شب سیاه، همانسان که مرگ هست
قلب امید در به در و مات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان، چو باد
آن شب، رمید قلب من، از سینه و فتاد
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
افتاده بود، ساکت و خاموش، روی گور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایهٔ سکوت رزی، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم، گریستم، از دست روزگار
گفتم کهای تو را به خدا، سایبان پیر
با من بگو، بگو که خفته در این گور مرگبار؟
کز درد تلخ مرگ وی، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت؟
جانم به لب رسید، بگو قبر کیست این؟
یک قطره خون چکید، به دامانم از درخت
چون جرعهای شراب غم، از دیدگان مست
فریاد بر کشید: کهای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است، هر چه هست
...