اجتماعی

جمعه غروب!

جمعه، غروب، همهمه ی شهر نکبتی
الاکلنگ، تاب و یک پارک دولتی

یک دو سه… تا هزار و نود هم شمرده است
نفرین به انتظار – همین بمب ساعتی –

آمد دوباره مثل عروسک ستاره پوش
من ترمزم بریده ولی با چه جراتی…

هی پا به پا نکن، دِ بگو دیر می شود
اینجا نایست توی گلو بغض لعنتی

خانم سلام … نه … من که گدایی نمی کنم!
عاشق شدم که چشم تو اصلا قیامتی

-گمشو! “صدای خواهش دستی بریده شد”
گفتم بزن به چاک لجن مرد پاپتی

از روی دنده های چپش حرف می زند
حالا کبود می شود این رنگ صورتی

چیزی شبیه حرمت حوا شکسته بود
زن در کنار جاده رها… بعد مدتی

ترمز، نوار هایده، بانو سوار شد
گم شد میان لفظ “خیابان” به راحتی

ته مانده های خانمِ رویا که دود شد
بعدش مچاله می شود این مرد پاکتی…

 

...

اجتماعی, جمعه, رسول کامرانى, روزهای هفته, عاشقانه, غزل نظر دهید...

مسلمانی اگر این است ذوق کافری بهتر!

مسلمانی اگر این است ذوق کافری بهتر
به انکار خدا اقرار با لفظ دری بهتر

چه دریابند از آیات رحمت این تبهکاران؟!
جزای این جماعت جهل و کوری و کری بهتر

تبر، تنها زبان رایج جهل است و نادانی
که این بت‌های سنگی را خلیل آزری بهتر

محاسن‌های پر آفت، شمایل‌های بی حرمت
چه انسانند این اشکال بی حاصل، خری بهتر!

زبان فلسفی با جهل بی معنی چه می‌لافد
جهان از لوث این آلوده دامانان، بری بهتری

ندارد دار دنیا حسن روز افزون خوشنامی
در این عبرت سرا گمنامی از نام آوری بهتر

...

اجتماعی, عبدالجبار کاکایی, قصیده نظر دهید...

قلم کجاست که دستان من ورم کردند

و روبهان به ریا رخنه در حرم کردند
برادران مرا خصم جان هم کردند

دوباره قوم قسم‌خوردۀ برادرکش
فریب پیرهن پاره را علم کردند

رواست مرگ کبوتر که خادمان سفیه
شغال را به حرم خانه محترم کردند

به هر که خامه تزویر زد بها دادند
به هر که لوده خوکان نشد ستم کردند

چه سروهای بلندی که پشت عزت خویش
به باد بندگی روزگار خم کردند

دلم پر است، پر از حرف‌های ناگفته
قلم کجاست که دستان من ورم کردند

...

اجتماعی, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

عنتر!

معشوق من زیباست مثل عنتری که
در می روم از دست او مثل خری که

یک مانتو خفاشی و دو کفش چرمی
یک بینی و یک مشت مو، یک روسری که…

با چشمهای جالب انگیز خمارش
و چیزهای بی حیای دیگری که …

نه خانه مان می آید و نه جای دیگر
چه فایده دارد عزیزم دلبری که

وقتی که پولی در بساطم نیست اوّل
له می کند من را شبیه خاوری که

ترمز بریده باشد اما بعدش آرام
می گویدم پیتزا برایم می خری که!

هر روز می آید کنارم می نشیند
اوّل سلام و بعد رقص بندری که…

با بوسه های آبدار بعـد یعنی
مامان خوبم خواسته انگشتری که…

از دست او یک لحظه هم راحت ندارم
از دست او و مادر بدترتری  که …

حالا خودش بس نیست خواهرهای نازش
صغری و کلثوم و منیژه و پری که…

هر روز می آیند دانشگاه با من
دنبال پیدا کردن آن شوهری که…

بورس مداد و ریمل و ماتیک و رُژ تا
خود را بیندازند به یک مشتری که …

می ترسم از روزی که فردایی ندارد
روزی که بنشینم درون محضری که…

ما را به عقد دائم هم دربیارد
خوابیدن با تو درون بستری که…

و بدتر از آن چند ماه بعد یعنی
آوردن یک بچّه کاکل زری که …

دیگر عروسی کار از ما بهتران است!
مرد کهن می خواهد و گاو نری که …

...

