دیوار (فروغ فرخزاد)

موج

تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سرکش و ناشکیبا

که هر لحظه ات می کشاند به سویی

نسیم هزار آرزوی فریبا

تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مکانت

پریشانِ رنگین افقهای فردا

نگاه مه آلودهٔ دیدگانت

تو دائم به خود در ستیزی

تو هرگز نداری سکونی

تو دائم ز خود می گریزی

تو آن ابر آشفتهٔ نیلگونی

چه می شد خدا یا …

چه می شد اگر ساحلی دور بودم ؟

شبی با دو بازوی بُگشودهٔ خود

تو را می ربودم … تو را می ربودم

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

شوق

یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟

چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید

اشک شوقی که فرو خفته به چشمان نیاز

چه ره آورد سفر دارم ای مایهٔ عمر؟

سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال

نگهی گمشده در پردهٔ رویایی دور

پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم … ای مایهٔ عمر ؟

دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب

لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز

بوسه ای داغتر از بوسهٔ خورشید جنوب

ای بسا در پی آن هدیه که زیبندهٔ تست

در دل کوچه و بازار شدم سرگردان

عاقبت رفتم و گفتم که تو را هدیه کنم

پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آیینه نگه کردم ، دیدم افسوس

جلوهٔ روی مرا هجر تو کاهش بخشید

دست بر دامن خورشید زدم تا بر من

عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا … این منم این آتش جانسوز منم

ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز

بازوان را بگشا تا که عیانت سازم

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

اندوه ِ تنهایی

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانهٔ اندوه میکارد

مو سپید آخر شدی ای برف

تا سرانجامم چنین دیدی

در دلم باریدی … ای افسوس

بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی بخشی

عشق ، ای خورشید یخ بسته

سینه ام صحرای نومیدیست

خسته ام ، از عشق هم خسته

غنچهٔ شوق تو هم خشکید

شعر ، ای شیطان افسونکار

عاقبت زین خواب درد آلود

جان من بیدار شد ، بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم

دیدم افسونِ سرابی بود

آنچه می گشتم به دنبالش

وای بر من ، نقش ِخوابی بود

ای خدا … بر روی من بگشای

لحظه ای درهای دوزخ را .

تا به کی در دل نهان سازم

حسرت گرمای دوزخ را ؟

دیدم ای بس آفتابی را

کو پیاپی در غروب افسرد

آفتاب بی غروب من !

ای دریغا ، در جنوب ! افسرد

بعد از او دیگر چی می جویم ؟

بعد از او دیگر چه می پایم ؟

اشک سردی تا بیافشانم

گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف میبارد

پشت شیشه برف میبارد

در سکوت سینه ام دستی

دانهٔ اندوه می کارد

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

قصه ای در شب

چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد

می خرامد شب در میان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنایی های رویایی

یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود

ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه های دلکش باران

می خزد بر سنگفرش کوچه های دور

نور محوی از پی فانوس شبگردان

دست زیبایی دری را می گشاید نرم

می دود در کوچه برق چشم تبداری

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

باد از ره میرسد عریان و عطر آلود

خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز

در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان

ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز

چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست

جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )

شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر

( ای دریغا … در کنارش نیست دلدارش )

کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد

بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری

می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین

نرم نرمک ابر دود آلود پنداری

بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟

وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟

پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟

با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟

تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟

پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟

در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟

نه … دگر هرگز نمی آید به دیدارم

پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز

باد در را با صدایی خشک می بندد

مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری

بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

گنه کردم گناهی پر ز لذت!

گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش

خداوندا چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش

دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش

در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم

لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
تو را می خواهم ای جانانهٔ من

تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من

هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید

تن من در میان بستر نرم
به روی سینه اش مستانه لرزید

گنه کردم گناهی پر ز لذت
درآغوشی که گرم و آتشین بود

گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی و آهنین بود

...

اروتیک, چهارپاره, دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

شکستِ نیاز

آتشی بود و فسرد

رشته ای بود و گسست

دل چو از بند تو رست

جام ِجادویی اندوه شکست

آمدم تا به تو آویزم

لیک دیدم که تو آن شاخهٔ بی برگی

لیک دیدم که تو بر چهرهٔ امیدم

خندهٔ مرگی

وه چه شیرینست

بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود

پای کوبیدن

وه چه شیرینست

از تو ای بوسهٔ سوزندهٔ مرگ آور

چشم پوشیدن

وه چه شیرینست

از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن

در به روی غم دل بستن

که بهشت اینجاست

به خدا سایهٔ ابر و لب کشت اینجاست

تو همان به ، که نیندیشی

به من و درد روانسوزم

که من از درد نیاسایم

که من از شعله نیفروزم

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

رویا

با امیدی گرم و شادی بخش

با نگاهی مست و رویایی

دخترک افسانه می خواند

نیمه شب در کنج تنهایی :

***

بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربهٔ سُمّ ستور باد پیمایش

می درخشد شعلهٔ خورشید

بر فراز تاج زیبایش .

تار و پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از دُر و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد … پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقهٔ موی سیاهش را

***

مردمان در گوش هم آهسته می گویند

( آه … او با این غرور و شوکت و نیرو )

( در جهان یکتاست )

( بی گمان شهزاده ای والاست )

***

دختران سر می کشند از پشت روزنها

گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار

سینه ها لرزان و پر غوغا

در تپش از شوق یک پندار

( شاید او خواهان من باشد . )

***

لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا

دیدهٔ مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین

برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش

می رود شادان به راه خویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربهٔ سم سُتور باد پیمایش

مقصد او … خانهٔ دلدار زیبایش

***

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند

( کیست پس این دختر خوشبخت ؟ )

***

ناگهان در خانه می پیچد صدای در

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر

اوست … آری … اوست

( آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی

نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی . )

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه می بندد

( ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی

ای نگاهت باده ای در جام مینایی

آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی

ره ، بسی دور است

لیک در پایان این ره … قصر پر نور است . )

***

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایهٔ آن سینه و آغوش

می شوم مدهوش .

بازهم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربهٔ سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعلهٔ خورشید

بر فراز تاج زیبایش .

***

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .

مردمان با دیدهٔ حیران

زیر لب آهسته میگویند

( دختر خوشبخت !… )

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

شکوفهٔ اندوه

شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان

در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شرارهٔ دیگر نیست

شبها چو در کنارهٔ نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گویی

از موجهای خسته به گوش آید

شب لحظه ای به ساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایهٔ خود بنگر

تا روح بی قرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان ِسرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهایی

پر می کشم به پهنهٔ دریاها

شادم که همچو شاخهٔ خشکی باز

در شعله های قهر تو می سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می سوزم

در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزی است

کو را هزار جلوه رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن

رسوای کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریدهٔ شیطانند

اما من آن شکوفهٔ اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم

شبها تو را بگوشهٔ تنهایی

در یاد آشنای تو می جویم

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

نغمهٔ درد

در منی و این همه ز من جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر ز من

بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایهٔ تو اَم به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم

خواهم از تو … در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم … دریغ و درد

رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم

وه … مگر به خوابها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند … بلکه ره برم به شوق .

در سراچهٔ غم نهان تو

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...

پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی از داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او میگشاید … او که به لطف و صفای خویش

گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست

کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم … ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم

ماییم … ما که جامهٔ تقوا دریده ایم

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب

زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )

...

دیوار (فروغ فرخزاد) نظر دهید...