شهر بند جاودان جاودان قرن
گامخوار سم اسبان تتار و ترک
رهگذار اشتران تشنه ی تازی
جای پای کاروان خشم اسکندر
بر فروز آن آذر مینویی جاوید
ای مغ خاموش در آتشگهی دیگر
هر بدستی پا نهی در رهگذر هایش
زنگ های جاودان و خیل دیوان است
پای در زنجیر چون کاووس و یارانش
در طلسم جاودان از چارسو اینک اسیرانیم
تهمتن با رخش پنداری به ژرف چاه افتاده
وینک اینجا ما چو تصویری که بر دیوار
از درنگ غربت بی آشنای خویش حیرانیم
بیم جان را کس نیارد لب گشود از ما
تا مبادا از نهفت سایه گاه خیل جادویان
باز چونان سالهای پار و پیرارین
سرفرود آوردگان بر زانوی حیرت
با صدای ناله ی زنجیر ها از خویش می پرسیم
فاتح این هفتخوان سهمگین قرن ایا کیست ؟
از کدامین مرز ایرانشهر ایا رایت افرازد ؟
ای دریغا هم زمین هم آسمان خالی است
این دژ خوابیده در سرداب خاموش فراموشی
روزگاری قلبش آتشگاه ورج اومند انسان بود
شعله های آذرش تا دورتر مرز نگاه و باور مردم
روشنابخشای چشم روزگاران بود
گر فروغی مانده در چشمان بی نورش
بر سکوت ساحل افسون و افسانه ست
این نه فانوس است بر آفاق شب هایش
برق دندان های کینه ی دیو جادویی ست
این تنوره ی دیو خونخواری ست در صحرا
تا نپنداری که گرد راه آهویی ست
هیچ در آیینه ی حیرت نگاهان اسیر دژ
زینهار از این طلسم هفت بند آب و ایینه
مانده بر جا در طلسم جادوان از دیر
همچو عزمی در سکوت سایه ی تردید
کی رهاندمان ازین ننگ درنگ خوف و خاموشی
شهسوار گرمپوی عرصه ی امید ؟
کاین جاودان در خواب نوشین اند
راه پیمودن به سوی این حصار جادوی ایین
زنگ ها را ساختن کر با فسونی نرم
راهبانان را فکندن برزمین با دشنهی خونین
تاخت آوردن سپس بر خوابگاه مهتر دیوان
از آن سریر پرنیان و بستر زرین
پس کشیدن تیغ بر فرق گروه جادوان قرن
از اوج آن رویای ناز و خلوت شیرین
بایدش هشیار بودن کار میر جادوان را سخت
بار دیگر سوی ساحل های دورادور
چون رویای دوشین یا پرندوشین
وز دگر سوی بازگشتن زی حصار خویش
راه او راهی ست چون راه میان اشک تا لبخند
چونان کوچه های عهد یا سوگند
راه گم کرده ست شاید در نشیب دشت
آتشی باید که در این تیرگی راهیش بنماید
زی حصار بندیان قلعه ی تردید
تا برافروزی به شادی بر فراز قله ی تاریخ
آن فروزان آذر مینویی جاوید
...