اجتماعی, تنهایی, سیدمهدی موسوی, غزل نظر دهید...

ما کودکانه باورمان را فروختیم!

روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم، خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیم‌ مرده به سوسوی زیستن
پس‌ مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکش شدن ریشه‌ ای کثیف
صد شاخه تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته چه توفیر می‌کند
وقتی نگاه بر درمان را فروختیم

...

اجتماعی, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

دزد!

نحن یک شب با عیالٌ مرتبط فی دارنا
هردو خوابیدیم بعد از خستگى از کارنا

اهل بیتم پیش ما زیر پتو خوابیده بود
‎جفتنا، همرازنا، محبوبنا، دلدارنا

‎ناگهان آمد صدای العجیبی من حیاط
‎کرد ما را نصف لیل از خواب خوش بیدارنا

‎سایه‌ای افتاد علی الدیوار و نحن شاهدون
‎دزدی آمد فی حیاطی از سر دیوارنا

‎دزد بی دین یفتح الباب العمارت چارتاق
‎یدخل فی البیت پاورچین من التالارنا

‎با تجاوز به حریم بیت در ما زنده شد
‎حس پیکار و جهاد و غیرت و ایثارنا

‎من که خود از امت در صحنه بودم کل عمر
‎خواستم تا بپرم در صحنه چون انصارنا

‎خواستم برخیزم و اینقدر ضربه تا یموت
‎یادم آمد نحن عریانی و بی شلوارنا

‎اهل بیتم قالتی گوشی به پچ پچ مطلبی
‎کرد ما را منصرف من نیت پیکارنا

‎زوجتی قال که حاجی جان به روی خود نیار
‎تا برد اموالنا این دزد فی انظارنا

‎مال دنیا هست از چرک کف ید پست‌تر
‎انت هم هستی ردیف و توپ و مایه دارنا

‎جنگ با خصم دنی هست از اهم واجبات
‎نیست لیکن جنگ بی شلوار فی کردارنا

‎نزد ما شلوار یعنی دین و ناموس و هدف
‎هست هر ارزش از این شلوارنا سرشارنا

‎گرچه تکلیف است بر ما حفظ مال و جان ولی
‎حفظ ارزشها مهمتر باشد از هر کارنا

‎دزد می‌برد از در  پشتی اساس بیت را
‎نحن او را ننظرون عین ترب بی عارنا

‎بی مروت مثل جارو بیت را خالی نمود
‎برد حتى آن خبیث از جیبنا خودکارنا

‎از تمام آنچه نحن توی منزل داشتیم
‎ماند تنها این پتوی پشمی و گلدارنا

‎ما کما فی السابق آنجا مضطرب تحت الپتو
‎جُم نمیخوردیم هیچ انگار که مردارنا

‎گرچه عاجز بودم از پیکار آن نره حمار
‎لیک می‌دادم به او فحش بد و کشدارنا

‎مشت محکم بر دهان یاوه‌گویش میزدم
‎با نثار فحش من تحت الپتو هر بارنا

‎لحظه‌ها در برهه حساس فعلی می‌گذشت
‎لحظه‌ای صدبار می‌کردیم استغفارنا

‎منتظر بودیم شرش کم شود از رأسنا
‎تا خرج من بیتنا آن دزد لا کردارنا

‎ذلک السارق ولیکن بی خیال ما نشد
‎کم کم آمد فی اتاق خوابنا دیدارنا

‎نحن هم از رؤیتش آنقدر ترسیدیم که
‎خیس شد نصف تشک من نشتی ادرارنا

‎خواست بردارد پتوی روی ما را آن خبیث
‎من دگر جایز ندیدم صبر در رفتارنا

‎رأس خود خارج نمودم یکهو از زیر پتو
‎زل زدم در چشم دزد کافر و غدارنا

‎هشت نه ریشتر به خود لرزیدم از فرط الهراس
