دیگر اشعار کارو دردریان

خداوندا

خداوندا!

اگر روزی بشر گردی

ز حال بندگانت با خبر گردی

پشیمان می‌شدی از قصه خلقت

از اینجا از آنجا بودنت!

خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر به تن داری

برای لقمهٔ نانی

غرورت را به زیر پای نامردان فرو ریزی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟

خداوندا!

اگر با مردم آمیزی

شتابان در پی روزی

ز پیشانی عرق ریزی

شب آزرده و دل خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟

خداوندا!

اگر در ظهر گرماگیر تابستان

تن خود را به زیر سایهٔ دیواری بسپاری

لبت را بر کاسهٔ مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف تر کاخ‌های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه‌ای این سو و آن سو در روان باشد

و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟

خدایا! خالقا! بس کن جنایت را تو ظلمت را!

تو خود سلطان تبعیضی

تو خود یک فتنه انگیزی

اگر در روز خلقت مست نمی‌کردی

یکی را همچون من بدبخت

یکی را بی دلیل آقا نمی‌کردی

جهانی را چنین غوغا نمی‌کردی

دگر فریادها در سینهٔ تنگم نمی‌گنجد

دگر آهم نمی‌گیرد

دگر این سازها شادم نمی‌سازد

دگر از فرط می‌نوشی می هم مستی نمی‌بخشد

دگر در جام چشمم باده شادی نمی‌رقصد

نه دست گرم نجوایی به گوشم پنجه می ساید

نه سنگ سینهٔ غم چنگ صدها ناله می کوبد

اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد

برای نامرادی های دل باشد

خدایا! گنبد صیاد یعنی چه ؟

فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟

اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟

به حدی درد تنهایی دلم را رنج می‌دارد

که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم

خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست!

شما ای مولیانی که می‌گویید خدا هست

و برای او صفت‌های توانا هم روا دارید!

بگویید تا بفهمم

چرا اشک مرا هرگز نمی‌بیند؟

چرا بر نالهٔ پر خواهشم پاسخ نمی‌گوید؟

چرا او این چنین کور و کر و لال است؟

و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی

و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش

کنون از دست داده آن صفت‌ها را

چرا در پرده می‌گویم

خدا هرگز نمی‌باشد

من امشب ناله نی را خدا دانم

من امشب ساغر می را خدا دانم

خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می‌باشد

خدای من شراب خون رنگ می‌باشد

مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد

خدا هیچ است

خدا پوچ است

خدا جسمی است بی معنی

خدا یک لفظ شیرین است

خدا رویایی رنگین است

شب است و ماه می‌رقصد

ستاره نقره می‌پاشد

و گنجشک از لبان شهوت آلودهٔ زنبق بوسه می‌گیرد

من اما سرد و خاموشم!

من اما در سکوت خلوتت آهسته می‌گریم

اگر حق است زدم زیر خدایی!

عجب بی پرده امشب من سخن گفتم

خداوندا!

اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم

ولی نه!

چرا من رو سیه باشم؟

چرا قلادهٔ تهمت مرا در گردن آویزد؟

خداوندا!

تو در قرآن جاویدت هزاران وعده‌ها دادی

تو می‌گفتی که نامردان بهشتت را نمی‌بینند

ولی من با دو چشم خویشتن دیدم

که نامردان به از مردان

ز خون پاک مردانت هزاران کاخ‌ها ساختند

خداوندا! بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را

خدایا! خالقا! بس کن جنایت را بس کن تو ظلمت را

تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرماید

تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد

ولی من با دو چشم خویشتن دیدم

پدر با نورسته خویش گرم می‌گیرد

برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می‌گیرد

نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می‌لرزد

قدم‌ها در بستر فحشا می‌لغزد

پس… قولت!

اگر مردانگی این است

به نامردی نامردان قسم

نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم!

...

دیگر اشعار کارو دردریان نظر دهید...

