شگفتی تهمورث از دیدن کنیزان
دید تهمورث چو بر آن دوکنیز
گفت با شیدسپ کای پیر عزیز
این دو دختر را جمالی بیمرست
یا پری خود ز آدمی زیباتر است
همچو من بنگر تو نیز
گفت شیدسپ ای جهان را روشنی
دور باش از فکرت اهریمنی
این نگار و نقش دیو رهزن است
و آب و رنگ خامهٔ اهریمن است
در حقیقت نیست چیز
نقش بیرون از فرشته یادگار
وز درون دیوند و دیوی نابکار
این نکورویان تمامی از برون
راستبالایند و زیبا، وز درون
کجخیال و بیتمیز
بانوان ما رفیق شوهرند
عاشق و یار و شفیق شوهرند
گرچه لطفی نیست در دیدارشان
بر سر لطف است و خوبی کارشان
نزدشان شوهر عزیز
وین پریرویان پریزادند و بس
وز جمال و حسن خود شادند و بس
نزد ایشان پارسایی هیچ نیست
کارشان جز خودنمایی هیچ نیست
با دو زلف مشکبیز
زین دو دلبر بهترند آن دو هیون
زان که خوبند از برون و از درون
اسب خوب از جنگ بیرونت کشد
جفت بد بر تخت در خونت کشد
با سر شمشیر تیز
من اگر بودم به جای پادشاه
این دو زن را راندمی زین بارگاه
شاه گفت این زفترویی خود مباد
کآدمیزاد از زن و اسب است شاد
زن سپید و اسب دیز
این زمان آمد دوان از کوهسار
بانوی ایران اناهیت از شکار
نیمهتن پوشیده در چرم پلنگ
ساقو زانو، کتفو باز و لعلرنگ
چون گوزنی گورخیز
گردنی کوته، رخی ناگوشتمند
بینیای چون بینی آهو بلند
خوشهخوشه موی سر مالان به پشت
چشمها کوچک، لب زیرین درشت
نیزهٔ بر کف قطرهریز
آمد و دید آن دو اسب و آن دو زن
شاه با شیدسپ مشغول سخن
گوید این یک: زن بران، مرکب بدار
گوید آن یک: درخورند اینهرچهار
این دو اسب و دو کنیز
رفت نزدیک کنیزان چگل
آن فرشته طلعتان دیو دل
چون گلسوریلطیف و تازهروی
چونسمنپاک و چو نسرین مشکبوی
چون گهر نغز و تمیز
آندواز بیمش بلرزیدند سخت
چونزطوفانیقوی، شاخ درخت
لیکناهید از عطوفت خندخند
گفت کاین دو خوبرو زان منند
زآن شه دیگرجهیز
با دو بازو هر دو را در برگرفت
بوسهای از لعل هریک برگرفت
…
…
…
در وصف کاخ پریبانو
…
…
…
…
…
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پردهها آوبخته بر نقش چین
نقشها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تختها
روی آن از خزّ و دیبا رختها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دستهاش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گلهای زرد
نازبالشها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشکبار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییشهر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این حکایت از کتاب و نامه نیست
وین سخنها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
همیناهی، هم شریکی، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بیغبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پایبند
چون فرشته پاک و چون گردون بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته چون مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطهزن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسیزاده، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی بهزار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه چون جفت اتابک شوی خواه
دست شسته بهر جفت از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بیوفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره» و گاهی «همای»
گاه «استر» گشته دخت «مردخای»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صفشکن
مختلف طبعی نهای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی حد وسط
گاه خوب خوبی و گه زشت زشت
یا به چاه ویل، یا صدر بهشت
……………………………
زمین
چون برامد آدمیزاد از کمین
بود در دست پریزادان، زمین
ملکشان ملک یمین
بودکیتی زان جماعت مال مال
