محمدحسن بارق شفیعی

هر قدَر

هر قدَر ناله کشیدیم به جایی نرسید

دردِ‌ما کهنه شد،‌امّا به دوایی نرسید

چه فغان‌ها که کشیدیم،‌کسی گوش نکرد

به همآهنگی ‌ما نیز صدایی نرسید

چه قَدَر شِکوه نماییم ز بخت و ز فلک

جز ز ما بر سرِ ما هیچ بلایی نرسید

گره اندر گره افتاده به کارِ دلِ ‌ما

به مددکاریِ ‌ما عقده‌گشایی نرسید

ما که از قافله ماندیم مگر وقتِ رحیل

خواب بودیم وَ یا بانگِ درایی نرسید

تا که دل منتظرِ خوانِ فلک شد بر ما

غیرِ خونِ جگر و اشک،‌ غذایی نرسید

صادقان را به جگر داغ سرِ‌داغ آمد

خاینان را به خدا هیچ بلایی نرسید

حاصلِ‌ما همه در اِشکمِ شه رفت،‌ولی

لبِ‌نانی به لبِ‌خشکِ گدایی نرسید

در محیطی که به پابوسِ‌خسان هر چه دهند

سرِ‌شوریدهٔ ما بُد که به پایی نرسید

«بارق» از درد مکن شِکوه که در شهرِ کَران

هر قَدَر ناله کشیدیم به جایی نرسید

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

ننگ هستی

ای روزگار شوم!

بر اخترم به دیدهٔ آلوده ننگری

کاندر نگاه روشن صافی سرشته‌ای.

خورشید زاده‌است

پاکیزه‌گوهری که ز چشم فرشته‌ای

بر برگ‌های گلشن قدس اوفتاده‌است.

باری به‌هوش باش!

لوث نگاه اهرمنان سیه‌درون

هرگز غبار دیدهٔ پاکان نمی‌شود

وین‌اختر مراد

در تیره‌شب ز قافله پنهان نمی‌شود

چون شعلهٔ حسد به دل مردِ بدنهاد.

در آسمان دهر

من آن‌ستاره‌ام که گریزد ز نور من

اشباح رهزنان سیه‌دل به تیرگی

تا در کمینگهی

بر شبروان بادیه یابند چیرگی

لیکن نمی‌رسند به این‌کوره‌ره گهی!

ای مدعی بیا!

دل را بری ز لوث گمان دار کاین‌گنه

تا حشر ننگ هستی ارباب تهمت است

بر من حسد مبر!

نور چراغ سینهٔ من از محبت است

وین شعله افتخار وجود ابوالبشر!

کابل، آذر ١۳۴۰

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

شب‌های آشنا

این‌جا که باد زندگی‌انگیز نوبهار،

بر سنگ لاله کارد و گل پرورد ز خار،

این‌جا که هر بهار،

مشّاطگیش را-

در حُسن نوعروس طبیعت برد به کار،

وینوس عشق در دل تابوت روزگار،

بی‌جان فتاده‌است.

این‌جا که آفتاب بهاری نظررباست،

دریا و کوه و درّه پُر از گوهر و طلاست،

این‌جا که گنج‌هاست،

در بی‌کران سرد،

در جسم این مجسمه‌های پری‌نگار-

بسته‌ست پای فکر و شکسته‌ست دست کار.

این‌جا که در بهار جنون‌خیز گل به باغ،

از آشیان مرغ چمن بر‌پریده زاغ،

سرسام و بی‌دماغ.

کس را مجال نیست-

تا لحظه‌ای به سایهٔ گلبن کند سراغ،

آن‌راحتی که دارد از اندوه و غم فراغ.

این‌جا که در بهار نسیم طرب‌فزا،

یکسان وزد به کاخ شه و کلبهٔ گدا.

شب‌های آشنا-

می‌آیدم به گوش:

زآن‌جا، صدای غلغل و فریادِ نوش‌نوش

زین‌جا، صدای نالهٔ طفلان بی‌نوا.

کابل، فروردین ١۳۴۳

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

بهار آرزو

ای دل! ای سرچشمهٔ امّیدها

ای مرا کانون عشق و آرزو

ای دل! ای در کوره‌راه زندگی

مشعل اندیشه، نور جست‌و‌جو

گوهر شعر مرا تابندگی!

