صادق سرمد

روز حقوق بشر

آئین ما به قاعدۀ نوع پروری‏

آزادی و برادری است و برابری

معمار کائنات چو گیتی بنا نهاد

زد گونیا به قاعدۀ نوع پروری

بر پایه«مثلث رحمت»نهاد پی‏

حریت و تساوی و اصل برادری

پرگار زد«مهندس اعظم»به نقش کون‏

کز دایره برون نرود حکم داوری

ارسال داشت از پی بیداری بشر

پیک رسل به رسم بشیری و منذری

از آدم نخستین تا خاتم رسل‏

افراشتند پرچم ارشاد و رهبری

از معبد سلیمان تا مسجد الحرام‏

شد خانۀ خدای، علی رغم بتگری

«المومنون اخوه» فرو خواند بر بشر

خیر رسل که ختم بدوشد پیمبری

بار دگر به خیر بشر زد صلای صلح

‏ کاصل بقاست صلح به زعم ستمگری

شد بارور نهال عدالت به آب علم‏

کامروز میتوانی از آن شاخ بر خوری

برچیده شد بساط ستم از بسیط خاک‏

شد روز بسط معدلت و دادگستری

خورشید معرفت که ز مشرق طلوع کرد

در غرب شد فروز پس چرخ چنبری

این خود گواه صادق صبح قیامت است‏

کز باختر طلوع کند مهر خاوری

امروز مجمع بشریت، حق بشر

اعلام می کند به صلای مبشری

امروز کاهل عالم یکی خانواده‏اند

کس را اجازه نیست به تحقیر دیگری

امروز کاختلاف نژاد و عقیده نیست‏

نه ننگ فقر هست و نه فخر توانگری

امروز«حکم قانون»حامی حق بود

و امروز نیست حاجت عصیان و خودسری

امروز می‏نهند پی از صلح پایدار

کافتد ز پایه کاخ زر و زور و قلدری

امروز سازمان بشر را ز مرد و زن‏

مهر برادری بود و لطف خواهری

در سازمان ما که مقام فضیلت است‏

جز دانش و هنر نبود شرط برتری

در سازمان ما که ملل متحد شدند

بنیاد کار ماست به یاری و یاوری

این جا به جز ارادۀ مردم اراده نیست‏

کاصل حکومت این بود و رسم سروری

این جا نظام جامعه محکوم فرد نیست‏

کاین جا مجاز نیست غرور و سبکسری

این جا سخن ز رنگ سیاه و سپید نیست‏

تا تو ز سرخ روئی خود شاهد آوری

این جا ز هر دیار که هستی ترا دهند

آزادی عقیده و فکر و سخنوری

این جا به هر کسی برسد آنچه حق اوست‏

تا حق دیگران نبرد کس به جابری

این جا برفت و آمد کس گیر و دار نیست

‏ چونانکه آمدی بتوانی که بگذری

این جا برای مادر و کودک فراهم است

‏ هم عیش کودکانه و هم مهر مادری

این جا گواه وحدت ما عین کثرت است‏

بر جمع ما پدیده وحدت چو بنگری

این جا نظر به سنت و آداب ملی است‏

تا سر ز سر وحدت عالم به در بری

این جا سخن ز بندگی و بردگی خطاست‏

کآزاده‏ایم و زنده به آزاد پروری

امروز هیچکس ندهد تن به جور و جبر

کامروز تو بزندگی خود مخیری

امروز نام«روز حقوق بشر»گرفت

‏ تا خود بشر رسد به حقوق مقرری

امروز را به مردم عالم درود گفت

سرمد که شد سرآمد دوران به شاعری

...

صادق سرمد نظر دهید...

مرغ پر بریده

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آن که مرغــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها، چه بسته، مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که به جـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی، بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد

...

صادق سرمد نظر دهید...

