غزل شمارهٔ ۳
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره؟
نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره؟
***
دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو
ببره از اینجا و اون وَرِ ابرا بذاره
دلامون قرار گذاشتن همیشه به هم باشن
رو قرارش نکنه یههو دلی پا بذاره
دلم از اون دلایِ قدیمییه، از اون دلا
که میخواد عاشق که شد، پا رویِ دنیا بذاره
یه پا مجنونه دلم، به شوقِ لیلی، که می خواد
بار و بندیل و ببنده، سر به صحرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد، من میدونم، امّا لبت
سرِ هر جُمله دلش میخواد یه امّا بذاره
بیتو دنیا نمیارزه، تو با من باش و بذار
همهٔ دنیا منو، همیشه تنها بذاره
***
من میخوام تا آخرِ دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام، چشمِ تماشا بذاره
غزل شمارهٔ ۴
تو نیستی، که نهم سر به رویِ دامانت
تو خم شوی و نهم بوسه بر گریبانت
لبم زِ خسرتِ بارش گرفته ابری شد
تو نیستی که بگیرد به بوسه بارانت
تو نیستی و چنان از غمت پریشانم
که میبرم گرو از گیسویِ پریشانت
مگر به وصل تو از من بلا بگردانی
که هم تو باخبری از بلایِ هجرانت
بهشت نیز مرا بیتو غیرِ زندان نیست
کجاست سیبِ رهانندهٔ زنخدانت
همیشه در همه آیینهها غبارینم
مگر در آینههایِ زلالِ چشمانت
غزل شمارهٔ ۵
چهرهٔ آفتابِ پنهانست
شبِ دیرندهِٔ زمستان است
چه نسیمی؟ چه شبنمی؟ گلِ من!
باغ در دستِ باد و توفان است
از گل و از پرنده آنچه به جاست
رِ خونین و برگِ بیجان است
فصل فصلِ کتابِ باورمان
همه بازیچههایِ شیطان است
عشق با نامِ عادت از هر سو
هدفِ تیرهایِ بهتان است
شورمان، شیونِ عزاداران
شعرمان اشکِ نا امیدان است
باغ مُرده ست و رویشی گر هست
در بهارِ حفیرِ گلدان است
چمنِ سرو و باغِ گل؟ هیهات!
منظر از هر طرف بیابان است
غزل شمارهٔ ۶
با آن دهان که رازیست، نه بسته نه گشاده
حرفی تگفته داری؟ یا بوسهای نداده؟
حرفی که میتوان داشت امّا نمینوان گفت
چون حرفِ کودکانی، تازه زبان گشاده
با بوسهای معطّل تینِ دو حسّ کجتاب
بینِ لب و تزلزل، بینِ دل و اراده
ور شرم راه بستهست بر حرف و بوسه، با هم
بگذار تا بگردند یک دور، شرم و باده
آنگاه باش لختی، تا هر دو را ببینی
مستی سواره در پیش، شرم از پیاش پیاده
ور باز هم نگفتی حرفِ نگفتهات را،
بگذار من بگویم، لب بر لبت نهاده
باد این دریدگی را، از حُجبِ غنچه آموخت
چندانکه کرد شرمت، شوقِ مرا زیاده
رازیست با تو و عشق مثلِ زمین و خورشید
عشق ز تو زاده است آه! امّا تو را که زاده؟
غزل شمارهٔ ۷
تخیّل نازکآراییش را، ام از تو میگیرد
تغزّل در شکوفاییش الهام از تو میگیرد
تو لب تر کن، تو از چشمت شرابِ من به ساغر کن
که تنها میپرستِ مستِ من، جام از تو میگیرد
بیا آبی بزن بر آتشِ تندِ تنشهایم
که دل در بیقراریهاش، آرام از تو میگیرد
لبم زنبورِ صحراگردِ وحشی، تو سراپا گل
که چون نوشِ لبت را میمکد، کام از تو میگیرد
تو میگویی چیام من یا کجایی، یا کدامینم؟
که نفسِ خویشتن گُم کردهام نام از تو میگیرد
دلم بعد از بسی منزل به منزل در به در گشتن
نشانِ آرزویش را سرانجام از تو میگیرد
نگارینا! زمانه بیتو جُز طرحی مشوّش نیست
که آب و زنگ اگر میگیرد ایّام، از تو میگیرد
تو پایانِ تمامِ جستوجوهای منی، ای یار!
خوشا بختِ تکاپویی که فرجام از تو میگیرد
غزل شمارهٔ ۸
آن را که صبح و شام به رویِ تو منظر است
در خانه بیبهانه، بهشتش میسّر است
تنها دهانِ توست که دل را نمیزند
قندی که در مکرّرِ خود نامکرّر است
بیمنّتِ بهار زِ مجموعهٔ تنت
گُل کرده باغِ خانگیِ من به بستر است
حسنت چو نقشِ مانوی و نظمِ مولوی
تصویرِ شاعرانه و شعرِ مصوّر است
در عرضِ عمر با تو سفر کردهام، نه طول
تا هر دقیقه با تو به عمری برابر است
***
خاک، اخگری حقیر ز خورشید؟ آه نه
خورشید اعظم از تنِ خاکیت اخگر است
شعرم کجا و عرضهٔ برتافتن کجا؟
با قامتت که شعرِ بلندِ مصوّر است
منظورِ آفرینش و مقصودِ خلقتی
غیر از تو هر چه هست، وجودِ مکرّر است
من هیچ، « حافظ» از بنشیند به وصفِ تو
باید سیه کند همه جا هرچه دفتر است.