گوهری کاَندر فروغش بنگرد

چشم هوشی، نقش پای کاروان

با سری پُرشور و قلبی استوار

تند تازد در پی سیر زمان

تا به کف گیرد عنان روزگار

من که با نیروی افکار جوان

بر حوادث چیره‌دستی‌ها کنم

با نوایی گرم و شعری آتشین

بعد از این، اثبات هستی‌ها کنم

سردجانی را نمانم در زمین

خاصه اندر کشور زیبای خویش

در دل نسل جوان آریا

آرزویی آفرینم گرم و پاک

آرزوی پیشرفت و ارتقا

جرأتی بخشم به جسم بیمناک

ای جوان! ای گوهر عقل و امید

ای جوان! ای جلوهٔ جان جهان

جان ببخشد چون نسیم نوبهار

باد دامانت پی سیر زمان

گل بروید زیر پایت جای خار

دود «راکت» بر جبین مه نوشت

ارتقا منظور انسانی بوَد

مرگ بر خودخواهی و خودپروری

افتخار مرد قربانی بود

اندکی ایثار کن تا پی بری!

از تو می‌خواهم به حکم زندگی

یار شو با این‌به‌کار‌آغشتگان

کار کن در پرتو اندیشه‌ای

پاک‌تر از سیرت افرشتگان

جنّتی بر پا نما در بیشه‌ای

خیز تا اندر بهار آرزو

گلبن نورُسته‌ای را پروریم

شاید اندر غنچه‌های تازه‌اش

جلوه‌های دیگری را بنگریم

عالمی را پُر کند آوازه‌اش

۲۶/١۲/١٣۴١

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

نفرین

نفرین به شهر خستهٔ تاریکی

نفرین به روح تیرهٔ دیو سیاهکار!

نفرین به شب به جلوه‌گه بوم لاشخوار

نفرین به دزد شب

نفرین به رای دوزخی رهزنان شب-

کاندر امان شب

بس خون‌ها که ریخته از دشمنان شب

زن تا شب است و تو،

ای رهزن سیاه دل اهریمن آرزو!

من با تو دشمنم

من با تو و نظام سیاه تو دشمنم.

نفرین به جغد پیر

نفرین به جغد پیر بر این‌قلعهٔ کهن

نفرین به خوی او،

هر قدر شب سیاه‌تر، او تیره‌کارتر

چشمان خون‌گرفتهٔ او شعله‌بارتر

ای کور روشنی!

من پیک صبح روشنم و جلوهٔ سحر

من با تو دشمنم

من با تو و نظام سیاه تو دشمنم

ای پاسبان شب!

ای روح تیرگی!

ای پرده‌پوش وحشت زندان این‌دیار!

من سیل سرکشم که شب و روز می‌روم-

غرّان و تند و سدشکن و کوه‌تاز و مست

دژبان و دژ و هستی دژخیم این‌حصار-

در کام موج‌های خروشان فرو برم

من با تو دشمنم

من با تو و نظام سیاه تو دشمنم

هان ای بلای شب!

فردای پُر فروغ که خورشیدِ شرق‌زاد

بر غرب روی تابد و شب‌ها سحر شود،

بر جای برج و بارهٔ ویرانه‌های شب،

من‌هم جهان خویشتن آباد می‌کنم

خود را ز بند شوم تو آزاد می‌کنم

من با تو دشمنم

من با تو و نظام سیاه تو دشمنم

کابل، فروردین ١۳۴۹

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

شبستان قبرها

«برندهٔ جایزهٔ ادبی رحمان‌بابا»

ای دل خموش باش!

کمتر به سینه زن.

آهسته‌تر بتپ که محیط تو کوچک است

گیرم قفس شکست،

پروازگاه کو؟

این جا فضا کثیف‌تر از سینه‌ها بود.

این نغمه‌های گرم،

وین ناله‌های درد!

هر چند گرم‌تر برود بی‌اثر شود

کاین دخمه‌ای است سرد،

خاموش و بی‌صدا

افسرده‌تر ز انجمن مرده‌ها بود.

گر در سکوت شب،

با بال آتشین،

بی نردبان کاهکشان بی چراغ مه!

از چرخ بگذری،

وز بام عرشیان-

پُر شورتر فغان کنی پُر سوزتر نوا

کُه‌ها شوند آب

وآن آب‌ها بخار

وین تیره‌خاک چشمهٔ آتش چو آفتاب

این زنده‌مردگان،

چون شعله‌های سرد،

از پا فتاده‌اند و نجنبند ز جای‌ها

باری مکن خروش.

آرام شو خموش!

زین بیش‌تر روان من بی‌نوا مسوز!

حیف است از چو من:

بیهوده سوختن

در بزم مردگان و شبستان قبرها

کابل، ٦/۴/۱۳۳٦

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

به مرغ آزاد

همای چرخ‌تاز ای مرغ آزاد!