رخ خورشید

ماه من تابید و شد تابان رخ خورشید از او

نازم آن ماهی که خورشید فلک تابید از او

روز بسیار است و شب در گردش خورشید و ماه

کز افق گوید نشان ماه یا خورشید از او

نازم آن روزی که در تاریخ ایام بزرگ

در تجلی ماه از او، خورشید از او، ناهید از او

تا بدانی روز ما روشن تر، آن روز از چه روست

روی او بایست دید و وصف او پرسید از او

دیدن و پرسیدنش با چشم ایمان لازم است

ورنه طرفی برنبندد دیدة تردید از او

دیدة حق بین بباید، تا ببیند روی حق

ورنه حق گوید که باید روی حق پوشید از او

دیدة حق بین گشا و طلعت حق را ببین

تا تو هم نادیده بگشائی لب تمجید از او

آنکه زاد و مرد آئین ستم از زادنش

آنکه جان داد و جهان شد زندة جاوید از او

آنکه باطل از کسی نشنید و خود جز حق نگفت

بی خیال از آنکه باطل حرف حق نشنید از او

آنکه با خون بوستان معدلت را آب داد

وانکه بنیان ستم بی شاخ و بن گردید از او

آنکه پرچمداری اسلام را باخون خرید

تا به پا گشت وعلم شد پرچم توحید از او

آنکه از میلاد او تاریخ حق مبدأ گرفت

و آنچه شد تاریخ حق، تاریخ حق گردید از او

عاقبت دیدی که ظالم پیش پایش سرنهاد

گرچه قد افراشت در آغاز و سرپیچید از او

عاقبت دیدی که ظالم بر سر دولت نماند

دولتش شد سرنگون و آنچه شد تولید از او

دولت باطل نپاید ، ور بیاید دیر و زود

دست حق خواهد بساط چیده اش برچید از او

دولت حق دولت خاص حسین بن علی است

دولتی کز مکرمت دولت بسی زایید از او

دولت امروز ما ، از دولت آل علی است

دولت آل علی نازم که حق پایید از او

تو همی بینی که بر وی چشم ایرانی گریست

خود نمی بینی که تاریخ عجم خندید از او

...

صادق سرمد نظر دهید...

مغلق و معوج

دلیل قدرت طبع و فصاحت ان نبود

که لب گشاید شاعر به مغلق و معوج‏

کلام نامتناسب به ذوق مردم روز

فصیح نیست، چه بحر رمل چه بحر هزج‏

کنونکه مرکب ماشین برق و طیاره است‏

سفر چگونه کند کس با اشتر و هودج‏

زمانه مقتضی سیر و گشت غرب بود

اگرچه آرزوی تو است مکه رفتن و حج‏

چو رسم ریش تراشیست در جهان معمول‏

دگر چه طعنه زند ریش پهن بر کوسج‏

ترا که نقد سخن غیر رایح است، چرا؟

بدون منطق و حق گیردت ز سامع لج‏

چرا توقع دارد که شاعرش دانند

کسیکه باز ندانسته است خر ز خلج‏

زهی فصاحت سعدی و ساده‏گوئی او

خوشا کسیکه از او پیرو است چون ایرج

‏ خلاف سبک فلان شاعر تهی ز شعور

که با لغات غریب و عجیب و عسر و حرج‏

سخن سراید نه طرز نو نه شکل قدیم‏

خهی فصاحت معوج زهی سلیقهء کج‏

چگونه شاهد بزم ادب شود این زشت‏

به چشم کور و به سر کل، ز دست و پا اعرج

...

صادق سرمد نظر دهید...

