سراب هوشنگ ابتهاج (سایه)

سراب

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار

جز دسترس به وصل اویم آرزو نبود

دادم در این هوس دل دیوانه را به باد

این جست و جو نبود

هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم

رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت

این است آن پری که ز من می نهفت رو

خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت

در خواب آرزو

هر سو مرا کشید پی خویش دربدر

این خوش پسند دیده زیبا پرست من

شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار

بگرفت دست من

و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان

در دورگاه دیده من جلوه می نمود

در وادی خیال مرا مست می دواند

وز خویش می ربود

از دور می فریفت دل تشنه مرا

چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود

وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب

دیدم سراب بود

بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز

می نالد از من این دل شیدا که یار کو؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب؟

بنما کجاست او

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

نگاه آشنا

ز چشمی که چون چشمه آرزو

پر آشوب و افسونگر و دل رباست

به سوی من آید نگاهی ز دور

نگاهی که با جان من آشناست

تو گویی که بر پشت برق نگاه

نشانیده امواج شوق و امید

که باز این دل مرده جانی گرفت

سرآٍسیمه گردید و در خون تپید

نگاهی سبک بال تر از نسیم

روان بخش و جان پرور و دل فروز

برآرد ز خاکستر عشق من

شراری که گرم است و روشن هنوز

یکی نغمه جو شد هماغوش ناز

در آن پُر فِسون چشم راز آشیان

تو گویی نهفته ست در آن دو چشم

نواهای خاموش سرگشتگان

ز چشمی که نتوانم آن را شناخت

به سویم فرستاده آید نگاه

تو گویی که آن نغمه موسیقی ست

که خاموش مانده ست از دیرگاه

از آن دور این یار بیگانه کیست؟

که دزدیده در روی من بنگرد

چو مهتاب پاییز غمگین و سرد

که بر روی زرد چمن بنگرد

به سوی من آید نگاهی ز دور

ز چشمی که چون چشمه آرزوست

قدم می نهم پیش، اندیشناک

خدایا چه می بینم؟ این چشم اوست

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

در لبخند او

دیدم و می آمد از مقابل من دوش

خنده تلخی نهاده بر لب پر نوش

غم زده چون ماهتاب آخر پاییز

دوخته برروی من نگاه غم انگیز

من به خیال گذشته بسته دل و هوش

ماه درخشنده بود و دریا آرام

ساحل مرداب در خموشی و ابهام

شب ز طرب می شکفت چون گل رویا

عکس رخ مه در آبگینه دریا

چون رخ ساقی که واژگون شده در جام

او به بر مننشسته عابد ومعبود

دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود

زورق ما می گذشت بر سر مرداب

چهره او زیر سایه روشن مهتاب

لذت اندوه بود و مستی غم بود

سر به سر دوش من نهاده و دل شاد

زمزمه می کرد و زلفش از نفس باد

بر لب من می گذشت نرم و هوس خیز

چون می شیرین به بوسه های دل انگیز

هوش مرا می ربود و سمتی می داد

مست طرب بود و چون شکوفه سیراب

بر رخ من خنده می زد آن گل شاداب

خنده او جلوه امید و صفا بود

راحت جان بود عشق بود وفا بود

لذت غم می نشست در دل بی تاب

دیدم و می آمد از مقابل من دوش

خنده تلخی نهاده بر لب پر نوش

آه کز آن خنده آشکار شکفتم

بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم

ناله فرو ماند در پس لب خاموش

غم زده چون ماهتاب آخر پاییز

دوخته بر روی من نگاه غم انگیز

دیگر در خنده اش امید و صفا نیست

راحت جان نیست عشق نیست وفا نیست

دیگر این خنده نیست نغز و دلاویز

می نگرم در خیال و می شنوم باز

می رود و می دهد به گوش من آواز

بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