از محیط هند تا قطب شمال
وزمراکش تا به چین
پس بنیالجان بر خداکافر شدند
وز ره حق باره دیگر شدند
فسق کردند و فساد انگیختند
بیمحابا خون ناحق ریختند
از یسار و از یمین
بود اقلیمی به گرد نیمروز
تا زمین قطب از آنجا چند روز
آدم و حوا و فرزندان در او
باکشاورزی و نعمت کرده خو
کرده چون جنت، زمین
از جوانان شمالی چند تن
راه جستند اندر آن جنت به فن
چون زنان آدمی دیدندشان
از نکورویی پسندیدندشان
اول عشق است این
جنیان نر فساد انگیختند
با زنان آدمی آویختند
وز قدوم شوم دیوان، آن بهشت
گشتیخبندان و طوفان زای و زشت
شد چوآهن ماء وطین
از دم دیو لعین
نام آن اقلیم آریان ویژه بود
جایگاهی دلکش و پاکیزه بود
شدبرینچندان کهسالیجزدو ماه
کس نیارست اندر آن جستن پناه
گشت آن اقلیم پرنعمت، خراب
برف و ٻخ بگرفت جای کشت و آب
شد زمین بیمصرف و زارع سفیل
گاو شد بیکار و بیتاثیر، بیل
شد بشرهجرت گزین
چون پریزادان چنین دیدند کار
نیمشب کردند از آن کشور فرار
لیک مهترشان اسیر شاه شد
بندی طهمورث آگاه شد
شه برو بربست زین
گشت طهمورث سوار دیو نر
دیو نر از پیش و لشکر بر اثر
راند از آنجا تا به اقیانوسیه
رهنمای آن سپه، دیو سیه
شاه بر پشتش مکین
آنزمان خشکی زهم نگسسته بود
وان جزایرها بهم پیوسته بود
شاه از آن خشکی به مرز هند تاخت
تا سراندیب آمد و آرام ساخت
دیو در بندش غمین
در سراندیب آدمیزاد دلیر
بر پربزادان و دیوان گشت چیر
راهور در زبر رانش دیو نیو
بر سرش دیهیم و زبرپای دیو
دیو بند و تیز بین
رهنمون
بود با اهریمنان دانشفزون
پختن و معماری و رمی و فسون
خط و رسم وپوشش و بافندگی
پای کوبی، می کشی، خوانندگی
با دگر علم و فنون
چهر آنان سر بسر بیموی بود
نسل زیبا روی ناخوش خوی بود
مرد و زن زیبا رخ و سیمینهتن
زن چو مردانسادهومردانچو زن
جمله با مکر و فسون
اصلشانافراشته، لیکن دیوخوی
بیوفا طبع و هوسران و دوروی
تندحس و زود رنج و گرمجوش
بیتفکر، کمخرد، بسیارهوش
صبرکم، شهوت فزون
حیله و حرص و دروغ و آز و کین
مستیو شب گردی و قتل وکمین
احتکار و ارتشاء و اختلاس
جنگ و دعوی داری و جبن و هران
رندی و رشک و جنون
آدمیزادان فقیر و بردبار
مهربان و سادهلوح و راستکار
مرد و زن سرگرم کار وکسب نان
روز در صحرا و شب در آشیان
خوش دل و صافی درون
شغل آنان ورزش و برزیگری
گاوداری و مواشی پروری
خانه هاشان خیمه و غار و درخت
کرده از چرم ددان انبان و رخت
حربهشان سنگ و ستون
جمله با هم، همتبار و همبنه
یکدل و یکروی همچون آینه
در خورش انباز و درکوشش رفیق
پیر و برنا همدم ویار و شفیق
از درون و از برون
کرده بر هردوره پیری مهتری
جسته خواهر با برادر همسری
هر پسر کاو مهتر ابنا بُدی
جانشین و وارث بابا شدی
چون پدر گشتی نگون
مهتیبن فرزند پیر اولین
پادشا بودی بر اقوام کهین
مان و ویس و زند زیردست او
جمله دهیو بسته و پابست او
پیش دهیوپد زبون
کوچکان محکوم پیر خانمان
خانمانها زیر حکم خاندان
خاندانها تابع زندو بدند
زندوان فرمانبر دهیو بدند
شد به دهیو رهنمون
ز انقلابات طبیعت، خیل خیل
رعد و برق و لرزه و طوفان و سیل
قوم را گه بیم و گه امید بود
تکیهگهشان آتش و خورشید بود
وین سپهر نیلگون
لشکری مرد و زن و برنا و پیر
بر زمین هندوان شد جایگیر
جنگخونین هر طرف بالاگرفت
سنگها درکاسهٔ سر جا گرفت
ریخت از هرکاسه خون
جنگ دیو و آدمیزاد
حربهٔ مردم فلاخن بود و سنگ
دیو را گرزگران ابزار جنگ
چون که دیو از آدمی گشتی ستوه
جانب آتشفشان جستی به کوه
آتش افشاندی به چنگ
شامگاهان کآدمیزاد دلیر
خفتی وگشتی دل از پیکار سیر
تاختی ز آتشفشان دیو دژم
بیم دادی خفتگان را دم بدم
شهدشان کردی شرنگ
ور شدی دوشیزهای از بیشه دور
ره زدی دیوش به هنگام عبور
کودکان را بردی از آغوش مام
در درون مادران جستی مقام
چونشدیعاجزبهجنگ
بود نام ماده اهربمن، پری
شهربانوی بتان در دلبری
