کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار

سیل در اصفهان

در زمستان هوای اصفاهان

گشت چون زمهریر آفت جان

برف‌هایی دراوفتاد عظیم

شد در و دشت‌وکوه‌، معدن سیم

ماه دی جمله این‌چنین بگذشت

ماه بهمن هوا ملایم گشت

بس که بارید از هوا باران

سر بسر نم کشید اصفاهان

پخت نانی فطیر ابر مطیر

خلق از آن نان شدند خانه‌خمیر

بس که باران به سقف‌ها جاکرد

رویشان را به مردمان واکرد

هرزه گشتند و عیب‌دار شدند

بر سر مرد و زن هوار شدند

برف‌های پیاپی دی ماه

در در و دشت آب شد ناگاه

سیلی آمد به زنده‌رود فرود

که کسی را به عمر یاد نبود

بست سی‌وسه چشمه را سیلاب

وز دو بازوی پل برون زد آب

سیل افتاد در خیابان‌ها

پای دیوارها و ایوان‌ها

از دو سو بسته شد طریق مجال

راه باغ ز رشک و طاق کمال

گوسفند و درخت و گاو ، بر آب

گردگردان چو گوی در طبطاب

هرچه دیوار بود بر لب رود

همه یکباره آمدند فرود

قصرها در میان آب روان

همچوکشتی شدند رقص کنان

وان عمارت که خود زپا ننشست

دارد اکنون عصا ز شمع به‌دست

آب اگر یک ‌وجب زدی بالا

میهمان می‌شدی به خانهٔ ما

پل خواجو مگو، صراط بگو

این سخن هم به احتیاط بگو

زان که بد پیش سیل غرنده

هفت دوزخ یکی کمین بنده

دوزخ ارچه دهانه می‌خایید

دهنش پیش سیل می‌چایید

جستی این سیل اگربه دوزخ راه

ننهادی اثر ز خشم اله

ور شدی جانب بهشت روان

محو کردی نشان باغ جنان

کندی از جا بهشت و دوزخ را

صاف کردی صراط و برزخ را

سیل را دیدم از پل خواجو

چین فکنده ز خشم بر ابرو

شترک‌ها ز موج‌خیز، دوان

راست چون ‌پشته‌های ریگ روان

بر سر موج‌هاش چین و شکن

حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن

بود نر اژدری دمنده چو برق

تنش در خون بیگناهان غرق

قصد صحرا نموده از کورنگ

ساخته جا به گاوخونی تنگ

زی ده و روستا شتابیده

خورده در راه هرچه را دیده

بانگ‌ سخنش که گوش کر می کرد

از دو فرسنگ ره خبر می کرد

شهرداران به وقت برجستند

راه او را ز شارسان بستند

رخنه‌هایی که بود جانب شهر

زود کردند سد ز جدول و نهر

ورنه اوضاع شهر بود خراب

پل ما مانده بود آن‌ور آب

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

حکایت در معنی‌: الناس علی سلوک ملوکهم

چون‌ ز عهد مسیح‌ پیغمبر

شدصدوشصت‌وهشت‌سال‌بسر

پادشاهی به چین قرار گرفت

که ازو باید اعتبار گرفت

سست‌مغزی و «‌لینگ‌تی‌» نامش

در حرم بسته دائم احرامش

بود سرگرم خفت و خیززنان

خادمان را سپرده بود عنان

تاجری بهر او خری آورد

عشق خر شاه را مسخر کرد

داد فرمان به گردکردن خر