شبتاب

در زیر سایه روشن مهتاب خوابناک

در دامن سکوت شبی خسته و خموش

آهسته گام می گذرد شاعری به راه

مست و رمیده مدهوش

می ایستد مقابل دیواری آشنا

آنجا که آید از دل هر ذره بوی یار

در تنگنای سینه دل خسته می تپد

مشتاق و بی قرار

از پشت شیشه می نگرد ماه شب نورد

آنجا بر آن نگار خوابیده مست ناز

در پیشگاه این همه زیبایی و جمال

مه می برد نماز

دنبال ماهتاب خیال گشاده بال

آهسته می رود به درون اتاق او

من مانده همچنان پس دویار محو و مست

از اشتیاق او

مه خیره گشته بر وی و آن مایه امید

شیرین به خواب رفته در آن خوابگاه ناز

و ای زلف تابدار پریشان و بی قرار

از یاد عشقباز

در بستر آرمیده چو نیلوفری بر آب

پاشیده ماهتاب بر او سوده های سیم

لغزد پرند بر تن او همچو برگ گل

از جنبش نسیم

افتاده سایه روشن مهتاب سیم رنگ

نرم و سپید چون پر و بال فرشتگان

برآن دو گوی عاج که برجسته تابناک

از زیر پرنیان

آن سیمگونه ساق که بابوسه نسیم

لغزیده همچو برگ گل از چین دامنش

و آن سایه های زلف که پیچیده مست ناز

بر گرد گردنش

آن زلف تاب خورده به پیشانی سپید

چون سایه امید در آیینه خیال

و آن چهر شرمناک که تابیده همچو ماه

در هاله ملال

آن سایه های در هم مژگان که زیر چشم

غمگین به خواب رفته هماغوش راز خویش

و آن چشم آرمیده رویا فریب او

در خواب ناز خویش

من مانده بی قرار و خیال رمیده مدهوش

مست هوس گرفته از آن ماه بوسها

تا آن زمان که آورد از صبح آگهی

بانگ خروس ها

بر می دمد سپیده و دلداده شاعری

از گردش شبانه خود خسته می رود

دنبال او پریده و بی رنگ سایه ای

آهسته می رود

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

شب سیاه

برچید مهر دامن زربفت و خون گریست

چشم افق به ماتم روز سیاه بخت

وز هول خون چو کودک ترسیده مرغ شب

نالید بر درخت

شب سایه برفشاند و کلاغان خسته بال

از راههای دور رسیدند تشنه کام

رنگ شفق پرید و سیاهی فرو خزید

از گوشه های بام

من در شکنجه تب و جانم به پیچ و تاب

در دیده پر آبم عکس جمال اوست

بر می جهد ز چشمه جوشان مغز من

هر دم خیال دوست

چون ماهتاب بر سر ویران های دل

مستانه پای کوبد در جامه سپید

پیچد صدای خنده او در دل خراب

لرزد تنم چو بید

این مطرب از کجاست؟ که از نغمه های او

بر خانه خراب دلم سیل درد ریخت

این زخمه دست کیست که بر تار می زند؟

تار دلم گسیخت

چون وای مرگ جگر سوز و دل خراش

چون ناله وداع غم انگیز

و جانگزاست

اندوهناک و شوم چو فریاد مرغ حق

این نغمه عزاست

این نغمه عزاست که منعشق مرده را

امشب به گور می برم و خاک می کنم

وز اشک غم که می چکد از چشم آرزو

رخ پاک می کنم

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

مرگ روز

می رفت آفتاب و به دنبال می کشید

دامن ز دست کشته خود روز نیمه جان

خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان

در خاک می تپید و پی یار می خزید

خندید آفتاب که: این اشک و آه چیست؟

خوش باش روز غمزده هنگام رفتن است

چون من بخند خرم و خوش این چه شیوناست؟

ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست

نالید روز خسته که: ای پادشاه نور

شادی از آن توست نه از آن من: بلی

ما هر دو می رویم ازین رهگذر ولی

تو می روی به حجله ومن می روم به گور

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

می خواهم از تو بشنوم

می خواهمت سرود بت بذله گوی من

روی لبش شکفت گل آرزوی من

خندید آسمان و فروریخت آفتاب

در دیه امیدم باران روشنی

جوشید اشک شادی ازین پرتو افکنی

بخشید تازگی به گل گلشن شباب

می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست

پنداشتم که مژده آن صبح روشن است

پنداشتم که نغمه گم گشته من است

پنداشتم که شاهد گمنام آرزوست

