از زبان برگ (شفیعی کدکنی)

شب به خیر

شب به خیر ای دو دریای خاموش

شب به خیر ای دو دریای روشن

شب به خیر ای نگاه پر آزرم

باز امشب

در کدامین خلیج شمایان

بادبان سحر می گشاید ؟

آه دیری ست

دیری ست

دیری ست

من درین سوی این ترعه ی خون

تو در آن سوی آن باغ آتش

وز دگر سوی

ابر و باران

ابر و باران و تنهایی من

راه باریک و

شب ژرف و تاریک

هیچ نشناختم با که بودم

هیچ نشناختی با که بودی

لیک می دانم

اینجا

در شمار شهیدان این باغ

یک تنم

ارغوانی شکسته

هر چه هستم همانم که بودم

هر چه بودم همینم که هستم

شب به خیر ای دو دریای خاموش

شب به خیر ای دو دریای روشن

می رود باد بارن ستاره

می رود آب

آیینه ی عمر

می روی تو

سوی آفاق تاریک مغرب

آسمان را بگویم که امشب

یاسهای ره کهکشان را

بر سر رهگذرارت فشاند

یک سبد لاله

از تازه تر باغ سرخ شفق

در نخستین سحرگاه هستی

تا درین راه تنها نباشی

در کنارت نشاند

شب به خیر ای دو دریای روشن

شب به خیر ای دو دریای خاموش

گاه می پرسم : از خویش بی خویش

شاید آنجا در آن سوی سیلاب

خواب بی گریه ی سبز مرداب

برگ را با نسیم سحرگاه

گفت و گویی نبود و نبوده ست

باز می گویم

ای چشم بیدار

پس درین خشک سال ترانه

آن همه واژگان پر آزرم

بر لب لاله برگان صحرا

ترجمان کدامین سرود است ؟

شب به خیر ای دو دریای خاموش

شب به خیر ای دو دریای روشن

شب به خیر ای نگاه پر آزرم

این سرود درود است و بدرود

...

از زبان برگ (شفیعی کدکنی) نظر دهید...

آواز بیگانه

اینجا دگر بیگانه ای

آواز می خواند

گاهی که گاهی نیست

خاموش می ماند

و باز می خواند

او می سراید

در حضور شب

به رنگ جویبار باغ

خونبرگ گل ها را

که می بالند فردا

از شهادتگاه عاشق ها

او می سراید

در تمام روز چون من

غربت یک قدس مهجور الاهی را

در روشنا برگ شقایق ها

او می ستاید عشق را

در روزگار قلب مصنوعی

او می ستاید صبح را

در قعر شب با لهجه ی خورشید

در قرن بی ایمان

او می ستاید کلبه های ساده ی ده را

در روزگار آهن وسیمان

او می ستاید لاله عباسی و

شبدر را شقایق را

با گونه شان پر شرم

در ازدحام کاغذین گل های بی شرمی

که می میرند

اگر ابری ببارد نرم

اینجا چنین بیگانه ای

آواز می خواند

گاهی

خاموش می ماند

و باز می خواند

و باز می خواند

...

از زبان برگ (شفیعی کدکنی) نظر دهید...

مزامیر گل داوودی

هیچ کس هست که با قطره ی باران امشب

همسرایی کند و روشنی گل ها را

بستاید تا صبح

که براید خورشید ؟

هیچ کس هست که در نشئه ی صبح

ساغر خود را بر ساغر آلاله زند

به لب جوباران

و بنوشد همه جامش را

شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر

ساغر روشنی باران ؟

هیچ کس هست که با باد بگوید

در باغ

آشیان ها را ویرانه مکن

جوی

آبشخور پروانه ی صحرا را

آشفته مدار

و زلالش را

کایینه ی صد رنگ گل است

با سحرگاهان بیگانه مکن

هیچ کس هست که از خط افق

گرد صحرا را

دریا را

مرزی بکشد

نگذارد که عبور شیطان

از پل نقره ی موج

عصمت سبز علقزاران را

تیره و نحس و شب آلود کند ؟

هیچ کس هست در اینجا که بگوید

من

روحی هستی را

در روشنی سوسن ها

و مزامیر گل داوودی

بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟

هیچ کس هست که احساس کند

لطف تک بیتی زیبایی را

که خروس شبگیر

می سراید گه گاه ؟

هیچ کس هست

که اندیشه ی گل ها را

از سرخ و کبود

بنگرد صبح در آیینه ی رود

یا یکی هست

درین خانه

که همسایه شود

با سرودی که شفق می خواند

بر لب ساحل بدرود و درود ؟

...

از زبان برگ (شفیعی کدکنی) نظر دهید...