قامتی چون خیزران تافته
تار زلفان حلقه حلقه بافته
نوک انگشتان خدنگ
جنگ دیو و آدمی چارهساز
شد در آن عهد کهن دور و دراز
اینجدالاز هند و سند وسیستان
رفت تا خوارزم و بلخ و بامیان
کار شد بر دیو تنگ
دیو و غول و جن و همزاد و پری
با همه دانایی و افسونگری
در میانشان دشمنی بود از قدیم
کارشان زین دشمنی نامستقیم
فارغ از ناموس و ننگ
ماده دیوان بدتر از دیوان نر
کارشان فسق و فساد و کذب و شر
اهل فن و جادو و کوک و کلک
غیبت و غمازی و فیس و بزک
پای تا سر بوی و رنگ
نره دیوان زنپرستی کارشان
عشق زن سرمایهٔ بازارشان
هیکل زن قبلهٔ آدابشان
رمزی از مقصوره و محرابشان
همچو اقوام فرنگ
چشمها چون دو سیه مار دژم
از دو جانب سر درآورده بهم
طره چون شب، غره چون صبح شباب
تن چو نور نقرهفام ماهتاب
بر شراب زرد رنگ
چون درآمد جیش دهیوپد به بلخ
کام دیوان از هزیمت گشت تلخ
بود جای آن صنم بر مرز چین
وز فراق شوی در سوک و انین
ره سپر شد بیدرنگ
شد پری بانو به لشکر پیشرو
لشکری از جنیان آورد نو
خیل تهمورث به ترکستان رسید
رزمگاهی بس بزرگ آمد پدید
داده شد اعلان جنگ
بسته بر گردونه دیو نابکار
گشته ز نیاوند برگردون سوار
بر تن او جوشنی از چرم شیر
نیزه درکف تاخت در میدان دلیر
چون یکی جنگ پلنگ
موی سر آمیخته با موی ریش
بر سرش تاجی چو شاخ گاومیش
عارضش تابنده در ریش سیاه
همچو از ابر سیه، یک نیمه ماه
پیکرش همچون نهنگ
نور مردی از جبینش تافته
قلبها از نعرهاش بشکافته
سرفراز از مردی و آزادگی
دلکش و رعنا به عین سادگی
هم مهیب و هم قشنگ
هر که دیدی آن جمال و زیب و فر
فتنه گشتی بر چنان بالا و بر
آدمی گفتی فری بر خالقش
ور پری دیدیش گشتی عاشقش
زان جمال و وقر و سنگ
پس پری بانو بدید آن شاه را
پیش او اهریمن گمراه را
کرده بر بینیش ز ابریشم مهار
بند گردون بر دو کتفش استوار
چون خری مفلوک و لنگ
شد نهٔکدل، بلکه صد دل شیفته
شعله سر زد زان دل نشکیفته
در زمان فرمان به ترک جنگ کرد
جانب بنگاه خویش آهنک کرد
با دلی پر آذرنگ
نیزه برکف، شهریار کینهخواه
تاخت باگردونه گرد حربگاه
چون به نزدیک صف دیوان رسید
دیو وارون نعره از دل برکشید
جفتهزنهمچون کرنک
کای پریزادان و دیوان، الامان
ز آدمی گشتم غریوان، الامان
پادشاهی بستهام، یادم کنید
بندیم، زین بند آزادم کنید
بگسلید این پالهنگ
دیوزادان آمدند اندر خروش
در سپاه جنیان افتاد جوش
شد پری بانو ازین معنی خبر
داد فرمان تا نجنبد یک نفر
زان غریو و زان غرنگ
اهرمن را شاه بینی برکشید
سوی خیل خویشتن اندر کشید
تازیانه بر سر و رویش نواخت
بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت
برد و بربستشچو سنگ
تدبیر پری بانو
شبرسید و مهر روشن شد نهان
شد سیهچونجاناهریمن، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان، همچون پری
میزدند انجم برین چرخ بلند
چون پریزادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکندهای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
بادهنوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پریبانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخندهبوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برفو یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بیامان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قلههای آتش افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکیدم روی این هامون، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به تیر
تا بسوزند این خسان
گوی تا در نیمه شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیکخامشدرجوابو در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری بانو به بالا برد دست
این سکوت خویش و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان!