خواب فریب باز ز لالایی امید

در چشم آزمایش من آشیانه ساخت

نای امید باز نوای هوس نواخت

باز بز برای بوسه دل خواهشم تپید

می خواهمت شنفتم و دنبال این سرود

رفتم به آسمان فروزنده خیال

دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال

این نغمه آه نغمه ساز فریب بود

می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز

در شعله فریب دم دلنشین خویش

تا نوکم امید شکیب آفرین خویش

آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز

پایان این فسانه ناگفته تو را

نیرنگ این شکوفه نشکفته تو را

می دانم و هنوز ز افسون آرزو

در دامن سراب فریبننده امید

در جست و جوی مستی این جام ناپدید

می خواهم از تو بشنوم ای دلربا بگو

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

عشق گمشده

آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم

مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت

با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت

چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت

در باغ دل شکفت گل تازه امید

کز چشمه نگاه تو باران مهر ریخت

پیچید بوی زلف تو در باغ جان من

پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت

آنجا که می چکید ز چشم سیاه شب

بر گونه سپید سحر اشک واپسین

وز پرتو شراب شفق بر جبین روز

گل می شود مستی خندان آتشین

آنگاه که می شکفت گل زرد آفتاب

بر روی آبگینه دریاچه کبود

وز لرزه های بوسه پروانگان باد

می ریخت برگ و باز گل نوشکفته بود

آنجا که می غنود چمنزار سبزپوش

در بستر شکوفه زرین آفتاب

وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست

دامان کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب

آنجا که مهر کوه نشین مست و سرگران

بر می گرفت از ره شب دامن نگاه

در پرنیان نازک مهتاب می شکفت

نیلوفر شب از دل استخر شامگاه

آنجا که می چکید سرشک ستاره ها

بر چهر نیلگون گل شتاب آسمان

در جست وجوی شبنم لغزنده شهاب

مهتاب می کشید به رخسار گل زبان

در پرتو نگاه خوشت شبرو خیال

راه بهشت گم شده آرزو گرفت

چون سایه امید که دنبال آرزوست

دل نیز بال و پر زد و دنبال او گرفت

آوخ! که در نگاه تو آن نشو خند مهر

چون کوکب سحر بدرخشید و جان سپرد

خاموش شد ستاره بخت سپید من

وز نوامید غم زده در سینه ام فسرد

برگشتم از تو هم که در آن چشم خودپسند

آن مهر دلنواز دمی بیشتر نزیست

برگشتم و درون دل بی امید من

بر گور عشق گم شده یاد تو میگریست

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

آواز نگاه تو

می شنوم آِناست

موسیقی چشم تو در گوش من

موج نگاه تو هم آواز ناز

ریخت چو مهتاب در آغوش من

می شنوم در نگه گرم توست

گم شده گلبانگ بهشت امید

این همه گشتم من و دلخواه من

در نگه گرم تو می آرمید

زمزمه شعر نگاه تو را

می شنوم با دل و جان آشناست

اشک زلال غزل حافظ است

نغمه مرغان بهشتی نواست

می شنوم در نگه گرم توست

نغمه آن شاهد رویانشین

باز ز گلبانگ تو سر می کشد

شعله این آرزوی آتشین

موسیقی چشم تو گویاتر است

از لب پر ناله و آواز من

وه که تو هم گر بتوانی شنید

زین نگه نغمه سرا راز من

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...

آشنا سوز

چرا پنهان کنم؟ عشق است و پیداست

درین آشفته اندوه نگاهم

تو را می خواهم ای چشم فسون بار

که می سوزی نهان از دیرگاهم

چه می خواهی ازین خاموشی سرد؟

زبان بگشا که می لرزد امیدم

نگاه بی قرارم بر لب توست

که می بخشی به شادی های نویدم

دلم تنگ است و چشم حسرتم باز

چراغی در شب تارم برافروز

به جان آمد دل از ناز نگاهت

فرو ریز این سکوت آشناسوز

...

سراب هوشنگ ابتهاج (سایه) نظر دهید...