ریش گاوی و خرخری بنگر

اسب‌ها از سطبل‌ها راندند

جای آنها حمار بنشاندند

قصر و ایوان‌ها پر از خر شد

نزل‌ها بهرشان مقرر شد

خر به عراده‌ها همی بستند

خرسواری شکوه دانستند

شه به هر سو که عزم فرمودی

شاه و موکب سوار خر بودی

قیمت اسب‌ها تنزل یافت

خر مقام براق و دلدل یافت

خلق تقلید پادشا کردند

جل و افسار خر طلاکردند

همه عراده‌ها به خر بستند

به خران نعل سیم وزربستند

رابضان سربسر فقیر شدند

لیک خربندگان امیر شدند

چون توجه نشد ز اسب‌، دگر

اسب معدوم شد به دولت خر

کار در دست خادم و خواجه

شاه سرگرم نرخر و ماچه

هرچه خر بد به شهر آوردند

اسب‌ها را به روستا بردند

مردم روستا سوار شدند

صاحب فر و اقتدار شدند

چون که خود را بر اسب‌ها دیدند

راه یاغی گری بسیجیدند

لشگری گرد شد از آن مردان

نامشان دستهٔ کُله زردان

گشت معروف در همه کشور

«‌لینگ‌تی‌» هست پادشاهی خر

حمله بردند بر شه و سپهش

عاقبت پست شد سر و کله اش

گشت سرگشته پادشاه خران

ملکش افتاد درکف دگران

خواه در روم گیر خواه به چین

خرخری را نتیجه نیست جز این

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

در طبیعت زن

راست خواهی زنان معمایند

پیچ در پیچ و لای بر لایند

زن بود چون پیاز تو در تو

کس ندارد خبر ز باطن او

نیست زن پای‌بند هیچ اصول

بجز از اصل فاعل و مفعول

خویش را صد قلم بزک کردن

غایتش زادن است و پروردن

در طبیعت طبیعتی ثانی است

کارگاه نتاج انسانی است

زن به‌معنی طبیعتی دگر است

چون‌ طبیعت‌ عنود و کور و کر است

هنرش جلب مایه و زاد است

شغل او امتزاج و ایجاد است

آورد صنعتی که جان دارد

هرچه دارد برای آن دارد

شود از هر جدید و تازه کسل

جز از آن تازه کاو رباید دل

دل رباید که افتدش کاری

و افکند طرح جان جانداری

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

آخر سال

ماه اسفند نیز شد گذری

گشت سالی ز عمر ما سپری

رفت سالی که جز وبال نبود

عمر بود این که رفت‌، سال نبود

پنج‌ مه‌ زان به‌ حبس و خون‌ جگری

هفت ماه دگر به دربه‌دری

چهل و نه گذشت با اکراه

بر سرم پنجه می‌زند پنجاه

سر ز پنجه گرفته‌ام به دو دست

کاهنین پنجه‌اش تا شست

نرسد عمر من به شصت یقین

زیر این پنجه‌های پولادین

چل و پنجاه‌، آهنین دستند

در گلوها چو پنجه و شستند

عمر اکنون ز سال پنجاهم

دامی افکنده بر سر راهم

گر سلامت رهم ز پنجهٔ دام

چون کشم‌سر ز شصت‌خون‌آشام

با چنین دست کز غمم بسر است

راه پنجاه نیز پر خطر است

در شگفتم که با چنین غم و درد

سال دیگر چکار خواهم کرد!

