که عرقچینِ شاهزاده خانمت را
با حوصلهٔ چشمهایِ میشیات
برای فریاد زدن لازم داشتی؟
چهطور میتوانستی دلت را به زنی بدهی
برایِ گلولهها کنار میگذاشتی؟
تصنیفهای قدیمی را زمزمه میکنی
دیگر به باغهای سنجد نریزند.
آنها که جوابِ آزمایشِ خونت را
تا از هیچ چیزی بهتشان نبرد
حتّا]از[ چه کسی فکر میکرد،
که آتش در نگاهش یخ میبست
آمدنت را چگونه به یاد بیاورم
که صبحِ گل کردنِ انگور بود؟
یا کنار اطلسیها و شیپوریها؟
که تو موهایت را به ریشههایش بافتی
و پیراهن سبزت را به تنش کردی و گفتی:
– چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟
و من در جوابش سکوت نکنم که:
کور هم اگر باشم، میشناسمش
غبار کوههٔ گچ را میآشوبد
همانست که در سحرگاهِ سفرت
به خونِ تازهٔ تو چسبیده بود
کندتر شوند و تهماندهٔ رنگها
از رویِ وصیّت نامهها بپرد
به دنبالِ سینهٔ پسرش میگردد
...