از شوکران و شکر (حسین منزوی)

غزل شمارهٔ ۱۷

خوش آنکه سکّه خورشید را دوپاره کنی

سپس دو نیمه ی آن را، دو گوشواره کنی

خوش آنکه از سر شاخ فصول بر چینی،

بهار را وگل دامن بهاره کنی

تو مثل عشق لطیفی سزد که خوابت را،

ز شعر بستر و از نغمه گاهواره کنی

شبی، برابر آیینه، پاک عریان شو!

که بُهت خود، همه در چشم من، نظاره کنی

دو آفتاب و دو گل، از بلور، خواهدزد

اگر تو چاک گریبان ز شور پاره کنی

زند به راه تو طاق ازکمان رنگینش،

فلک، به گوشهٔ ابرو اگر اشاره کنی

کویر بودم و، بارانی از تو، باغم کرد

بهار می‌شوم ار بارشی دوباره کنی

بکن که از همه خوبان تو در خوری تنها،

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنی

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۱۸

دستی که بر صحیفه رقم زد، نشان من

آمیخت داستان تو، با داستان من

باد بهار کز سر زلف تو می‌وزید

با گل نوشت، نام ترا، بر خزان من

ای آفتاب من!که به لطف تو، بی‌نیاز

از ماه و از ستاره شده آسمان من

بگشای سینه تا بدمد چون دو قرص ماه

با هم، امید تازه و بخت جوان من

یعنی همه به جان تو بسته‌ست، جان من

کاری بکن که عمر فراقت به سر رسد

تا سر نیامده است در این غم، زمانِ من

یارای بی‌تو زیستنم نیست، بیش از این.

تاب غم تو بیشتر است، از توان من

گو باد شام آخرمن، شام وصل تو

ای بوسه ات شراب ودهان تو نان من

آه ای نسیم آمده از جلگه‌های شعر!

ای باعث شکفتگی واژگان من!

هنگامه می‌کند سخنم درحدیث عشق

واکرده تا کلید تو، قفل زبان من.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۱۹

ای بر آوردهٔ وصل شب مهتاب و پگاه!

ناز پروردهٔ خورشید و نظر کردهٔ ماه!

***

چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست

گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه

مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید

تا درخشان شود این‌گونه به چشم تو نگاه

نیز از آن باده که زِ انگور بهشتش کردند،

یک دو پیمانه در آمیخت بدان چشم سیاه

***

پس به«حوّا» و تو بخشید، تنی وسوسه ریز

آن‌که با «آدم» و من داد، دلی وسوسه خواه

گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید

با هوایت‌، هوس گمرهش آورد، براه

برقی از چشم تو آنگاه در آدم زد وسوخت

خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه

***

چون‌که مطلوب‌ترت دید و از او خوب‌ترت

از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه

***

آری این‌گونه ترا ساخت خدا و پس از آن

روی زیبای تو برحسن خود، آورد گواه

***

تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،

از بهشتت سوی من، هدیه فرستاد آنگاه.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۰

ای یادِ دور دست که دل می‌بری هنوز

چون آتشِ نهفته به خاکستری هنوز

هرچند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین!

عمرم گذشته است و توأم در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه، که ز آنسوی سال‌ها

از هر چراغ تازه، فروزان‌تری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من!

از میوه‌های وسوسه، بار آوری هنوز

آن سیب‌های راهِ به پرهیز بسته را

در سایه‌سار زلف تو می‌پروری هنوز

و آن سفرهٔ شبانهٔ نان و شراب را

برمیزهای خواب، تو می‌گستری هنوز

با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم

آه ای شراب کهنه! که در ساغری هنوز.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۱

میان غنچه و گل، از تو گفت‌وگو شده است

که باد، خوش نفس و باغ مشکبو شده است

تو بر فکنده‌ای از خویش پرده، ای خورشید!

که شهر خواب زده، غرقِ های و هو شده است

درون دیدهٔ من، آفتابگردانی است

که در هوای تو چرخان به چارسو شده است

به تابناکی و پاکی ترا نشان داده است

ز هر ستارهٔ رخشان که پرس‌وجو شده است

تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند ،

که در شمیم گل سرخ، شست‌وشو شده است

برابر تو چه یارای عرض اندامش

که پیش روی تو دست بهار، رو شده است

چگونه آینه لاف برابری زندت ؟

که از تو صاحب این آب و رنگ و رو شده است

***

تو آن بهشت برینی که جان خاکی من،

برای داشتنت، عین آرزو شده است.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۲

تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود

پرنده و پر و پرواز با تو خواهد بود

تو خواهی آمد و چونانکه پیش از این بوده‌ست

کلیدِ قفلِ فلق، باز با تو خواهد بود

تو ساقیانه، اگر لب به بوسه باز کنی

شراب خلّر شیراز، با تو خواهد بود

خلاصه کرده به هر غمزه‌ای، هزار غزل

هنر به شیوهٔ ایجاز، با تو خواهد بود

طلوع کن که چنان آفتابگردان‌ها

مرا دو چشم نظرباز، با تو خواهد بود

«میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است»

نیاز با من اگر، ناز، با تو خواهد بود

چه جای من؟ که برای فریب یوسف نیز

نگاه وسوسه پرداز، با تو خواهد بود

در آرزوست دلم راز اسم اعظم را

تو خواهی آمد و آن راز، با تو خواهد بود

برای دادن عمر دوباره‌ای به دلم

تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۳

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت ؟

که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه‌هایت

به قصّه تو هم امشب، درون بستر سینه

هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگر نه برای هدید به عشقت

چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

چگونه می‌طلبی هوشیاری از من سرمست

که رفته‌ایم ز خود پیش چشم هوشربایت

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز

به هیچ بند و فسونی نمی‌کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست

اگر هر آینه‌، غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی‌دارمت مگر به تمامی؟

که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی

نهم جبین وداع و سر سلام به پایت.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۴

قند عسل من! «غزل» من! گل نازم!

کوته شدهٔ رشتهٔ امید درازم!

خرّم شده اکنون چمن دیگری از تو

ای ابر نباریده به صحرای نیازم !

با شوق تو عالم همه سجادهٔ عشق است

آه ای دهن کوچک تو، مهر نمازم!

شاید که رسم با تو بدان عشق حقیقی

ابرویت اگر پل زند از عشق مجازم

شاید که از این پس به هوای تو ببندد

از هر هوسی چشم، دل وسوسه بازم

یادت دل پر عاطفه‌ای چون تو ندارد

هر چند که دور از تو شود محرم رازم

دیری است نغلتیده وبا خویش نبرده است

بر زیر و بم غم به فرود وبه فرارم

بزدای غبار از رخم و پنجهٔ مهری

برمن بکش، آنگاه بساز و بنوازم

بنواز که صد زمزمهٔ عشق نهفته است

خاموش و فراموش به هر پردهٔ سازم

اینک تو وآن زخمه و اینک من و آن زخم

خواهی بنوازم تو و خواهی بگدازم

من گم شده بودم که مرا یافت برایت

عشق و سپس افکند به آغوش تو بازم.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۵

گزیدم از میان مرگ‌ها ، اینگونه مردن را:

ترا چون جان فشردن در بر، آنگه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت، ای که طعم تو،

حلاوت می‌دهد حتّی، شرنگِ تلخِ مردن را

چه جای شکوه ز اندوه تو؟ وقتی دوست‌تر دارم

من از هر شادی دیگر، غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتّی مرگ جادویی

نداند نقشت از لوح ضمیر من، ستردن را

کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور

که اوج این است، این ! در عشقبازی پا فشردن را

«سیزیف» آموخت از من در طریق امتحان ، آری!

به دوش خسته ، سنگ سرنوشت خویش بردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده

که دیگر برنمی تابد دلم ، نوبت شمردن را

کجایی ای نسیم نابهنگام ! ای جوانمرگی!

که ناخوش دارم از باد زمستانی ، فسردن را.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۶

بی‌عشق زیستن را، جز نیستی چه نام است؟

یعنی اگر نباشی، کارِ دلم تمام است

با رفتن تو در دل سر باز می‌کند، باز

آن زخمِ کهنه‌ای که در حالِ التیام است

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق

بعد از تو تا همیشه، این قصه ناتمام است

از سینه بی تو شعری بیرون نیارم آورد

بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است

از تازیانه ها نیز، سر می‌کشد دل من

این توسنی که از تو با یک اشاره رام است

زیباتر ازنگاهت نتوان سرود شعری

شعر تو، شاعرمن! کامل‌ترین کلام است

وقتی تو رخ بپوشی دراین شب مضاعف

هم ماه درمحاق است ، هم مهر در ظلام است

خواهی رها کن اینجا درنیمه راه ما را

من با تو عشقم امّا ، ای جان ! علی الدّوام است

آری تو و صفایت ! ای جان من فدایت

کز من به خاک پایت ، این آخرین سلام است

می نوشم و سلامم همچون همیشه با تست

ور شوکرانم این بار، جای شکر به جام است.

...

از شوکران و شکر (حسین منزوی) نظر دهید...