آخر سال را خدا داناست

سال نیکو از اولش پیداست

شب ‌عید است ‌و من ‌غریب‌ و اسیر

بسته تقدیر پنجهٔ تدبیر

قرض بالای قرض خوابیده

خانه‌ام چون دلم خرابیده

سال پارینه هم در اول سال

قرض من بود شش هزار ربال

سال بگذشت و تازه شد نوروز

سی‌هزار است قرض من امروز

می‌رسد نامهٔ وکیل از ری

که بود بی‌نتیجه کوشش وی

که خریدار خانه نایابست

زان که زر در زمانه نایابست

سیم و زر گشته در خزینه نهان

وآن خزینه نهان ز چشم جهان

یا شود خرج راه‌آهن شاه

یا بدر می‌رود ز دیگر راه

آنچه دولت ستاند از مردم

هشت عشر از میانه گرددگم

همه نادار، خلق و دارا هیچ

همه جا عرضه و تقاضا هیچ

غیر عمال دولت و تجار

باقی خلق در شکنجه دچار

تاجران هم ازین کساد فره

پس هم می‌زنند یک‌ یک زه

جز دو سه لات روزنامه‌نگار

کز چپ و راست داخلند به کار

راست چون شاعران عهد قدیم

لب پر از مدح و سرپر از تعظیم

باقی خلق لند لند کنند

گاهی آهسته گاه تند کنند

دسته دسته به شیوهٔ قاچاق

می گریزند سوی هند و عراق

وان که چون‌منش‌پای رفتن نیست

کرد باید به رنج و زحمت زیست

بلدی خانه‌اش کند حرٍّاج

عوض مالیات خانه و باج

کودکانش ز درس وامانند

همه از تربیت جدا مانند

من در اینجاگرسنه و بیکار

گرد من ده دوازده نان‌خوار

مورد قهر و خانه بر بادم

رفته علم و ادب هم از یادم

طرفه‌عهدیست کز سیاست‌و زور

کور، شد چشم‌دار و بیناکور

زد به ذوق و ادب معارف جار

شد فلان‌، اوستاد و مرد بهار

نیستم من دریغ مرد هجا

گرچه باشد هجا به وقت‌، بجا

مفت خواهند جست از دستم

که بدین تیر نگرود شستم

هجو اینان وظیفهٔ عالیست

جای یغمای جندقی خالیست

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

در مذمت سرکشی و عیب‌جویی

در بر مام و باب خاضع باش

امرشان را ز جان متابع باش

محترم دار پیرمردان را

قول استاد و حکم سلطان را

به قوانین مملکت بگرای

با بزرگان مخالفت منمای

اصل‌های قدیم را مفکن

چون کهن یافتی قدح‌، مشکن

عیب چیزی مکن به دم‌سری

بهتر از او بیار اگر مردی

گفتن عیب کس نسنجیده

می‌شود عادتی نکوهیده

عیب‌جویی چوگشت عادت تو

بسته گردد در سعادت تو

نیست کس در جهان لاف و گزاف

بدتر از مردمان منفی‌باف

کانچه بینند زشت می‌بینند

دوزخ اندر بهشت می‌بینند

گر ز قرآن سخن کنی برشان

خرده گیرند بر پیمبرشان

همه آکنده از خطا و خلاف

تهی از رحم و خالی از انصاف

همه از فضل و تقوی آواره

همه بی‌بندوبار و بیکاره

هرچه آید به ‌دست می‌شکنند

لیک چیزی درست می‌نکنند

هرچه رابشنوند رد سازند

هرچه بدهی ز کف بیندازند

به قبا و کلاه بد گوبند

به گدا و به شاه بد گویند

هرچه را بنگرند بد شمرند

یکی ار بشنوند صد شمرند

پی اغوای چند کودن عام

داد آزادمرد را دشنام

خوار سازند هر عزیزی را

نپسندند هیچ چیزی را

ور نشانی فراز مسندشان

سازی اندر عمل مقیدشان

با همه ادعا به وقت عمل

اندر افتند همچوخر به وحل