درین شب ها

درین شب ها

که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد

درین شب ها

که هر آیینه با تصویر بیگانه ست

و پنهان می کند هر چشمه ای

سر و سرودش را

چنین بیدار و دریاوار

تویی تنها که می خوانی

تویی تنها که می خوانی

رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را

تویی تنها که می فهمی

زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را

بر آن شاخ بلند

ای نغمه ساز باغ بی برگی

بمان تا بشنوند از شور آوازت

درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ

در خواب اند

بمان تا دشت های روشن آیینه ها

گل های جوباران

تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را

ز آواز تو دریابند

تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام

تو بارانی ترین ابری

که می گرید

به باغ مزدک و زرتشت

تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد

ز جام و ساغر خیام

درین شب ها

که گل از برگ و

برگ از باد و

ابر از خویش می ترسد

و پنهان می کند هر چشمه ای

سر و سرودش را

درین آفاق ظلمانی

چنین بیدار و دریاوار

تویی تنها که می خوانی

...

از زبان برگ (شفیعی کدکنی) نظر دهید...

برگ از زبان باد

این چرخ چاه کهنه ی کاریز

با ریسمان پر گره خویش

این یادگارهای صد قهر و آشتی

یادآور شفاعت دستان روستایی

این خشک دشت را سیراب می کند ؟

در هر گره نشان امیدی ست

وان سوی هر امیدی یأسی

در جمع این گره ها

پیوند اشنایی دیرینه استوار

آن سو درخت تشنه لبی

برگ هاش را

از تشنگی فشرده به هم کرده گوش ها

تا بشنود ترانه ی جویی که خشک شد

اما دریغ زمزمه ای نیست

وان سوی تر شیار افزار

با تخته پاره های شکسته

در هرم نیم روز

خیل هزارگان ملخ ها

این مرکبان تندرو قحط و خشک سال

از دور و دور دست فراخای دشت را

محدود می کنند

ای باد !‌ ای صبورترین سالک طریق

ای خضر ناشناس

که گاهی به شاخ بید

گاهی به موج برکه و

گاهی به خواب گرد

دیدار مینمایی و پرهیز می کنی

ایام تشنه کامی ما را

از یاس های ساحل دریاچه ها مپرس

آنجا که از شکوفه شکر ریز می کنی

...

از زبان برگ (شفیعی کدکنی) نظر دهید...

نشانی

من از خراسان و

تو از تبریز و

او از ساحل بوشهر

با شعرهامان شمع هایی خرد

بر طاق این شبهای وحشت بر می افروزیم

یعنی که در این خانه هم

چشمان بیداری

باقی ست

یعنی در اینجا می تپد قلبی و

نبض شاخه ها زنده ست

هر چند

با زهر سبز آلوده و از وحشت کنده ست

این شمع ها گیرم نتابد

در شبستان ابد در غرفه ی تاریخ

گیرم فروغ فتح فردایی نباشد

لیک

گر کور سو

گر پرتو افشان

هر چه هست این است

یاد آور چشمان بیداری ست

وز زندگانی

گرچه شامی شوکران کند

باری نموداری ست

...

از زبان برگ (شفیعی کدکنی) نظر دهید...

از پشت این دیوار

بگذار بال خسته ی مرغان

بر عرشه ی کشتی فرود اید

در برگ زیتونی

که با منقار خونین کبوترهاست

آرامش نزدیک واری را نمی بینم

آب از کنار کاج ها

تنها

نخواهد رفت

این منطق آب ست

قانون سرشاری و لبریزی ست

سیلاب

در بالاترین پرواز

هر گنبد و گلدسته و

هر برج و باروی مقدس را

تسخیر کرده از لجن

از لوش کنده

این آخرین قله ست

بیچاره آن مردی که آن شب

زیر سقف شب

با خویشتن می گفت

من پشت تصویر شقایق ها

و در پناه روح گندم زار خواهم ماند

من تاب این آلودگی ها را ندارم

آه

بیچاره آن مردی که این می گفت

پیمانه ی لبریز تاریکی

درین بی گاه

لبریز تر شده

آه

می بینی

مستان امروزینه

هشیاران دیروزند

ای دوست

ای تصویر

ای خاموش

از پشت این دیوار

در رگبار

آخر بپرس از رهگذاری

مست یا هشیار

زان ها که می گریند

زان ها که می خندند

کامشب

درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت

بر توسنی دیگر

برای مرگ شیرین گوارایی

زین و یراق و برگ می بندند ؟

منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب

در مرزهای خونی مهتاب

بر بام این سیلاب

خوابم نمی اید

خوابم نمی اید

تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش

و بر در و دیوار این شهر تماشایی

صد ها چراغ خواب آویزی

با صد هزاران رنگ

خوابم نخواهد برد

وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد

خون هزاران اطلسی

تبخیر می شد

در غروب روز

که نام دیوی روی دیوار خیابان را

آلوده تر می کرد

باران سکوت کاج را می شست

در آخرین دیدارشان

پیمانه های روشنی لبریز

شب خویش را

در شط خاموشی رها می کرد

خواب بلند باغ را مرغی

با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد

آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد

آگاه بود ایا که بالش را

در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟

شاید بهانه می گرفت این سان

شاید

اما چه پروازی

چه آوازی

در برگ زیتونی

که با منقار خونین کبوترهاست

آرامش نزدیک واری را نمی بینم

بگذار بال خسته ی مرغان

بر عرشه ی کشتی فرود اید

...

از زبان برگ (شفیعی کدکنی) نظر دهید...