توضیحات
۱۴ ــ از دریچه ماه ــ ۱۳۸۴
.
رستگاری
ای اهورا
پوزش: در پاسخ به شعر دوستی سروده شده است.
پرتو تابان
البرز
با خون شعرهایم
.
afasoft.ir
۱۴ ــ از دریچه ماه ــ ۱۳۸۴
.
رستگاری
ای اهورا
پوزش: در پاسخ به شعر دوستی سروده شده است.
پرتو تابان
البرز
با خون شعرهایم
.
afasoft.ir
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینهام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بیگناهی بشکن به هایهایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر تودههای نعش است پایی که میگذارم
بر چشمههای خون است چشمی که میگشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشکریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفیست با خدایم
سیلابههای درد است رمزی که مینویسم
خونابههای رنج است شعری که میسرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شبها برای باران گویم حکایت خویش
با برگها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمیپسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
میافکند نگاه
بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود میکند گواه
سیمرغ سالهاست که از بام قلههایش
پرواز کرده است
پرهای چارهگر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه میفکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!
در زیر پای او
قومی ستم کشیده، پریشان و تیرهروز
در چنگ ناکسان تبهکار کینهتوز
جان می کند هنوز!
این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیریست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلکسای قرنها
بر خاک ریخته!
وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار میکند
گاهی نظر در آینه قرنهای دور
گاهی گذر به خلوت پندار میکند:
– «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار میکند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار میکند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام…؟»
البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می افکند نگاه،
تا کی طلایهدار رهایی رسد ز راه؟
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
گفته بود پیش از اینها:
دوستی ماند به گل
دوستان را هر سخن، هرکار، بذر افشاندن است
در ضمیر یکدگر
باغ گل رویاندن است
گفته بودم: آب و خورشید و نسیمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آید درست
زندگی را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گل باران کند
گفته بودم، لیک، با من کس نگفت
خاک را از یاد بردی!
خاک را
لاجرم یک عمر سوزاندی دریغ
بذرهای آرزویی پاک را
آب و خورشید و نسیم و مهر را
زانچه میبایست افزون داشتم
شوربختی بین که با آن شوق و رنج
« در زمین شوره سنبل» کاشتم!
– گل؟
چه جای گل، گیاهی برنخاست
در پی صد بار بذرافشانیام
باغ من، اینک بیابان است و بس
وندر آن من مانده با حیرانیام!
پوزشم را میپذیری،
بی گمان
عشق با این اشکها
بیگانه نیست
دوستی بذریست، اما هر دلی
درخور پروردن این دانه نیست.
من که امروز، در باغ گیتی؛ چون درختی همه برگ و بارم
رنجهای گران پدر را، با کدامین زبان پاس دارم؟!
سر به پای پدر می گذارم
جان به راه پدر می سپارم
یاد جان سوختنهای مادر، لحظهای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟ که جان را، قدر یک موی مادر بها نیست
او خدا نیست، اما وفایش
کمتر از لطف و مهر خدا نیست…
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ می توان در جهان جاودان زیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
– هر که را نام نیکو بماند،
جاودانی است
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ تا به دست آورم نام نیکو
بهترین کار در این جهان چیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
– دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جانهای تاریک بردن
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ چیست سرمایه رستگاری؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
– دل به مهر پدر آشنا کن
دین خود را به مادر ادا کن
ای پدر، ای گرانمایه مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من که باشم؟ بقای شما باد!