آتش شهوت

تو ای مادر اگر شوخ چشمی‌ها نمی‌کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی‌کردی

کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

به دنیایم هدایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی
از این بایت خیانت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

...

دیگر اشعار کارو دردریان نظر دهید...

خاطرات گذشته…

تا بدانند سرنوشتش را

در چه مایه

بر چه پایه باید نهاد

تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد

و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد…

عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش

حتی برای نمونه

یک مداد هم ندارد

از انبار یک تاجر لوازم التحریر

شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد

و تمامی یک میلیون مداد را تراشید

چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را

بلاوقفه، بنگارد…

چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را

ناتمام، بگذارد…

غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه

با سرکشیدن جرعه شرابی از آه

آغاز به نوشتن کرد…

“خاطرات گذشته” اش در یک جمله پایان یافت

و آن جمله این بود

تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند…

و سرنوشت سازان….

سرنوشت او را

با مایه گرفتن از سرگذشت او

بر پایه “هدر” نهادند…

...

دیگر اشعار کارو دردریان نظر دهید...

فریاد… فریاد…

فریاد از این دوران تار تیره فرجام

این تیره دورانی که خورشید از پس ابر

خون می فشاند، جای می، بر جام ایام

فریاد… فریاد…

از دامن یخ بسته و متروک الوند

تا بیکران ساحل مفلوک کارون

هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق

هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون…

هر جا که آه بی کس آوارگی‌ها…

دل می‌شکافد در خم پس کوچهٔ مر

در سینهٔ بی صاحب یک طفل محزون…

هر جا که دیروزش، غم افزا حسرتی تلخ

بر دیدهٔ بد بخت فرداست…

هر جا که روزش، انعکاسی وحشت انگیز

از شیون تک سرفهٔ خونین شب‌هاست

یا جان انسانی به ساز مطرب پول

بازیچه‌ای بر سردی لب دوز لب‌هاست

هر جا که رنگ زندگی از چهرهٔ عشق

از ترس فرداهای ناکامی پریده است

یا هستی و ناموس فرزندان زحمت

یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست

یا آتش عصیان صدها کینه گیج

در تنگ شب، در خون خاموشی طپیده ست…

در یا به دریا…

صحرا به صحرا، سر به سر، تا اوج افلاک

آن سان که من کوبیده‌ام بر فرق اوراق

فریاد عصیان، از تک دل‌ها رمیده ست

فریاد… فریاد…

شامم سیه، بامم سیه، دل رفته بر باد…

سرگشته‌ام در عالمی سر گشته بنیاد

کاشانه‌ام سر پوش عریان سفرهٔ فقر

گمنامی‌ام تابوت یادی رفته از یاد

در خانه‌ام جز سایهٔ بیگانه، کس نیست…

دیوانه شد، ز بس بیگانه دیدم

بیگانه با خود بس که خود “دیوانه” دیدم

پروردگارا!

پس مشعل عصیان دهر افروز من کو؟

فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو؟

فریاد افلاک افکن دیروز من کو؟

رفتند…؟ مُردند…؟

فریاد… فریاد…

ای زندگی‌ها… ای آرزوها…

ای آرزو گم کرده خیل بینوایان

ای آشنایان

ای آسمان‌ها ابرها دنیا خدایان

عمرم تبه شد، هیچ شد، افسانه شد، وای!

