
برای خُلق تو باید کنند تحسینت
نشد مشاهده شصت و سه سال نفرینت
تو آمدی که علی را فقط ببینی و بس
نداده اند به جز دیده ی خدا بینت
برای خُلق تو باید کنند تحسینت
نشد مشاهده شصت و سه سال نفرینت
تو آمدی که علی را فقط ببینی و بس
نداده اند به جز دیده ی خدا بینت
جان به قربان ذبیحی كه به قربانگه دوست
با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود
تو مپندار كه شاهنشه دین در گه رزم
در بیابان بلا بی مدد و تنها بود
انبیا و رسل و جن و ملائك، هر یک
جان به كف در بر شه منتظر ایما بود
خون هابیل كه شد ریخته از سنگ جفا
گر به عبرت نگری كشته آن صحرا بود
قتل عباس و علی اكبر و قاسم ز ازل
بر فرامین قضایای فلك طغرا بود
و رنه اندر نظر قهر شهنشاه شهید
عدم هر دو جهان بسته به حرف لا بود
در همه ملك بلا نیست به جز ذكر حسین
قاف تا قاف جهان صوت همین عنقا بود
زلزله دقایقی پیش تهران را لرزاند
این خبر تکمیل میشود
گزارش مرکز لرزهنگاری کشور به این شرح است:
بزرگی: 5.1
محل وقوع: مرز استانهای مازندران و تهران – حوالی دماوند
تاریخ و زمان وقوع به وقت محلی: 1399/02/19 00:48:21
طول جغرافیایی: 52.05
عرض جغرافیایی: 35.78
عمق زمینلرزه: 7 کیلومتر
نزدیکترین شهرها:
6 کیلومتری دماوند (تهران)
13 کیلومتری رودهن (تهران)
16 کیلومتری بومهن (تهران)
نزدیکترین مراکز استان:
58 کیلومتری تهران
96 کیلومتری كرج
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمیدانم
نمیدانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمیفهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمیدانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب میداند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد
آن بلبلم که در دل صحرای زندگی
دلبسته صداقت خاری است خاطرم
آسوده از خیال شقایق ز یاد سرو
فارغ ز عشوه های بهاریست خاطرم
هم صحبتم به خاک کویری که می تپد
در سینه اش سراب عطش بار آتشین
می نوشم از سراب و چه سیراب می شوم
از شکر می نهم سر آشفته بر زمین
در حیرتم ز بلبل بستان که این چنین
می سوزد از فراق گل و ناله می کند
بی شک خبر ندارد از احوال بلبلی
کو را کویر غمزده ای واله می کند
ای بلبلان سرو و گلستان و یاسمن
دنیا به کامتان گل زیبا حلالتان
بر خارهای این دل تفتیده ام قسم
باور کنید غبطه نخوردم به حالتان
در دامن کویر و بیابان سخاوتی است
کان را میان باغ و گلستان ندیده ام
در تیغهای خار مغیلان صداقتی است
مانند آن به دامن بستان ندیده ام
اینجا چهار فصل خدا کهربایی است
خاکی و تشنه رنگ خدا یاس و سوسنش
در هر بهار بیم خزان نیست تا که نیست
فرقی میان آذر و مرداد و بهمنش
ریگ روان و خار مغیلان نشانی اش
افتادگی طبیعت و رسم و سرشت او
لبریز از ستاره و مهتاب دامنش
صد کهکشان ستاره شب سرنوشت او
اینجا مراد جز به صبوری نمی دهند
فخری به جز به تاول لبهای تشنه نیست
سوز نهان سینه خنیاگران وصل
کمتر ز سوز آتش و از هُرم دشنه نیست
در آسمان صاف و طلایی او هنوز
خورشید می درخشد و دل آفتابی است
در زیر آفتاب تن خاک نقره ایست
اینجا نه کم ز پهنه دریای آبی اسـت
بی شک خوش است جلوه گل در برِ چمن
وان خوشتر آن که جلوه کند در برِ مغاک
سرگشته بلبلی که دلاویزه گل است
سرخوش ولی دلی که سپرده است تن به خاک
باید درونمان پرِ گل باشد و چمن
تا رونق چمن نکند بیقرارمان
باید بهار شیوه دلهایمان شود
تا هر خزان سیه نکند روزگارمان
ای بلبلان خوب چمن بیدلی بس است
دیگر نه عشوه های گل و ناز نوبهار
تا کی دو گوش باغ بهارانتان پر است
از سوز ناله های شما خنده نگار
اُفتاده از بهار اگر گلشن شما
این دشت پر سخاوت دل ، این کویر ما
دانم به یک عبور نمک گیر می شوید
هشدار ای رفیق نگردی اسیر ما
با خودم میگفتم
غوغای کلمات اندیشه آمیز
در میان تلاطم های امواج زندگی
با روزنه های از امید
بر شن زار هجاها و مصوت های رنگین و طنین آمیز
دریای شعر را راه می اندازد
و شاعر،
در قایقی کاغذی
و پاروئی مرکب،
آب های متلاطم شده از ناهمگونی ماهیان و ماهیگیر ها را
ورق میزند
و بسوی شرق راهی می شود
آنجا…
طلوع…
خورشید
در شهر ما این نیست راه و رسم دلداری
باید بدانم تا کجاها دوستم داری
موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری
بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق
یا نوشدارو باش، یا زخمی بزن کاری
من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد
خو کرده با آداب و تشریفات درباری
هرکس نگاهت کرد، چشمش را درآوردم
شد قصه آغا محمدخان قاجاری
آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری
چون شعر آن را از سرم بیرون نخواهم کرد
باید برای چادرم حرمت نگه داری
تو می رسی روزی که دیگر دیر خواهد شد
آن روز مجبوری که از من چشم برداری