هدیه (برای «عنایت اله نجدی سمیعی» شاعر)
این گل برای توست.
شاید
در لحظه ای که این گل زیبا را
دارم به دست گرم تو – ای دوست! – می دهم
یک بمب
در راه انهدام زمین است.
در این جهان
هر لحظه ای
از بهر دوست داشتن
دیر است، ای عزیز!
این گل برای توست.
شاید
در لحظه ای که این گل زیبا را
دارم به دست گرم تو – ای دوست! – می دهم
یک بمب
در راه انهدام زمین است.
در این جهان
هر لحظه ای
از بهر دوست داشتن
دیر است، ای عزیز!
چه نسیمی… چه نسیمی… به به!
عطر گل می آید.
برویم…
مست مستم، امشب.
تو برای من
بهتر از عطر و نسیمی، ای دوست…!
«- این چه زندگی است؟»
ناگهان
آن کسی که در کنار من نشسته بود گفت:
«- لعنتی! سکوت!»
از دریچه ناگهان دوباره پاسدار
سرکشید و گفت:
«- او که بود؟
آن کسی که در سکوت شب گلایه کرد؟
شرط زندگی در این جهان همیشه بندگی است».
این چه زندگی است؟!
پای درختِ پیرِ صنوبر، کنارِ رود
گپ می زدیم زِ آنچه که بر ما گذشته بود
از آفت و هجوم ملخ ها به کشت زار.
پیری که چوب دستیِ خود را به دست داشت
می گفت: « هوم!
من هیچ گاه این همه غمگین نبوده ام».
آهی کشید از دل و آنگه ادامه داد:
«اینجا
تنها کسی که – ای پسرم!- هیچ وقت
بی کار نیست
– آنک
سرگرم کار – گورکن پیر دهکده است».
تنگ غروب بود.
ای چاره ساز!
گویا نه هیچ بر سر این کوه
اندیشهٔ طلوع…
در این سیاه شب – شب یلدا-
تنها
بیدار من.
هر کس به خواب ناز…
شب آخرین ستارهٔ خود را
در پای روز
افکنده است.
اکنون
خورشید
این آخرین ستارهٔ بدبخت را
در زیر پای خود
له می کند.
اینجا هزار مَرد
تنها برای خاطر یک جرعه آب شور
جنگیده اند.
برخاست
ناگاه
شلیک یک گلوله و آنگاه
یک آه…
یک لاشخوار
بر گرد چاه بادیه با سایه اش
دارد دوباره دایره ای
رسم می کند.
اینجا هزار مرد
تنها برای خاطر یک جرعه آب شور
در خون خویش غلتیده اند.
من این نمی باشم که می بینی
غولم ولی در بطریم محبوس.
امشب اگر بطری من بر سنگ می افتاد،
امشب اگر بر سنگ می افتاد…؟!
یک نفر می میرد
یک نفر پشت درِ خانهٔ ما، نامش روز.
فکر له کردن چیزی در ما…
زیر باران که فرو می بارد
باز آرام آرام،
در خیابان
دارد
پا به پای پاییز
چه عجولانه نسیمی ولگرد
می گذارد پا را.
و در این لحظه شب و سرما را
در بغل می گیرد…
از شاه بیت هر غزلِ عاشقانه است
آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر.
از پای خیمهٔ چه کسی او فرار کرد؟
آیا کدام مرد
آیا کدام طایفه در جست و جوی اوست؟
مسحور خویش کرد
اکنون مرا
این باد پایِ سرکش، این خوب، این نجیب!
مبهوت مانده ام!
در بازوان من
گویی توان این که کمندی بیفکنم
دیگر نمانده است.
آن چشم ها، به جان عزیزان؛ قشنگ تر
از شاه بیت هر غزل عاشقانه است.