شام بازپسین (نادر نادرپور)

سفرنامه

طیاره ی طلایی خورشید

چرخی زد و نشست

من با شفق پیاده شدم در فرودگاه

آنگه ، درخت های جوان در دو سوی راه

صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند

ما ، در میان هلهله ، تا شهر آمدیم

مهمانسرای شهر پس از هرگز

در انتظار آمدن ما بود

ایوان او ، بلندترین جا بود

ما ،‌رو به سوی شهر ، در ایوان قدم زدیم

چون شب فرا رسید ، شفق ، شب به خیر گفت

آنگاه ، در من آن شبح مست خوابگرد

چون روح شب شکفت

با پای او ، قدم به خیابان گذاشتم

از عابری شتابان ، پرسیدم

آقا !‌ چه ساعتی است ؟

او در جواب گفت

از ظهر ، یک دقیقه گذشته ست

آغاز شام بود

گفتم : کدام ظهر

ظهری که زندگی را تقسیم می کند ؟

بر چهره های رهگذران دوختم نگاه

اینان ، معشاران کهن بودند

همسایگان خانه ی من بودند

در شهر دوردست جوانی

شهری چنان که افتد و دانی

اما به چشم حیرت خود دیدم

کز پشت پوست ، خامه ی صورتگزمان

سیمای پیرشان را ترسیم می کند

مستی که عینکش را بر سر نهاده بود

در کوچه ی کتابفروشان

نام کتاب ها را می خواند و می گذشت

عینک ، خطوط ذهنی او را

برجسته می نمود

من دیدم آنچه در سر او نقش بسته بود

تقویم پاره پاره ی ایام

فرجام روز و فاجعه ی شام

سودای سرنوشت و سرانجام

در پرتو چراغ ، زن پیر روسپی

چون شیشه ی شرابش ، در هم شکسته بود

بر من نگاه کرد

در پشت چشم او

دوشیزه ای جوان به تماشا نشسته بود

مردی که کودکی را بر سینه می فشرد

می آمد و تمام اندام فربهش

در سایه ی حقیرش می گنجید

وان سایه ی حقیر

طفلی صغیر بود که از خواب جسته بود

در شهر دوردست جوانی

با جامه دان خاطره ها گشتم

چون شب ز نیمه نیز فراتر رفت

با آن شبح به خانه قدم هشتم

در آستان خانه ، شبح ، شب به خیر گفت

فردا سپیده دم

طیاره ی طلایی خورشید

آماده ی صعود و سفر بود

من آمدم ز شهر به سوی فرودگاه

اما ، درخت های جوان ،‌ در دو سوی راه

پایی نکوفتند و سرودی نساختند

زیرا که در کنار من این بار

بیگانه ای به نام سحر بود

وانان ،‌ مرا رفیق شفق می شناختند

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

شب

آتش در آب های روان بر فروخت ماه

برخاست باد و آتش تندش فرونشست

اما ، در آب ساکن زیر درخت ها

عکسی فکنده بود که پیوسته می گسست

باران ، به گریه بار سفر بسته بود و ، شب

در بستر گشوده ی او خفته بود مست

تا برتن برهنه ی او خیره ننگرد

دست درخت راه نظر بر ستاره بست

دست درخت را

در دست خود فشردم ، رگ های او شکست

مهتاب ، عمر شب را در شیشه کرده بود

چون شیشه بر زمین زده شد ، آفتاب رست

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

آیینه

لب هایش آشیانه ی آتش بود

با شعله های بوسه و دندان

رقصی درون جامه ، نهان داشت

چشمی به سوی آینه ، خندان

هر ناز او ،‌ نیاز نمایش بود

صبح از شکاف پیرهنش می تافت

شب ، غرق در سجود و ستایش بود

او ، زیر لب ،‌ از آینه می پرسید

ایا من آن کسم که تو می خواهی ؟

آیینه ، آشیانه ی آتش بود

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

مستی