برمزار علامه اقبال

یکه مردی و سخن شد زنده از اقوال تو

نقد پاکان شد رواج از سکۀ اقبال تو

تو اگر مردی به صورت، خود به سیرت زنده‏ای‏

کز فنا ایمن بود جان تو و امثال تو

تو به سیرت زنده‏ای کاندر حیات اجتماع‏

ملتی را زنده کرد اندیشه و آمال تو

گر نماندی تا ببینی کاروان در منزل است‏

شد درای کاروان آوای سوز و حال تو

گر نماندی تا نصیب از کِشتۀ خود بِدروی

‏ شد نصیب ملت تو حاصل اعمال تو

گرچه ذوق نغمه کم دیدی، نوا شیرین زدی

‏ لاجرم شیرین نوا شد نغمۀ قوال تو

نقش فطرت خواند فکرت از ضمیر کائنات‏

مرحبا بر فطرت و بر فکرت جوال تو

شاعران را گاه ساحر خوانده‏اند و گه نبی‏

تو هم اینی و هم آنی، چیست قیل و قال تو

شاعران را گه مفکر گاه ملمهم خوانده‏اند

تو چنینی و چنانی، ای خوشا بر حال تو

شاعر است آن کس که امیالش برآید از سخن

‏ تو همانی کز سخن پیدا بود امیال تو

خاک پاکستان به شعرت پاک شد از لوث شرک

‏ آفرین بر شعر نغز و معجز اقوال تو

تو سخن را تازه کردی بر مذاق روزگار

تا نگردد صید ماضی حال و استقبال تو

چون به تبلیغ حقائق رهبر شدی‏

تو به پیش امت و امت شد از دنبال تو

تو به میزان حقیقت شعر خود سنجیده‏ای

‏ حق توان سنجید بر میزان و بر مکیال تو

شاعران خاک پاکان را سزد در کار شعر

شاعری ورزند بر معیار و بر منوال تو

مرغ فکرت چون عقاب تیز پر بالا گرفت‏

آفرین بر اوج فکر و موج پر و بال تو

دولت پیشوایان زندگی امت است‏

آفرین ها بر تو و بر امت فعال تو

عمر ابناء بشر در سال و ماه آید ولیک‏

سال و ماه دیگران نبود چو ماه و سال تو

گر همه عمر تو از این سال و مه یک روز بود

خود همین بس بود با کیفیت احوال تو

ای خجسته خاک پاکستان درود از خاک سند

تا به پیشاور، و بر پنجاب و بر بنگال تو

نام تو اقبال شد زان بخت و اقبال بلند

شد نصیب کشورت از نام فرخ فال تو

این بود چارم قصیده کز پی ات سرمد سرود

همچنان باقی است تفصیل تو و اجمال تو

...

صادق سرمد نظر دهید...

گناه مرد

شبی در مجلسی ضمن حکایت

کسی می کرد اظهار شکایت …

که زن در کشور ما بی تعارف

هنوز اسباب رنج است و تأسف

اگر از جمله زنهای قدیم است

ز بس وارفته محتاج لحیم است

غرور عفت افکنده به نازش

ز علم و فضل کرده بی نیازش

گمان کرده چو دور از بی عفافی است

برای وی همین یک حُسن کافی است

عفافش نیز چون از روی جهل است

چو مرغ خانه صیدش کار سهل است …

… و گر دوشیزه امروزه باشد

سزاوار اتاق موزه باشد

به ظاهر هر قدر شیک وملوس است

به باطن عاری از کار است و لوس است

کتابی خوانده در تدبیر منزل

ولی تدبیر، غافل را چه حاصل …

… همه بیکاره و از خویش راضی

نه بر احوال مستقبل نه ماضی

ز بس پر مدعا و بد دماغند

نه کبک اند در پریدن، نه کلاغ اند

هنر بالقوه زن بسیار دارد

ولی تا فعل گردد کار دارد

به جهل ما بود صد بار رحمت

که علم دختران افزود زحمت

بیا تا طبع را راضی نماییم

کلاه خویش را قاضی نماییم

بد و خوبی مرد و زن بسنجیم

اگر حق با زنان آمد نرنجیم

به هر منطق که پردازی سخن را

نشاید خواند کم از مرد زن را

نه مردانند از خوی فرشته

نه زن از طینت شیطان سرشته …

بلی تغییر می یابد خلایق

ز تأثیر عوارض وز علایق

ولی آنجا که نسبت مستقیم است

تبعّض خارج از ذوق سلیم است

همه چون زادۀ یک آب و خاکند

به خلق خوب و بد در اشتراکند …

…اگر در زن صفاتی ناستوده است

مکن عیبش که مرد استاد بوده است

تو خود گویی که زن قائم به مرد است

همه خوب و بد از وی اخذ کرده است

چرا پس غافلی از کردۀ خویش؟

شکایت داری از پروردۀ خویش؟

تو می گویی که زن صاحب هنر نیست

معین کن که معنای هنر چیست؟…

… یکی درد است فکر دخل بر مرد

برای زن خیال خرج صد درد

هنر نبود که بهر حظّ آنی

زنی گیری و در خرجش بمانی

پس از آن کز طریق ناسپاسی

قصور خود گناه زن شناسی

وگر یک زن به روی گربه خندد

ز بوی اتهامش شهر گندد

ولیکن مرد اگر غرق خلاف است

ز کوچکتر مجازاتی معاف است

ندانم از کجا در بی عفافی

گرفته مرد تصدیق معافی

توقع بین که نالایق ترین مرد

زنی خواهد به حسن از هر جهت فرد …

نباید عیبها را گفت و رد شد

به رفع عیب باید درصدد شد

صلاح مرد و زن در کسب علم است

که علم اسباب کار صلح و سلم است

...

صادق سرمد نظر دهید...