بتر اینجاست کاین گروه دنی

روز راحت کنند بددهنی

لیک چون سختیئی پدید آید

ظلم و بدبختیئی پدید آید

دشمنی چیره بر وطن کردد

سبب بیم مرد و زن گردد

عدل و انصاف را نهد به کنار

درکفی تیغ و درکفی دینار

این فضولان ناکس هوچی

همچو گربه به سفره مو موچی

بس که آهسته می کشند نفس

مرده از زنده‌شان نداند کس

در بر ظالمان ز روی نیاز

همگی پوزش آورند و نماز

پیش ظالم چو نوکر شخصی

گرم‌خوش‌خدمتی‌وخوش‌رقصی

بر آزادمرد لیک درشت

تیغی از ناسزاگرفته به مشت

در رود روزترس باد همه

هرزه‌لایی رود ز یاد همه

باز چون ملک با قرار آید

عدل و قانون به روی کار آید

لب به قدح عباد بگشایند

دفتر انتقاد بگشایند

غافلند از شجاعت ادبی

وز میانه‌روی و حق ‌طلبی

گاه چون گرک وگاه چون موشند

گاه جوشان و گاه خاموشند

وز شجاعت که در میانه بود

این مفالیک را کرانه بود

زآدمیت که هست حد وسط

غافلند، اینت خلقتی به‌غلط

گرکسی‌سست گشت چست شوند

ورکسی سخت گشت ‌سست شوند

عیب از اینهاست کاین خرابه وطن

نشود عدل و داد را مسکن

نوبتی هرج ومرج وآشوبست

نوبتی ظلم وقهرسرکوبست

گفت دانشوری که هر کشور

یابد آن راکه باشدش درخور

آری ایران نکرده کار هنوز

نیز نگرفته اعتبار هنوز

مردم مرده ریگش از هر باب

کم و آب و گیا در آن کمیاب

بجز از هیرمند و خوزستان

طبرستان و دیلم و گرگان

همه کهسار و رودهای حقیر

واحه‌هایی درون پهن کویر

همه افتاده‌اند دور از هم

خلق کم‌، علم کم‌، عمارت کم

خلقش از فرط فقر و بدروزی

روز و شب گرم حیلت‌اندوزی

عیبجویی شدست کار همه

تیره گشتست روزگار همه

کرده دیو دروغ در دل ها

خانه‌ها، قصرها و منزل‌ها

ناپسندند خلق در پندار

بد به گفتار و زشت در کردار

بس که بدسیرتند و زشت‌اندیش

یار بیگانه‌اند و دشمن خویش

جیش چنگیز و لشگر تیمور

کشتن و غارت و تعدی و زور

ظلم ظلام و جبر جباران

دزدی عاملان و بنداران

عوض سیرت مسلمانی

خلق را داده خوی شیطانی

معنی عدل و داد رفت از یاد

صدق و مردانگی ز قدر افتاد

شد فتوّت گزاف و افسانه

راستی دام و مردمی دانه

علم شد حصر بر کتابی چند

وان کتب مرجع دوابی چند

«‌علم‌های صحیح‌» شد فرعی اا

اصل شد چند حیلهٔ شرعی

مردمانی که قرب نهصد سال

باشد احوالشان بدین منوال

ظلم چنگیز دیده و تیمور

سال‌ها لال بوده و کر و کور

گه ز شیخ و امام حد خورده

گه ز یابوی شه لگد خورده

سگ ملعون شنیده از ملا

شده از ترس‌، روز و شب دولا

راز دل را ز بیم رنج وگزند

باز ناگفته با زن و فرزند

کرده دایم تقیه در مذهب

پرده گسترده بر ذهاب و ذهب اا

برده شبرو به شب دکانش را

راهزن روز، کاروانش را

از کتب جز فسانه نادیده

به جز از روضه پند نشنیده

بیخبر از کتاب و از تفسیر

غیر غسل جنابت و تطهیر

جز به تدبیرهای مردانه

کی شود رادمرد و فرزانه

وای اگر باز هم جفا بیند

باز هم ظلم و ابتلا بیند

حاکمانی دد و دنی یابد

همه را گرم رهزنی یابد

عوض مفتیان و آخوندان