یخ در بلور لیوان

سنگی بر ینه

ین سنگ ، از لهیب عطش آب می شود

رنگش به چشم من

رنگ لعاب کاشی و مهتاب می شود

می نوشم آب را

در من بدل به وسوسه ی خواب می شود

خوابی سیاه و سنگین ، خوابی به رنگ سنگ

سنگی بر ینه

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

نامه ای به دوردست

آه ای میانه بالا ،‌ آه ای گشاده موی

ای نازنین آینه در چشم

ای سبزی تمام جهان در نگاه تو

ای آفتاب سرزده از بام باختر

ای مشرق جوانی من جایگاه تو

در سرزمین ظلمت ، ایا چگونه ای ؟

آه ای سپید بازو ، آه ای برهنه تن

ای بر سحرگهان تنت دست مهر من

کنون در آن دیار ، خدا را چگونه ای ؟

خرم ، شبان دور که در پرتو چراغ

من می نوشم آنچه تو می خواندی

من می شنیدم آنچه تو می گفتی

تا شاید از کلام تو یابم نمونه ای

فواره ی ظریف حیاطت گشوده بود

نجوای نقره فامش می ریخت در سکوت

تنها طنین بال مگس اوج می گرفت

چون باد پنجه می زد بر تار عنکبوت

تا می دمید روشنی نیلگونه ای

کاغذ به روی کاغذ ،‌ روز از قفای روز

در دفتر سپید تو پوسید و زرد شد

چندین بهار آمد و چندین خزان گذشت

تا هر سخن پرنده ی آفاقگرد شد

ای بانوی کلام

وقتی که دست من به هواخواهی دو لفظ

سرگشته در میان دو معنی بود

او را به لطف بوسه ی خود می نواختی

ای خامش سخنگو ،‌ ای شوخ شرمگین

ای دوست ، ای معلم ، ای ترجمان بخت

ای سرخی خجالت بر گونه ی افق

هنگام عشق بازی خورشید با درخت

در آن غروبگاه بهاری

وقتی که آفتاب تن تو

از شامگاه بستر من می کشید رخت

دیدم که همچو قلب زمین می گداختی

ای از نژاد آهو ای از تبار ماه

آن لحظه های گمشده ی دور یاد باد

آه ای چراغ سرخ شقایق به دست تو

پیوستنت به قافله ی نور یاد باد

گویند : آسمان همه جا آبی است

اما نگاه تو

آن سبزی تمام بهاران چگونه است ؟

ایا هنوز در همه عالم نمونه است ؟

امروز شامگاه که بارانی از درون

تصویر دلفریب ترا می شست

از پرده ی تصور تاریکم

می دیدم ای کسی که ز من دوری

من با تو همچو آینه ،‌ نزدیکم

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

پلنگ و ماه

تو از دیده رفتی و ، از دل نرفتی

وفای تو نارم ، خداوندگارا

چه غم گر غروری پلنگانه داری ؟

سرت از چنین باده خوش باد ، یارا

چو دیدی که من خانه در ماه دارم

پلنگ غرورت خروشید در تو

برافراشت قامت که بر ماه تازد

درافتاد و خشم تو جوشید در تو

من آن شب چرا دل به شیطان سردم ؟

چرا کار روشن ضمیران نکردم ؟

چو دیدم که بالاتر از خود نخواهی

چرا خانه ی ماه ، ویران نکردم ؟

من آن شب چه نامهربان با تو بودم

پشیمانی ام را نمی دانی امشب

تو ای رفته از چشم و ای مانده در دل

بر آفاق جان جکم می رانی امشب

من امشب چه مستانه می نالم از تو

تو در من ، چه جانانه می خوانی امشب

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

زخم نهان

در جگرم چون دهان ماهی زخمی است

زخم گشفتی که کس نیافته نامش

یا لب سرخ گشوده ای که هویداست

چون لثه ی خالی انار کلامش

زخم شگفتی که گر زبان بگشاید

در سخنش راز معجزات مسیح است

واژه ی گنگن از کرامتش همه گویاست

