سرمۀ خورشید (نادر نادرپور)

شیشه و سنگ

من آن سنگ مغرور ساحل نشینم

که می ران از خویشتن موج ها را

خموشم ، ولی در کف آماده دارم

کلاف پریشان صد ها صدا را

چنان سهمنکم که از هیبت من

نیایند سگماهیان در پناهم

چنان تیز چشمم که زاغان وحشی

حذر می کنند از گزند نگاهم

چنان تند خشمم که هنگام بازی

نریزند مرغابیان سایه بر من

مبادا که خواب من آشفته گردد

لهیب غضب برکشد شعله در من

نپوشاندم جامه پرداز دریا

از آن پیرهن های نرم حریرش

از آن مخمل خواب و بیدار سبزش

از آن اطلس روشنایی پذیرش

صدف ها و کف ها و شن های ساحل

به مرداب رو می نهند از هراسم

من آن سنگم آن سنگ ، آن سنگ تنها

که هم‌ آشنایم ، که هم ناشناسم

غبار مرا گرچه دریا بشوید

ولی زنگ غم دارد آیینه ی من

مرا سنگ خوانند و دریا نداند

که چون شیشه ، قلبی است در سینه ی من

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

از ویس به رامین

تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم

چو می خواهم که نامت را نهانی بر زبان آرم

صدا در سینه ام چون آه می لرزد

چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم

قلم در دست من بیگاه می لرزد

نمی دانم چه باید گفت

نمی دانم چه باید کرد

به یاد آور سخنهای مرا در نامه ی پیشین

سخن هایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین

چنین گفتم در آن نامه

اگر چرخ فلک باشد حریرم

ستاره سر به سر باشد دبیرم

هوا باشد دوات و شب سیاهی

حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی

نویسند این دبیران تا به محشر

امید و آرزوی من به دلبر

به جان من که ننویسند نیمی

مرا در هجر ننماید بیمی

من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم

ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم

ولی امروز می دانم

نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد

نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد

دوات شب نمی اید به کار من

نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من

حریر گونه ام را نامه خواهم کرد

سر مژگان خود را خامه خواهم کرد

حروف از اشک خواهم ساخت

مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

تهران و من

هر صبح ، چون زبان تر و خشک برگ ها

از نیش ناگهانی زنبور آفتاب

آماس می کند

تهران چو کرم پیر

در پیله ای تنیده ز ابریشم غبار

دار می شود

دردی نهفته در دلش احساس می کند

هر ظهر ، چون زبان تب آلود برگ ها

طعم شراب تلخ و گس آفتاب را

احساس می کند

من همچو کرم پیر

در پیله ای تنیده ز ابریشم خیال

از هوش می روم

شعری نگفته در دلم آماس می کند

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

امید یا خیال

از شوق این امید نهان زنده ام هنوز

امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام

بس شب درین امید ، رسانیده ام به روز

بس روز از این خیال ، بدل کرده ام به شام

ایا شود که روزی از آن روزهای گرم

از آفتاب ، پاره سنگی جدا شود ؟

وان سنگ ، چون جزیره ی آتش گرفته ای

سوی دیار دوزخی ما رها شود

ما را بدل به توده ی خاکستری کند

خاکستری که خفته در او ، برق انتقام ؟

از شوق این امید نهان زنده ام هنوز

امید یا خیال ؟ کدام است این کدام

ما مرده ایم ،مرده ی در خون تپیده ایم

ما کودکان زود به پیری رسیده ایم

ما سایه های کهنه و پوسیده ی شبیم

ما صبح کاذبیم دروغین سپیده ایم

ناپختگان کوره ی آشوب و آتشیم

قربانیان حادثه های ندیده ایم

بس شب درین خیال ، رسانیده ام به روز

بس روز ازین ملال ، بدل کرده ام به شام

ایا شود که روزی از آن روزهای سرد

دریا چو جام ژرف براید ز جای خویش؟

در موج های وحشی او غوطه ور شویم

وز سینه برکشیم سرود فنای خویش

آنگه چنان ز بیم فنا دست و پا زنیم

تا بگسلیم بند اسارت ز پای خویش

از شوق این امید نهان زنده ام هنوز

امید یا خیال ؟ کدام است این ، کدام ؟

اینجا دوراهه ایست به سوی حیات و مرگ

این یک به ننگ می رسد آن دیگری به نام

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

شامگاه

شمشیر تیز باد

چون سینه ی برآمده ی آب را شکافت

از آن شکاف ، ماهی خونین آفتاب

چون قلب گرم دریا بر ساحل اوفتاد

دریای پیر ، کف به لب آورد و ناله کرد

شب ، ناله را شنید و به بالین او شتافت

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

زنبق

ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی

دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود

تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی

زیرا حریر سینه ی او بسترت بود

در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر

می خفت خندان مردمک های کبودت

آه ای طلسم جاودان کبریایی

با من چه ها می کرد جادوی وجودت

بر پنجه های کوچک بی ناخن تو

هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد

لبخند تو در خواب ناز بیگناهی

می ماند چندان بر لبت تا آب می شد

بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود

چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد

احساس می کردم که کس جز من پدر نیست

وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد

پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم

از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن

اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن

در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن

اما تو همچون زنبقی در من شکفتی

از عطر شیرینت مرا سرشار کردی

اندیشه های تیره را از من گرفتی

در من امید خفته را بیدار کردی

در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم

آن شب که درد زادنت بیداد می کرد

هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست

آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

فالگیر

کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود

زنبورهای نور ز گردش گریخته

در پشت سبزه های لگدکوب آسمان

گلبرگ های سرخ شفق ، تازه ریخته

کف بین پیر باد درآمد ز راه دور

پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

آن روز ، میهمان درختان کوچه بود

تا بشنود راز خود از فال روشنش

در هر قدم که رفت ، درختی سلام گفت

هر شاخه ، دست خویش به سویش دراز کرد

او دست های یک یکشان را کنار زد

چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

آنقدر خواند و خواند که زاغان شامگاه

شب را ز لابلای درختان صدا زدند

از بیم آن صدا ، به زمین ریخت برگ ها

گویی هزار چلچله را در هوا زدند

شب همچو آبی از سر این برگ ها گذشت

هر برگ ، همچو پنجه ی دستی بریده بود

هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند

کف بین باد ، طالع هر برگ ، دیده بود

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

داغ صبح

شب است و هیچ کسم راه صبح ننماید

خدای را ز که گیرم چنین سراغی را ؟

ستارگان همه فانوس های خاموشند

به نورشان نتوان یافت راه باغی را

کجاست آنکه سر از خانه ای برون آرد

به راه من فکند پرتو چراغی را ؟

جهان ز خنده ی شیرین آفتاب تهی است

چه حاجت است به نور آشیان زاغی را

من از سپیده دمان غیر ازین ندارم چشم

که از افق شنوم ناله ی کلاغی را

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

کابوس

مهتاب رو به ساحل مغرب نهاده بود

در خلوت اتاق به جز من کسی نبود

قلب سیاه ساعت شماطه می تپید

شب می گذشت و لحظه ی میعاد می رسید

ناگه صدای دور سگی در فضا شکست

ازپ شت قاب پنجره ، برق تلنگری

بر شیشه ی کبود ترک خورده نقش بست

ساعت ز کار خویش فرو ماند و گوش داد

آونگ او چو مردمک چشم مردگان

از گردش ایستاد

در پشت من ، دهان دری نیمه باز شد

نوری سفید ، همچو غبار گچ از هوا

در خوابگاه ریخت

آنگه صدای لغزش پایی به روی فرش

تار سکوت را چو نخی بی صدا گسیخت

من میهمان هر شبه ام را شناختم

اما هنوز طاقت برگشتنم نبود

قلبم درون سینه ی تاریک می تپید

نور از شکاف پنجره چون موم می چکید

ناگه دو دست سوخته ی استخوان نما

از پشت ، بر خمیدگی شانه ام نشست

برگشتم از هراس

این روح ناشناس

روحی که چون شمایل شوم مقدسان

در زیر روشنایی ماه ایستاده بود

صورت نداشت ، لیک لبی چون شکاف زخم

تا زیر گوش های درازش کشیده داشت

خندید و بیم خنده ی او در دلم نشست

فریاد من چو زوزه ی سگ در گلو شکست

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...

پوپک

چون پوپکی که می رمد از زردی غروب

تا از دیار شب بگریزد به شهر روز

خورشید هم گریخته است از دیار شب

اما پرش به خون شفق می خورد هنوز

من نیز پوپکم

من نیز از غروب غم بی امید خویش

خواهم که رو کنم به تو ، ای صبح دلفروز

اما شب است و دفتر زرکوب آسمان

با آن خطوط میخی و ریز ستاره ها

از هم گشوده است و ورق می خورد هنوز

من پوپکم ، گریخته از سرنوشت خویش

خونین شده ست ککلم از پنجه ی عقاب

این پنجه ، تاج بخت من از سر ربوده است

رنگین شده ست بال من از خون آفتاب

در چشم من ، غبار شب و دانه های شن

پرکرده جای خواب فراموش گشته را

من پوپکم ، گریخته از سرزمین خویش

در پشت سر گذاشته یاد گذشته را

کنون شکسته بال تر از مرغ آفتاب

از بیم شب به سوی تو پرواز می کنم

ای آنکه در نگاه تو خورشید خفته است

پرواز را به نام تو آغاز می کنم

...

سرمۀ خورشید (نادر نادرپور) نظر دهید...