لشگری بیند از فکل‌بندان

همگی خوب‌چهر و بدکردار

قاضی و شحنه جِهبِذ و بندار

پای تا سر فضولی و لوسی

جملگی مفتخر به جاسوسی

آن به عدلیه خورده مالش را

برده این یک زر و عیالش را

ملتی کاین‌چنین اداره شود

خواهی اندر جهان چکاره شود؟

زین چنین قوم بویهٔ اصلاح

هست چون از مسا امید صباح

ویژه کاو را ز دین جدا سازند

پاک مأیوسش از خدا سازند

غیرت‌ و دین‌، شهامت‌ و مردی

همه گردد بدل به بیدردی

چون که اخلاق ملتی شد پست

دیر یا زود می‌رود از دست

بارالها! تفضلی فرمای

دری از رحمتت به ما بگشای

مگذار این وطن ز دست شود

وین نژاد قدیم پست شود

کاین وطن مهد علم و عرفانست

جای پاکان و رادمردانست

دور ساز این اراذل و اوغاد

برکن از ملک بیخ جور و فساد

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

گل و پروانه

بامدادان به ساحت گلزار

بنگر آن جلوهٔ گل پر بار

گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست

تا کشد جرعه‌ای ز ساغر دوست

گل که پروانه را به خویش کشد

هم ز پروانه جرعه بیش کشد

هست پروانه قاصد جانان

به گل آرد خبر ز عالم جان

گرچه نوشد زشیرهٔ دل او

زی گل آرد خمیرهٔ دل او

هست بی‌شک خمیرمایهٔ گل

صنع استاد کارخانهٔ کل

چیست گل‌، کارگاه زیبایی

مایهٔ حیرت تماشایی

کیست پروانه‌، رهزن گلزار

غافل از این بنای پر اسرار

می‌رود پرزنان به سوی حبیب

می‌زند بوسه‌ها به روی حبیب

چون زند بوسه‌ای به وجه حسن

گل از آن بوسه گردد آبستن

ور تو پروانه را ببندی پر

مایه گیرد گل از طریق دگر

بامدادان نسیم برخیزد

با گل نازنین درآمیزد

زان وزنده نسیم نافه گشا

بارور گردد آن گل رعنا

چون که دوشیزگیش گشت تمام

مایه در تخمدان گرفت مقام

حاصل آید ازین میانه نتاج

وز سر سرخ گل بریزد تاج

گل خندان بپژمرد ناگاه

شود آن زیب و رنگ و بوی‌، تباه

این‌ همه رنگ و بوی و جلوه و ناز

مستی و عاشقی و راز و نیاز

بهر آنست تا ز گلشن جان

نگسلد جلوهٔ رخ جانان

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

حکایت کسی که با پلنگ دوستی کرد و موشان را بیازرد

گرگ خوبی ز پردلان گروه

با پلنگی رفیق شد در کوه

شده ز اخلاص‌، یارغار پلنگ

خورشش بودی از شکار پلنگ

بهر مخدوم خود به پنهانی

می‌نمودی شکار گردانی

آهوان را نویدها دادی

به سوی غارشان فرستادی

بز و پازن ز کوه می‌راندی

خر و گاو از طویله می‌خواندی

همه را با فسون وبا تدبیر

می کشاندی به صیدگاه امیر

بد در آن غار لانهٔ موشی

هریکی‌ موش‌ چند خرگوشی

نگرفتی پلنگ شیر شکار

از سر مرحمت به موشان کار

لیکن آن کهنه خادم ظلمه

می‌رساندی به موش‌ها صدمه

تا که روزی پلنگ خرم بود

یار غارش قرین و همدم بود

اندکی با رفیق گرم گرفت

یار غارش حلیم و نرم گرفت

یار نادان به حیله و نیرنگ

خواست گردد سوار پشت پلنگ

دد زکبر و سخط بدو نگرید

با سرپنجه خشتکش بدرید

ازپی کشتنش نشد رنجه