لفظ غریب از لبش همیشه فصیح است

تیغه ای از آهن گداخته در اوست

چرخ زنان ، خون فشاند از دهن او

خشم و خروشی نگفتنی است سکوتش

زمزمه ای ناشنیدنی ، سخن او

اوست دهانی که گرچه حنجره اش نیست

می کوشد تا همیشه نغمه بخواند

دردش ، چون گریه ، در گلو فکند چنگ

تا مگر اعماق سینه را بدراند

اوست دهانی که با خشونت دندان

گونه ی بیرنگ ماه را بخراشد

مردم چشمی که تیشه ی نظر او

پیکره های ندیدنی بتراشد

اوست که چون بیند آفتاب خزان را

در وسط آسمان به جلوه نمایی

ترسد کاین کاغذ کبود بسوزد

در پس آن ذره بین دوره طلایی

چشم است این یا دهان ؟ درست ندانم

دانم کز خون من پر است پیامش

در جگرم ،‌ چون دهان ماهی زخمی است

زخم شگفتی که کس نیافته نامش

این دهن سرخ ، این بردیگی زخم

می خندد بر حیات برزخی من

در بن دندان او ، به تردی انگور

می ترکد لحظه های دوزخی من

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

در باغ سبز

شب از گریه ی ابر ، مست است و ماه

فروبرده سر در گریبان خویش

به کردار شب ، باغ چشمان او

ندارد چراغی در ایوان خویش

در باغ سبزی است مژگان او

کزان جز به سرگشتگی راه نیست

درین باغ ، شب بی چراغ است و ، کس

از اعماق تاریکش آگاه نیست

به خود گویم : ای مرد شوریده بخت

نظر چند دوزی بر آفاق باغ ؟

نمی یابی آن را که دلخواه توست

چه می جویی از این شب بی چراغ ؟

بهل تا بگرید دل تنگ ابر

بر این باغ غمناک بی روشنی

که تقدیر او نیست جز آنچه هست

در بسته و نرده ی آهنی

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

خطبه ای برای آب

آه ای زلال گرم

ای روح آفتاب

ای جوهر تجلی الماس و آینه

ای آهن گداخته ، ای آتش مذاب

از دگمه های مخملی سینه های نرم

رفتار کودکانه ی خود را مکن دریغ

بگذار تا دهان تر شیرخوار تو

زان دگمه ها بنوشند شیر بلوغ را

آنگاه ، با لبان کف آلوده بستر

از سینه های شسته ، لعاب فروغ را

بگذار تا خشونت دیوانه وار تو

چنگ افکند به منحنی لخت شانه ها

باشد که نیش ناخن تیزت به جا نهد

بر شانه های سرخ تر از مس ، نشانه ها

بگذار تا در افکند از لرزه مورمور

سر پنجه ات به طاسک لغزان گوشتین

بگذار تا نوازش انگشت های تو

جاری شود ز ساق فروهشته برزمین

بگذار تا رسوخ کند موج های تو

در لانه ای که پونه در او هست و مار نیست

وانگه بر آن دو قرص بلورین فروتند

ابریشمی که هیچ در او پود و تار نیست

بگذار تا که شیطنت کودکانه ات

چندان شود که دست به زلف زنان زند

هر طره را به گرد گلویی در افکند

تنگ آنچنان کشد که نفس نیز بشکند

تا سر فرو برند پری پیکران در آب

تا لاشه های خیس بگندد در آفتاب

آه ای زلال گرم

ای آتش مذاب

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...

نقشه ی طبیعی

او ،‌ پاره ای ز پیکر عریان خاک بود

خاک سپید نرم

با آن دو تپه ای که در آغوش آفتاب

می سوخت گرم گرم

با آن دو رودخانه ی بازو

جاری به سوی دره ی آزرم

آن دره ای که سبزه ی نمناک انتهاش

از چشمه ای به سرخی لبخند رسته بود

من ، در غروب دره ی تنگش گریستم

...

شام بازپسین (نادر نادرپور) نظر دهید...