آخر بگویید

بر هم درید این پردهٔ تاریک ابهام

کشکول ناچاری به دست و واژگون پشت

تا کی پی تک دانه‌ای پا بند صد دام؟

تا ستک پی سایه بیگانه بر سر

لب بسته، سرگردان، ز سر سامی به سر سام؟

فریاد… فریاد…

فریاد از این شام سیه کام سیه فام

فریاد از این شهر… فریاد از این دهر

فریاد از این دوران تار تیره فرجام؟

این تیره دورانی که خورشید از پس ابر

خون می فشاند، جای می، بر جام ایام

فریاد… فریاد…

آری بدین سان تلخ و طوفان زا و مرموز…

هر جا و هر روز…

پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز

لیکن شما، تک شاعران پنبه در گوش

بازیگران نیمه شب‌های گنه پوش…

محبوب افیون آفریده، تنگ آغوش…

در انعکاس شکوه‌ها، خاموش مُردید؟

آخر… خداوندان افسون‌های مطرود

سرگشتگان وادی دل‌های مفقود…

تا کی اسیر “خاطرات عشق دیرین”؟

مجنون صدها لیلی وهم آفریده….

فرهاد افسون تیشهٔ افیون لیلی؟

تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود

بی قد و بی عار

در خلوت تار خرابات تبهکار

اعصابتان محکوم تخدیر موقت

احساس صاحب مرده‌تان بازیچهٔ یاد…

افکارتان سر گشته در تاریکی محض

در حسرت آلوده پستانی هوس باز؟

زیباست گر پستان دلداری که دارید…

دلدار از دلداده بیزاری که دارید…

آخر، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر

یا صد هزاران عصمت آواره دارد؟

ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر…!

آن شاعر قلب…

کاندر بسیط این جهان بی کرانه….

دل بر خم ابروی دلداری سپارد

شاعر؟ چرا شاعر چه شاعر هرزه گویان

کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت

جانی ست هر کس، کاندرین شام تبهکار

این تیره قبرستان انسان‌های محروم…

با علم بر بدبختی این ملک بدبخت…

بر پیکر ناکامی این قوم ناکام

رقصان به افسون می و مسحور افیون

گیرد ز یاری کام و بر یاری دهد کام

من شاعر عصیان انسان‌های عاصی

افسون شکن ناقوس دنیای فسانه

درد کش می‌خانهٔ آزرده بختان

مطرود درگاه خدایان زمانه…

تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا

در خدمت این شکوه‌های بیکرانه…

چون آسمانی، طایری، ابر آشیانه…

با هر کلام و هر طنین و هر ترانه

دل می‌زنم، در تنگ شب، صحرا به صحرا….

تا جویم از فردای انسانی نشانه….

فریاد… فریاد…

...

دیگر اشعار کارو دردریان نظر دهید...

برو ای دوست… برو

برو ای دوست… برو

برو ای دختر پالان محبت بر دوش

دیده بر دیدهٔ من، مفکن و نازم مفروش…

من دگر سیرم… سیر…

به خدا سیرم از این عشق دو پهلوی تو پست

تف بر آن دامن پستی که ترا پروردست

کم بگو، جاه تو کو؟ مال تو کو؟ بردهٔ زر

کهنه رقاصهٔ وحشی صفت، زنگی خر!

گر طلا نیست مرا، تخم طلا… مردم من

زادهٔ رنجم و پروردهٔ دامان شرف

آتش سینهٔ صدها تن دلسردم من

دل من چون دل تو صحنهٔ دلقک‌ها نیست

دیده‌ام مسخرهٔ خندهٔ چشمک‌ها نیست

دل من مأمن صد شور و بسی فریاد است

ضربانش، جرس قافلهٔ زنده دلان

طپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان

” تِک تِک” ساعت، پایان شب بیداد است

دل من، ای زن بدبخت هوس پرور، پست

شعلهٔ آتش “شیرین” شکن “فرهاد” است

حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد

که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم

حیف از آن که با سوز شراری، جانسوز

پایمال هوس هرزه و آنی کردم

در عوض با من شوریده، چه کردی؟ نامرد “نا زن “

دل به من دادی؟ نیست؟

صحبت از دل مکن، این لانهٔ شهوت، دل نیست

دل سپردن اگر این است که این مشکل نیست

هان بگیر، این دلت از سینه فکندیم بِدَر

ببرش دور ببر

ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر

...

دیگر اشعار کارو دردریان نظر دهید...