کعبه ی دل ها

بوی عشق آید ز خاک قونیه
مرحبا بر خاک پاک قونیه

قونیه یا کعبۀ دل هاست این
شهر عشق و شهر مولاناست این‏

ای بریده از نیستان وجود
بر نی و نای خوش آوایت درود

خیز و بنگر که آشنایی آمده است
ز آن نیستان هم نوایی آمده است‏

گر تو را رومی همی خواند ز روم
ور بنامد بلخی ات زان مرز و بوم‏

این عجب از دور از نزدیک نیست
این سخن از ترک و از تاجیک نیست‏

گر تو خود از روم باشی یا ز بلخ
نغمه‏ات از ما است چه شیرین و چه تلخ

...

صادق سرمد, مثنوی نظر دهید...

مهر زن

بشنو حدیث آن که دل از مهر زن گرفت

بیداد زن رقم زد و داد سخن گرفت

بیچاره آن کسی که در این ملک زن نداشت

بیچاره تر کسی که در این ملک زن گرفت

گفتم که زن بگیرم و دفع مِحن کنم

غم بر غمم فزود و محن در محن گرفت

پنداشتم که من به هنر زن گرفته ام

غافل که زن مرا به دو صد مکر و فن گرفت

همچون خروس بی محل این مرغ خانگی

خواب و خیال خوردن و خفتن ز من گرفت

آنجا که خنده باید ماتم زده نشست

آنجا که گریه باید بشکن زدن گرفت

بر سنت زواج مرا خود عقیده بود

وین زن ز من عقیده شرع و سنن گرفت

نه کافری است کش بتوان دوزخی شمرد

نه مؤمنی کش بتوان مؤتمن گرفت

زن آن بود که در همه حال آن کند که مرد

از کرده اش سرور به سرّ و علن گرفت

خانم بود به سالن و در مطبخ آشپز

در بستر آفتی که جهان در فتن گرفت

لیکن زنان ما به خلاف زمان ما

با آنکه کبرشان سبق از ذوالمنن گرفت

در مطبخند خانم و در بستر آشپز

در بزم، گندشان ادب از انجمن گرفت

این شرح حال نوع زن اندر زمان ماست

لعنت به جنسشان که دل از نوع من گرفت

...

صادق سرمد نظر دهید...