دور کردش به نیم سرپنجه

کرد او را ز غار خویش برون

گشت آن یار غار، خوار و زبون

سوی ده زآن نشیمن ممتاز

با نشین دریده آمد باز

رفت تا مرهمی به ریش نهد

دارویی بر نشین خویش نهد

موش‌هایی کزو غمین بودند

راه و بیراه در کمین بودند

چون که باکون پاره‌اش دیدند

از پی انتقام جنبیدند

موش‌، عاشق بود به زخم پلنگ

می‌کند سوی زخمدار آهنگ

گر برآن زخم آید و می‌زد

خسته از جای برنمی‌خیزد

من شنودستم این سخن ز استاد

عهد با اوست هرچه باداباد

بوالفرج نیز قطعه‌ای دارد

وندر آن این حدیث بگزارد

الغرض موشی از میان خیزید

نیمشب بر جراحتش میزید

زخم ناسور گشت از آن زهراب

شد بنای وجود مرد خراب

مرد و کردند در زمین چالش

رو ز موشان بپرس احوالش

آن وزبری که نیست مردم‌دار

بهتر از اوست گرگ مردمخوار

وای آن کو به پشتوانی شاه

بر رعیت کند به کبر نگاه

دل مخلوق را بیازارد

تا دل شاه را نگه‌دارد

چون درافتاد بر زبان عوام

آخر از شاه بشنود دشنام

شه چودشنام داد و راند از در

میهمان می‌شود به قصر قجر

چون که در قصرگشت جای بجا

تیز آخر دهد به مرگ فجا

وان که آمد به نزد خلق عزیز

احترامش کنند شاهان نیز

وگر ازشاه بشنود دشنام

آفرینش کنند خیل انام

جانش این آفرین نگه‌دارد

عزّتش را همین نگه دارد

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت ۱۳۱۲

آمد اردیبهشت‌، ای ساقی

اصفهان شد بهشت‌، ای ساقی

آن بهشتی که گم شد از دنیا

هر به سالی مهی‌، شود پیدا

وان مه اردیبهشت باشد و بس

اصفهان چون بهشت باشد و بس

جنت عدن و روضهٔ رضوان

هست اردیبهشت اصفاهان

آفتابی لطیف و هر روزه

آسمانی چو طشت فیروزه

طاق و ایوان و گنبد و کاشی

شهر را کرده پر ز نقاشی

نقشه‌ها هرچه خوب و دلکش‌تر

نقش اردیبهشت از آن خوشتر

گل شب بوش پُر پَر و پرپشت

یاسش انبوه و اطلسیش درشت

باز هم صحبت از گل آمد پیش

و اوفتادم به یاد گلشن خویش

شده‌ام این سفر من از جان سیر

لیک کی گردم از صفاهان سیر

دست از جان همی توان شستن

وز صفاهان نمی‌توان شستن

گل آسایشم به بار آمد

تلگرافی ز شهریار آمد

خرقهٔ ژنده‌ام رفو کردند

جرم ناکرده‌ام عفو کردند

قاسم صور شرح حال مرا

کرد انهی به هیئت وزرا

شد فروغی شفیعم از سر مهر

سود برآستان خسروچهر

در نهان با «‌شکوه‌» شد همدست

بر خسرو شفاعتی پیوست

نامهٔ من به پیشگاه رسید

شرح حالم به عرض شاه رسید

خواستندم ز شهر اصفاهان

این چنین است عادت شاهان

گرچه دولت رضای من می‌جست

التزامی ز من گرفت نخست

که به ری انزوا کنم پیشه

نکنم در سیاست اندیشه

آنچه گفتند سربسر دادم

مهر و امضای خویش بنهادم

ره تهران گرفتم اندر پیش

تا شوم منزوی به خانهٔ خویش

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

شعور پنهان و شعور آشکار

دو شعور است در نهاد بشر

آن غریزی و این به علم و خبر

آن نهانست و این دگر پیدا

و آن نهانی بود به امر خدا

آن شعوری که از برون در است

