
او شود اصلاح با پسگردنی!
آدمی را گر نصیحت داشت سود
یک نفر فاسد درین دنیا نبود
*****************************
۱ – بذله: سخن خوش – نکتهای لطیف
۲ – کرام الکاتبین: دو فرشتهای که همیشه همراه انسان هستند و کارهای خوب و بد او را ثبت میکنند.
۳ – آدمیت: انسان بودن – انسانیت
۴ – تأدیب: ادب کردن – تربیت کردن