کاروان علم و ایمان

کاروان علم و ایمان شد ز پاکستان به ایران‏

خیر مقدم، مرحبا بر کاروان علم و ایمان

‏ وحدت ایران و پاکستان چو بینی بازبینی‏

کاروان گر بازآمد، آمد از ایران به ایران‏

نیستند ایران و پاکستان جدا از هم که با هم‏

عمرها کردند طی در گردش اعصار و زمان‏

گر به تاریخ کهن بینی، کهن بینی روابط

همچنان از عهد کوروش، همچنان از عهد ساسان

‏ فترتی گر رفت، بازآمد به جوی آن آب رفته‏

و آن روابط تازه شد چون روی سال از نوبهاران‏

چون ز ایران رو به هند آورد آئین محمد

فیض آئین محمد شد شفیع کار پاکان‏

چون شد اندر قلب پاکان بذر ایمان ریشه‏ افگن‏

بر دمید از خاک مرده، باغ رضوان آب حیوان‏

چون هلال پرچم اقبال پاکستان برآمد

در صلیب افتاد لرزه، یا ز ترسا گشت ترسان‏

تهنیت بر خاک پاکستان و پیک کاروانش‏

مرحبا بر کاروانی،آفرین بر کاروان‏بان‏

از ره صد سالۀ بنگاله بازآمد به یک شب‏

طفل شعر فارسی، لیکن جوانمرد و غزلخوان‏

گل تبسم زد به روی عندلیب پارسی گو

عندلیب آری ز روی گل شود خندان و شادان‏

تازه شد عهد مؤدت دوستداران کهن را

با همه، بعد دیاران، بی‏نیاز از عهد و پیمان‏

گر ملل را وحدت اوطان فزاید بر اخوت‏

وحدت اوطان کجا تا وحدت آمال اخوان‏

ور بشر را ز اختلاف رنگ و شکل است اختلافی‏

وحدت دلها زداید اختلاف شکل و الوان

همدلی و همزبانی چون به هم آماده گردد

متحد گردند ملت ها، به حکم طبع و وجدان‏

گرچه ممتازند ملت ها ز ملت ها به سنت‏

ترک سنت ترک ملیت بود، وین نیست آسان‏

لیک اگر سنت شود واحد به حکم وحدت دین‏

وحدت ملت برآید رهنمائیِ نوع انسان‏

اتحاد نوع انسانی چو بازآمد فراهم‏

جنگ خیزد از میانه، صلح بازآید به میدان‏

وحدت ایران و پاکستان بحکم دین و سنت‏

وحدت عالم تواند شد ز روی عقل و میزان‏

وین که گفتم کافر خودبین مپندارد که چون او

دین ما مصنوع اوهام است و محصولات شیطان‏

تا بداند دشمن بیدین که ما را دین چه باشد

دین علم و دین عدل و دین عقل و دین برهان‏

تا بداند جاهل بدبین که دین او چه باشد

دین جهل و دین ظلم و دین وهم و دین هذیان

او خدا را منکر و برعکس او ما جز خدا را

او به شیطان معتقد، ما معتقد بر پاک یزدان‏

او خدا را منکر اما سر فروبرده به طاعت‏

پیش خشم و پیش شهوت، پیش میر و پیش سلطان‏

ما خدا را معتقد و از دولت یزدان‏شناسی‏

سربرآورده به عصیان، پیش غصب و پیش عدوان‏

مرحبا بر خاک پاکستان که از لوث مطامع‏

پاک شد چون کشور ایران به تعلیمات قرآن‏

« الذین جاهدوا فینا»، گواهی صادق آمد

هرکه بر حق زد قدم، شد راه حق بر وی نمایان‏

برتر از دین مسلمانی نبینی هیچ دینی‏

کاندرو حریت و عدل و اخوت هست بنیان‏

آفرین بر خلق پاکستان ز مشرق تا به مغرب‏

آفتاب دولتش تابان چو خورشید درخشان

‏ هرکه در پنجاب تو مهمان لاهور تو گردد

باغ‏ «شالیمار» می آید به چشمش باغ رضوان‏

یاد ایامی که من مهمان لاهور تو بودم‏

شعرها خواندم به تحسین و به تحلیل فراوان

‏ گرچه پیش میزبانان ناله از مهمان نزیبد

ناله‏ها کردم به یاد نالۀ مسعود سلمان‏

یاد آن ایام شیرین، میزبان مهمان ما شد

میهمان شد میزبان، یا میزبان گردید مهمان‏

میزبان از مهمان بشناختن آسان نباشد

چون مسلمانی نشیند بر سر خوان مسلمان‏

سرمد از مهمان مگو وز میزبانی معذرت جو

کاروانرا گو سفر خوش، مهمان را حق نگهبان

...

صادق سرمد نظر دهید...

آموزگار

آموزگار اگرچه خداوندگار نیست

بعد از خدای، برتر از آموزگار نیست

آموزگار خلقت انسان نمی‏کند

کاین نقش جز به عهدۀ حق واگذار نیست

سازنده و مهندس اعظم بود خدای

آری که جز خدای را این اقتدار نیست

لیکن به کار تربیت روح آدمی

آموزگار خوب کم از کردگار نیست

عرش خدای کرسی تعلیم شد، ولیک

این منزلت نصیب یکی از هزار نیست

کرسی‏نشین مسند تعلیم عالمی است

کالوده دست و دامنش از ننگ و عار نیست

رحمت بر انبیاء که نخستین معلّم‏اند

وندر کتابشان سخن نابکار نیست

سازندگان تجمع آدمی شدند

سازنده نیست هر که نبوت شعار نیست

بالاتر از مقام معلم به شرط دین

کس را مقام و منزلت و اعتبار نیست

ایمان اگر نبود، مجو ایمنی زعلم

کانسان به جز به ایمان پرهیزگار نیست

دانش چراغ ره بود، ایمان دلیل راه

گمراه بی‏دلیل، به حق رهسپار نیست

علم است حربه‏ای که گر ایمان نباشدش

جز حربه‏ای کشنده و انسان شکار نیست

شاگرد بر طریق معلم قدم زند

وای از معلّمی زخطا بر کنار نیست

آموزگار باید خدمتگزار خلق

آموزگار نیست که خدمتگزار نیست

آموزگار باید دانای روزگار

کاموزگارتر کس از روزگار نیست

ایام اگرچه حلقۀ زنجیر عالم است

وین رشته را گسستگی اندر قطار نیست

هرروز، روز تجربت و علم تازه‏ای است

کامروز را به کهنۀ دیروز کار نیست

نوکن سلاح علم که در عرصۀ حیات

علم کهن برندۀ این کارزار نیست

جز عالم زمان نتواند معلّمی

کایام جز به علم زمان نامدار نیست

...

صادق سرمد نظر دهید...