چهار بیتِ آخرِ این غزل در حقیقت تضمینی است از غزل۲۲ مجموعهٔ حنجرهٔ زخمی تغزّل
غزل شمارهٔ ۹
ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیده ایت
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
***
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوب حراج از طرفِ بیوطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابهٔ من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهوراییام افسوس که کردند
بیفرّه و بیفرّ و شکوه، اهرمنانت
***
همخوانِ نسیمم من و همگریهِٔ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت
غزل شمارهٔ ۱۰
شعری است چشمت- شعرِ شورانگیزِ نیمایی
چون شعرِ حافظوارِ من در اوجِ گیرایی
یک باغِ گُل در آب و رنگِ عارضت داری
باغِ گلی در فصلِ رنگینِ شکوفایی
و آن طرّهٔ چتری زده بر رویِ پیشانی
یک خرمنِ گل- خرمنِ گلهای صحرایی
آه از دلِ آیینه برمیخیزد از حیرت
وقت تماشایِ تو در حالِ خودآرایی
فرمان بده تا ماه را از نیمه بشکافیم
گوشِ دلم با توست جانا، تا چه فرمایی؟
یا مرگ در گردابها، یا وصل در ساحل
دل می زنم باری بدان چشمانِ دریایی
رازی به من گفتهاست چشمانِ سخنگویت
رازِ بزرگی با اشارتهای شیدایی
وقتی نگاهم میکنی، ناگاه خورشیدی
میتابد از آفاقِ آن چشمانِ سودایی
زیباتر از آنی که در شعرت بگنجانم
ای عضو عضوت، واژههای بکرِ زیبایی!
با عاشقت پرهیزِ یوسف نیست، چشمت را
منعی کن از آنگونه اغوایِ زلیخایی
خوش باد گلگشتِ نگاه بی قرارِ من
در فصلِ دیدارِ تو، ای باغِ تماشایی!
***
تعبیر کن خوابِ مرا: قفل و درِ بسته
ای تو کلیدِ رمزِ این خوابِ معمایی!
غزل شمارهٔ ۱۱
عطش به سویِ تو آوردهام هزار کویر
هزار چشمهٔ من! هدیهٔ مرا بپذیر
مرا نبرده پریدی، شکسته باد آن دست
که سنگ زد به گریزِ پرندگان اسیر
غمِ تو تاخت به تهماندهٔ جوانیِ من
مرا شکسته گرفت این حریفِ خیبر گیر
***
هنوز با منی آن لحظهای که میگفتی:
تو بستهِٔ من و ما هردو بستهٔ تقدیر!
الا معبّرِ بیدار خوابیِ دلِ من!
منم پس از تو و این خوابهایِ بیتعبیر
به شهربندِ طلسمِ همیشه، خوابم کن
الا که آدمی آثاری و پری تأثیر
به جز دلم به دلِ هیچ کس نمیگنجی
که روحِ بحر نگنجد به برکههایِ حقیر
کدام آینه جز چشمهایِ عاشقِ من،
تو را چنانکه تویی مینماید ای تصویر؟
***
همین نه دیر رسیدم به تو، که صدها بار
چنین رسیدهام امّا همیشه با تأخیر
***
پس از تو شاعرِ تو ناتوانتر از آن است
که باز با غمِ عشقی دگر شود درگیر
غزل شمارهٔ ۱۲
دوستداری اینسان نیست، این که دوستآزاری است!
شیوهای که تو داری، شیوه نیست، بیماری است!
هر کسی تواند برد دل به مکر و افسونی
آنچه مشکل است امّا، دلبری نه ،دلداری است
کافری است رنجیدن، در طریقتِ یاران
لافِ عشق و رنجش؟ نه یارِ من! نه این یاری است
من کجا توانم بود جز به یادِ تو ،وقتی
خاطراتِ تو چون خون، در رگانِ من چاری است
هر که را که غیر از تو گوش میکنم ،ناچار
قصّهٔ ملالانگیز، داستانِ تکراری است
با منیّ و تصویرت در صفِ تداعیها
اختتامِ پیش از خواب، افتتاحِ بیداری است
خصمِ عاشقان بودن، شیوهٔ فتوّت نیست
عشق را رعایت کن، کاین طریقِ عیّاری است
خویش را مده از دست،گرچه هر وفاداری
مشکل است، مشکلتر، این به خود وفاداری است
چاره جز تجرّد نیست، بارِ این و آن بفکن
راهِ وصل در پیش است، مصلحت سبکباری است
هم تو مشکلی هم عشق، کار مشکل است،آری
مهر با تو دشواری بافته به دشواری است