این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار …؟
در میان آیه های خونین انتقام
ای بر دار ِ مردی و میدان !
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را …؟
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
ما میان آتش و خون پروردیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
خشم ما کَمانه خواهد کرد …
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
آن دستهای قادر ِ عشق را …
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
می رویم فتح کنیم فردا را …
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
در میان دستهای اهالی این خاک
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
همان ، رسولان ِ عریان رنج …
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را …؟
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
پرچم بیدار طلوعی خونین را
دستهایش باغهای بشارت بود …
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی …
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو بارور خواهد گشت …
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
نام “بلیط بخت آزمایی” را هم نشنیده ای
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
که تو هر چیز را و زندگی ات را
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
چه این مایه “افتخارات بزرگ”
و نمی دانم که خبر داری یا نه
هیچ “فیلمفارسی” ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما ” کارت” ها را جمع می کنید
که شما هم “پیروزی” تان را
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش “رُنود”
یا “رنودان” ِ قوم و خویش “صاب” جایزه ،
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ “شومن” های
نشانه ی “روشنفکری” دانستن
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
“طعم روغن کرمانشاهی” هم دارد
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
هم از این روست که دوستاران “تیو” ،
تقویت کننده ی “فَکین” است …
می دانم که چه روزگاری داری
من هم عاشق “اوریانا” هستم
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
و زمین و خانه و مزرعه ات را
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
هفتاد سال تمام زندگی کرد …
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
کلبه ات با خاک یکسان شد …
قصه ی “ارسلان” را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
...