به پهنای تو می‌خواهم رسیدن

فضای بی‌کران را دوست دارم

همآن جا مست و بی‌پروا پریدن

به چشم آفتاب از بام گردون

زمین را ذرهٔ ناچیز دیدن

ز سوز آرزو در بزم خورشید

به قلب نوریان عشق آفریدن

شراب خوشهٔ پروین به ساغر

نوای زهرهٔ چنگی شنیدن

گهی با دُختر مهتاب مستی

گهی استاره را در بر کشیدن

خوشا پرواز هستی

ز شور عشق و مستی

به این‌آزادگی در آسمان‌ها

زمین ما که رخشان‌اختری بود

بسی روشن‌تر از نور تمنا

چراغ خلوت استارگان بود

به سقف نیلگون قندیل زیبا

به ساز زهره می‌رقصید عمری

به دورش نوریان پروانه‌آسا

کنون سرد است و تاریک است و خاموش

ز توفان حوادث رفته از جا

دلش گور سیاه زندگانی است

تنش زندان شوم آرزوها

به جای نور در فانوس هستیش

همی‌رقصند اشباح من و ما

از آن در شعله مستیش

چنین در خاک پستیش

همی‌سوزد روان کهکشان‌ها

به دام آب و گل افتاده اکنون

نه دیگر نور چشم اختران است

بوَد ماتم‌سرای حق‌پرستان

مقام عشرت اهریمنان است

حصار آرزوی ناتوانان

اسیر قدرت زورآوران است

به دژخیمان شومش می‌گذارم

نه این‌جا مأمن آزادگان است

به سویت ره نما ای مرغ آزاد!

مرا در سر هوای آسمان است

من و تو هر دو آزادی‌پرستیم

مرا آن‌جا که هستی آشیان است

مپرس از من چه‌سان این‌جا اسیرم؟

عیان ما چه محتاج بیان است؟!

اگر زین‌جا پریدم

به پهنایت رسیدم

بپردازم برایت داستان‌ها

کابل ٢۰/۵/١۳۴١

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

من…

کی‌ام من؟ نور چشم جست‌و‌جوها

کی‌ام من؟ سره‌ساز رنگ و بوها

دلم زیباپرست بزم حُسن است

روانم آفتاب آرزوها

دو چشم روشن هستی‌استم من

کی ام من؟ بحر ناپیدا کناری

دل اندر سینه موج بی‌قراری

به آغوشش فروغ گوهر عشق

حریف اختر شب زنده‌داری

گر این‌گوهر نباشد نیستم من

کی ام من؟ ترجمان آفرینش

زباندان نگاه اهل بینش

نوایی کز دل گرمم بخیزد

بسوزد صد نیستان را به آتش

نه تنها پیکر خاکی‌استم من

شبانگه خلوت من آسمان است

نگاهم رازدار اختران است

ز جام ماهتابم باده بخشند

حریف صحبتم روشندلان است

سحرگه مظهر مستی‌استم من

جهان رنگین ز پرداز خیالم

کمال آفرینش از کمالم

ز بس زیباپرستی می‌توان دید

جمال جاودان را در مآلم

ببین در جست‌و‌جوی چیستم من؟

به شب از بوی گل مست و خرابم

نماید نالهٔ بلبل کبابم

به قلب ذره در پهنای هستی

سحر در جست‌و‌جوی آفتابم

نه در بند هوسناکی‌استم من

به این‌گرمی که می‌تابد روانم

سزد گر آتش افشاند زبانم

بیا از دیدهٔ اهل هنر بین

به این‌شوری که انگیزد بیانم

اگر شاعر نباشم کیستم من؟!

کابل، ۱٦/١٠/١٣٣۸

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

سوز محبت

در عشق جنونی است که تدبیر ندارد

دیوانهٔ این‌بادیه زنجیر ندارد

ناصح! منم آن‌سوختهٔ عشق که هرگز

در من سخن سرد تو تأثیر ندارد

بی سوز محبت نشوی محرم اسرار

داغی که مرا سوخته تفسیر ندارد

وصفت چه نویسم که ملامت نکند عشق؟

حُسن تو خیالی است که تصویر ندارد

در حلقهٔ آنان که محبت نشناسند،

«بارق» بجز از عشق تو تقصیر ندارد

کابل، ٢٩/١/١٣٣٧

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

بلا ردِّ بلا

روزی چپکی از زبر شاخ به پا شد

تا طعمهٔ نغزی به کف آرد به هوا شد

بر نول کج و پنجهٔ خونریز نظر کرد

مغرور به اسباب شکار ضعفا شد

در جست‌و‌جوی صید نگاهی به زمین کرد

بر سبزگکی صعوگکی جلوه‌نما شد

آن‌گونه فرو شد به سرش تیز که گویی:

تیری ز کمان جانب آن‌صعوه رها شد

بگرفت به سرپنجهٔ بیداد گلویش

محشر به سر صعوهٔ بیچاره به پا شد

تا خواست چپک نقشهٔ شومش شود انجام

یکباره فرو نعره‌زنان باز قضا شد

با پنجه چنان سخت بزد مغز چپک را

کآن صعوه ز پنجال چپک رَست و رها شد

آن‌دم نفس خویش به راحت به در آورد

گفتا:«چه عجب شد که بلا ردِّ بلا شد»

کابل مرداد ١۳۳۲

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...