خسرو اهریمنانشاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشتاز چرم گردون شانهاش
وز مهاری بینی شاهانهاش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگها دیدهبان
روز برگردونهبندندشچوگاو
گاوکیدارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بیامان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
پیام بانو به تهمورث
در بر بانو، زن و مردی فقیر
برده بودند از بنی آدم اسیر
آن جوان زن، نام او میشایه بود
شوهر او میشی پر مایه بود
هوشمند و تیز ویر
جمله از دیوان زبان آموخته
هم ره و رسم دبیری توخته
میشی و میشایه را فردا پگاه
خواست بانو تا فرستد پیش شاه
با یکی دانا مشیر
گفت با آن هر دو اسرار درون
آنچه بایست از فریب و از فسون
راز عشق خویشتن افشا نمود
جمله کالای نهان را وا نمود
گفتشان ما فی الضمیر
چند لوح آورد از سنگ سیاه
نامهای کندند بهر پادشاه
لوحها پیچیده در اوراق زر
خادمی بگرفتشان بالای سر
همره ایشان دبیر
هدیههای جنیانه راست کرد
کوزههای زر و جام لاجورد
پرگلاب و شکر و دوشاب و قند
خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند
بایکی زربن سریر
مجمری پر آتش افروخته
اندر او عود قماری سوخته
جامههای دوخته با زبب و فر
از ازار و از قبا و از کمر
لابلا مشک و عبیر
ساخته گردونهای از سیم خام
بسته برگردون دو اسب تیزگام
دو پریزاده کنیز چنگزن
از برگردون به رنگ سیم، تن
جامه از گلگون حریر
دو رسول آدمی را با پیام
کفت تا شبگیر بنهادند گام
همره آنان پیامی شوقمند
چربتر از شیر و شیرینتر ز قند
جاکزینتر از اثیر
شاه را دیدند با رمحی بلند
پیش خرگاهی ز جلد گوسفند
بر تن از چرم هژبران جوشنش
آستینش کوته و عریان تنش
موی تن همرنگ قیر
رشتهای از پشم بسته برکمر
وز فلاخن بر میان، بندی دگر
کیسهٔ پرسنگ از آن آویخته
تودهای از سنگ پیشش ریخته
مستعد دار وگیر
پهلوانان جوغه جوغه چون پلنگ
بر کتفشان پوستهای رنگ رنگ
چرم شیر وکرگدن کرده زره
بر کف هر یک فرسبی پر گره
واسپری گرد و حقیر
مرد و زن برخاسته از خوابگاه
دشت و وادی پر سرود و قاهقاه
جملگی را سر سوی مشرق فراز
تا گزارند از سر طاعت نماز
پیش مهر مستنیر
بیتفاوت مرد و زن در شکل و موی
زن چو مرد از مویها پوشیده روی
مرد را چون زن دو پستان مایه گیر
بچه را هر دو به نوبت داده شیر
از امیر و از فقیر
زن چو مردان پهلوان و رزمجوی
محکم و ورزیده وتن پر ز موی
همسر و هم کار و انباز و شفیق
غیر زادن در همه کاری رفیق
از صغیر و ازکبیر
نه حسد برده زنی بر شوی خوبش
نه دل مرد از نفاق جفت ریش
نه بلای عشق ونه درد فراق
نهشبیماندهز جفتخویش طاق
نی منافق، نی شریر
جمله آزاد از علوم و از فنون
فارغازخودخواهیوعشقوجنون
جملهمهر و جمله کام و جمله کار
بیبلای قحط و بیهجران یار
بیرقیب خرده گیر
کارشان پروردن گاو و رمه
با کشاورزی سر و کار همه
نسلها را سال و مه کرده زباد
با طبیعت داده دست اتحاد
بیخبر از مرگ و میر
پوست پوشانی فزون از حد و حصر
خیمه و مغارهشان مشکو و قصر
کودک و مرد و زن و ییر و جوان
یک نشان و یک مراد و یک زبان
یکدل و فرمانپذیر
شه چو دید آن دوتن آراسته
جامه بر تن کرده، رخ پیراسته
چون دو کودک ساخته بیموی روی
موزه بر پا کرده و تابیده موی
چون دو حور دلپذیر
گفت با خود کاین پریزادان کهاند
آمدنشان چیست و اینجا از چهاند
چون شنید آن آدمی گفتارشان
شادمانی کرد از دیدارشان
آن امیر بینظیر
شاه دست آن دو را بگرفت نرم
پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم
درشگفتی ماند زان زیب و جمال
کرد از آنان زان سپس یک یک سؤال
حال یاران اسیر
زان سپس از کار دیوان بازجست
کز چه رو در جنگ، دی گشتند سست
آن دو تن گفتند کار دوش را
قصهٔ آن بزم و نوشانوش را
لاف و غوغا و نفیر
گفت میشایه که ای فرّخ پدر
یادگار او شهنگ نامور
ای ز تو نسل کیومرث ارجمند
شاه زنیاوند و میر دیو بند
آدمیزاد کبیر
هر دمی فتحی ز نو، روزیت باد
در شکار و جنگ فیروزیت باد
خیمهات از فرّ خور پر نور باد