پاسدار تمدن بشر است

و آن کجا ناپدید و پنهانیست

پاسبان نژاد انسانیست

دین و آیین و دانش و فرهنگ

از شعور برون پذیرد رنگ

لیک‌ جان‌ها از این‌ شمار جداست

کار جان با شعور ناپیداست

آنچه را روح و نفس و دل خوانی

هست جای شعور پنهانی

مغز جای شعور مکتسب است

لیک دل جایگاه فیض رب است

هست‌ پُر زین شعور، قلب زنان

چون شنیدی کشیده دار عنان

با زنی بشکامه گفتم من

کاز چه با خویشتن شدی دشمن

شوهری داشتی و سامانی

آبروبی و لقمهٔ نانی

کودکانی ز قند شرین‌تر

گونه‌هاشان ز لاله رنگین‌تر

از چه رو پشت پا زدی همه را

به‌قضا و بلا زدی همه را

دادی از دست کودکان عزیز

آبرو ربختی ز شوهر نیز

دادی از روی شهوت و بیداد

آبروی قبیله‌ای بر باد

شده‌ای هرکسی و هر جایی

روز و شب گرم صورت‌ آرایی

زود ازین ره تکیده خواهی شد

چون انار مکید خواهی شد

چون شدی پیر، دورت اندازند

زنده زنده به گورت اندازند

خویش‌ را جفت غم چراکردی‌؟‌!

بر تن خود ستم چرا کردی‌؟

پاسخم داد زن‌: که گفتی راست

لیکن آخر دلم چنین می‌خواست

نیست زن را به کار سر، سروکار

کار او با دل است و این سره کار

عقل را مغز می‌دهد یاری

عشق را دل کند هواداری

هرکه با عشق طرح الفت ریخت

رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت

زن و عشق و دل وشعور نهان

مرد و عقل و نظام کار جهان

من ندانم پی صلاح بشر

زبن دو مذهب کدام اولی‌تر

گر دل و مغز هر دو یار شدی

عقل با عشق سازگار شدی

جای بر هیچ کس نگشتی ننگ

آشتی آمدی و رفتی جنگ

مام نگریستی به کشته پسر

کس نخفتی گرسنه بر بستر

نشدی دربدر زن بیوه

شده از مرگ شوی کالیوه

و آن تفنگی که می‌زند بدو میل

چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...

گفتار هفتم در سیاست و شرط ریاست

آنچه اکنون سیاستش خوانی

هست کاری عظیم اگر دانی

سخت‌تر زان به دهرکاری نیست

مرد این پهنه هر سواری نیست

آن که را قصد مهتری باشد

در سرش باد سروری باشد

فکرتی استوار می‌باید

شرط ‌هایی به کار می‌باید

هست شرط نخست مهتر قوم

اعتدال مزاج و قلت نوم

دومین‌، قلب پاک و حزم تست

سومین‌، پشت کار و عزم قویست

شرط چارم‌، شجاعتی به کمال

که نگردد به هر بلیه ز حال

شرط پنجم‌، درستی پیمان

ششمین‌، اعتماد و اطمینان

هفتمین‌، داشتن مرامی خاص

کان بود محترم بر اشخاص

تا از آن ره به عادت معهود

ببردشان به جانب مقصود

شرط هشتم بود وقار و جلال

تهی از کبر و عجب وغنج و دلال

نهمین‌، کتم سرّ و شرط دهم

این که داند طبایع مردم

ویژه حالات ملت خود را

جنبهء خوب‌وجنبهء بدرا

بشناسد به پیکر اصحاب

رگ بیدارکردن و رگ خواب

علم تاربخ و اجتماع و سیر

اندرین کار باشد اندر خور

نیز می‌بایدش زباده بر این

خلقتی خوب ومنطقی شیرین

همرهش زهر و انگبین باید

مهر و کینش در آستین باید

هست شرط مهم جوانمردی

نه لئیمی وبخل و بیدردی

...

کارنامهٔ زندان ملک الشعرای بهار نظر دهید...