سر کرده در برف غبارآلود پیری
آموخته از کبک ، رسم سر به زیری
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
با او که خورشیدی جوان است
خاکی که زیر برگ پاییزی نهان است
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
آیا توانم تکیه بر بازوی او کرد ؟
آیا غم چشمش نخواهد خرمنم سوخت ؟
بازوی تو هرگز به بازی من ای پیر
تا طفل بودم ، تکیه کردن را نیاموخت ؟
با او چه خواهم گفت آن روز ؟
چشمم چو نتوانست خواندن نمه ی دوست
آیا توانم خواست از او خواندنش را ؟
آیا نخواهد گفت : این کار از که خواهی ؟
رنج قلم بر لوح کاغذ راندنش را ؟
آیا چو بگشاید کتاب کهنه ی من
بر نام من ، خطی نخواهد زد به نفرین ؟
در شعر من چون آرزوی مرگ بیند
در دل نخواهد گفت : آمین ؟
آیا نگاه من تواند خواست از او
حرمت نهان موی برفین پدر را ؟
آیا نگاهش را تواند داد پاسخ
چشمی که نتوانست دیدن دورتر را ؟
با من چهخواهد گفت آن روز؟
چندان به چشمم خیره خواهد شد که تا شرم
بر گونه ام ، اشک روان خواهد شد آنگاه
از تابش خورشید رویش ، برف مویم
او ، گرچه در آیینه ی پیشانی من
نقشی تواند دید از بیزاری خویش
من ، بی خجالت گریه خواهم کرد آن روز ؟
گرییدنی مستانه در هوشیاری خویش
...