بیافرین
دستان موازی
خواهنده چون درختانند
خواهنده ی چهارفصل محتوم.
شاخه
می تواند
سبد باشد
تخته پاره ای
قایق
بیافرین
تا بشناسندت …
دستان موازی
خواهنده چون درختانند
خواهنده ی چهارفصل محتوم.
شاخه
می تواند
سبد باشد
تخته پاره ای
قایق
بیافرین
تا بشناسندت …
بنویس:
بر سنگی که خاکش خواهد خورد
بر خاکی که بادش خواهد برد:
انسان
واقعیت واپسینِ آغاز است
در پایانه ی راهی
که از رفتن
باز می ایستد
به: بیژن جان نجدی (شاعر زلالی های هنوز)
در جگن زاران آفتاب
عروسکی
شناور بر حافظه ی آبهاست
عروسکی بلور آجین
ماهی رفتار
گیاهگونه
با دهانی پُر شکوفه
از غوغای بامدادی گنجشک
شبنم هر کجای بهاران
مهره ی گهواره ی اوست
علف را
نرم می ماند
رگانش
چشمانش
سهیل سیب های زمین است آیا؟
مشتهای معصومش
پیله ی توت زاران ابریشمین است
آیا
آرام می گیرد جهان
به گاهی که
چشم می بندد
آسمان را
دیر ماهیست
خورشید
بر حافظه ی آبها
شناور می راند
تا آن عروسک با کودکان زمینش
پهلو گیرد …
به یکبار
درّه ای پُر از پروانه می شود
آغوشم
چنگ می اندازم
شعرهایی کوتاه
در دستان شب
پرپر می زنند
رهایشان می کنم
در ماه
خرده ریز واژه ها
فانوس برمی دارند
به جستجوی تو …
سرشاری
از ترانه ی دیدار
خیابان کوچک است
دنیا کوچک است
دلتنگی ات
بزرگ تر از همشهریانست
می دانم.
توقّف کن
چراغ سرِ چهارراه
قرمز است …
جریان دارد رود
جریان دارد خون
سرخ و آبی
در تلاقی یک بامداد
آرامشی عمیق را
به دریا ریخته اند
انزلی
زیبائی اش را
باز می تاباند
در شرجی آئینه ای که
نگاه توست
قایق ها
آدم ها
واسکله ی لمیده به پهلو …
دهانشان خالیست
از واژگان شاداب
به صدایی می میرند
به سکوتی
بر می خیزند
نیلوفر آب های زلالم
پیچان بر پهنای
این گرداب
نه … نه
از طبل های میان تهی
هیاهویی را
باور نداشته ام
هرگز …
چیزی درونم را
وانمی گذارد
گندمم گویی
گرسنه ی خاک های خیال
فروافتاده
از منقاری سرخ
در شیار این شور …
به گاهی که
خاموش می اندیشم
به انسان
غریبه نیستم
با هیچ کجای این
جهان
از تو
بر جای مانده ام
سایه وار
بر چیناب غبار
خلوتم
قرق تابستانی یادهاست
با سوف بوته های زیتونی
و آبزیانی
خشک منقار
آنی
فروریخته
بر همینم
بالی از پرندگان زمینم
بلدرچینم
گندمزاران از پیش سوخته را
بلدرچینم
آشیانه ام
بر شانه ی سراب
می لرزد
شیهه می کشند
اسبهای بد عنان هنوز
یکروز
بر درختی که پریشان است
در بادهای اکنون
کبوتری
از عشق
می بالید
خزانی را
بال در بال سفر
شراع شوق
برافراشت
در تلاطم آفتابی کف آلود
بادهای اکنون را
وزیدن در گرفت
شاخه ی افسوس
سری جنبانید
ومن
از تو
بر جای مانده ام
سایه وار
برچیناب غبار
به ناگزیر
خاموش می مانی
خستگی هایت را
با هیچ کس
در میان نخواهی داشت
به ناگزیر
از کنارت می گریزی
دستانت
در پی چیزیست
که خاموشی ات را
به زبان آورد
که با خود نگفته باشی:
از دوست داشتن