وز چراگاهت زمستان دور باد
باد آبانت چو تیر
جنیان از ما فراوان بستهاند
همچو ما آنجا بسی دلخستهاند
لیک از این در، فرضتر دارم پیام
هست پیغام خوشی، بشنو تمام
این بشارت زین بشیر
گفتن حدیث عشق پریزاد
از پری بانو، رسولی ارجمند
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی، گربزی، خودکامهای
هدیهها آرد برت با نامهای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوشروی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم هرمزد است و خود اهریمن است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه، و اژدر و مار بزرگ
اشپش و ساس و جُراد و کیک و سِن
پشه و مور و مگس، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسریها کرد او
در جهان پتیارهها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش همنشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن سلم و خضوع و سادگی است
خصم بیآزاری و افتادگی است
دشمن بیقیدی و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینهتوزی بازی پیوست اوست
وین ورق همواره اندر دست اوست
چون حریص آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش بوستانهاتان سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغها گشت از دمش زیر و زبر
باغها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بیخبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بیخبر
دل تهی از حرص و غمهای دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علمالجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشقبازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین در باختر نیرنگ ساخت
کوهها از برف و یخ چون سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابهاش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربستهام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب مکر و فریب و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
پاسخ شاه به پیام پریبانو
پیشکار اهرمن دیو فریب
خند خندان با دو چشمان اریب
خودی از فیروزه بر سر شاهوار
تکمهٔ زر بر قبای زرنگار
همره یکدسته دیب
جملگی زیبارخ و آراسته
رخ ز دوده، گیسوان پیراسته
هدیهها و لوحهها بر روی دست
دو کنیزک با دو چشم نیممست
برده از دلها شکیب
برنهاد آن هدیهها در پیشگاه
پس زمین بوسید پیش پادشاه
زان سپس آن نامهها را برگشاد
شاه شاهان را به خوبی کرد یاد
با عباراتی عجیب
پس یکایک نامهها را برگرفت
خواندنی با لحن چینی درگرفت
شه به میشی گفت باشد ترجمان
ترجمان استاد پیش نامهخوان
با جمال و رنگ و زیب
خواسته بانو ز پور اوشهنگ
عقد صلح و رسم مهر و مرگ جنگ
شاه شاهان شهریار هوشمند
دیو دیوان را رها سازد ز بند
بی ملام و بی عتیب
در عوض ملک تخارستان و هند
نیمروز و زابل و مکران و سند
باد زانِ پادشاه و لشکرش
تا ابد آباد بادا کشورش
مرغزارانش رطیب
پادشه فرمود تا خوان آورند
گوشت بریان، پیش مهمان آورند
زان سپس فرمود میشارا که گوی
کاین سخنها را نباشد رنگ و روی
هست گفتاری غریب
اهرمن خصم خدا و آدمی است
اهرمن را روی استخلاص نیست
گر چه خود بیمرگ و جاویدان بود
لیک جاویدان درین زندان بود
نیست جز بندش نصیب
بانو ار دارد سر صلح و وفاق
از پی دیدار ما بندد نطاق
خود به پای خویش آید پیش ما
تا که گردد رای نیکاندیش ما
صلح او را مستجیب
زآن هدایا شاه نستد هیچ چیز
غیر آن گردونه و اسب و کنیز
کاین هدایا مر مرا در خورد نیست
جامهٔ دیبا لباس مرد نیست
طوق و یاره، مشک و طیب
مهر روشن مر مرا یاریگر است
رهبر پیکار و پشت لشکر است
مر مرا یاری کند رخشنده مهر
تا کنم گیتی به گرز گاوچهر
خالی از دیو مهیب
خواست تا پاسخ گزارد دیو خشم
دیو آزش بنگرید از زیر چشم
جمله دیوان در برش زانو زدند
هدیهها برداشته بیرون شدند
همره دیو فریب
گشتشان شیدسپ موبد رهنمون
برد دیوان را از آن خندق برون
میشی و میشایه نیز از نزد شاه
با پیامی دلنشین جستند راه
نزد ماه ناشکیب