‎دزد بی وجدان ولی انگار لا انگارنا

‎ یأخذ الدزد الپتو را و به شدت می‌کشید
‎من گرفتم با ید و دندان پتو ناچارنا

‎زوجتی غش کرد فی این صحنه و ما را گذاشت
‎در چنین میدان حساسی تک و بی یارنا

‎گفتم ای دزد لعین هذا الپتو را بی خیال
‎در عوض بردار کل درهم و دینارنا

‎نوش جانک هرچه دزدیدی ولی این را نبر
‎الپتو حق مسلم هست فی معیارنا

‎دزد قال: ول کن، اطلب من فقط هذا الپتو
‎آخرش ول میکنی پس هی نده آزارنا

‎الحکایت آن پتو را زد کنار از رویمان
‎شد هویدا قمبلونا، سرخ شد رخسارنا

‎یخرج من جیب شلوارش موبایل و می‌گرفت
‎فیلم و عکس از نحن در آن وضع ناهنجارنا

‎فی تمام صحنه‌ها هم فیلم از ما می‌گرفت
‎تا مع المدرک درآرد بعد از آن دمّارنا

‎شد بلوتوث فیلم ما فی گوشیون کل خلق
‎پیش مردم با فضاحت فاش شد اسرارنا

‎بس که بی شلوار چسبیدیم به یک الپتو
‎آخرش پیچید دست اجنبی طومارنا

‎هم پتو هم آبرو هم مالمان بر باد رفت
‎مابقی زندگی هم کان زهرمارنا…

...

اجتماعی, شروین سلیمانی, طنز, قصیده نظر دهید...

شهوت این شب آلوده ی تهران با تو

باز خوابید تن فربه ی میدان با تو
شهوت این شب آلوده ی تهران با تو

آه گلنار، همین بوق همین ترمزها
برده از یاد تو، میعاد درختان با تو

بوق ها باز جویدند تنت را امشب
آه گلنار، چه کرده ست خیابان با تو!

سالها فاصله داری ز شب دهکده و
در هم آمیختن گیسوی باران با تو

عرق شور کجا؟بوی گل و شیر کجا؟
سالها فاصله ی دختر چوپان با تو

گل آتش، لب تو یخ زده و وقت سلام
نیست آن سرخ شدن، شرم گریزان باتو

قصدش آن است که گرمای تنت را بمکد
که قدم می زند اینگونه زمستان با تو

دست تو سرد، دلت سرد، نگاهت سرد است
نیست آن شعله ی رقصنده ی پیچان با تو

می روم دور شوم روی سرم می ریزند
خاطراتم همه پوسیده و ویران بـا تو

با من اندوه درختان انار بی بار
عشق بازی کثیف شب تهران با تو

...

اجتماعی, حسن صادقی پناه, غزل نظر دهید...

وکیل پایه یک دادگستری!

یک هیچ ادکلن زده با موی فرفری
شاید وکیل پایه یک دادگستری!

دارد دفاع می کند از دختری که نیست
اسمش پری، نه! از همه ی جنبه ها پری!

از یک نگاه ساده و معصوم مثل گرگ
یک مشت موی سرزده از زیر روسری

از دختری که گفته به این هیچ عاشقست
از دختری که رفته با مرد دیگری

لیلای قصه خط زده کل کتاب را
پیدا نموده شاید مجنون بهتری!

رو می کند به سمت تماشاچیان وکیل
فریاد می زند که تو دختر مقصری؟!

دختر فقط عروسک بازی زندگی ست…
تو مرده ای به خاطر این جرم : دختری!

دیگر به اختیار خودت نیست ماندن و…
وقتی که از تمامی خود رنــج می بری

حس می کنی گرفته دلت از هر آنچه نیست
می خواهی آسمان را  بالا بیاوری…

قاضی نگاه می کند آرام و مرگبار
به دادگاه و صندلی پیر داوری

از خود سوال می کند آیا نمی شود
آیا نمی شود که از این جرم بگذری؟

رو می کند به سمت وکیل در آینه
با یک نگاه خسته و یک جور دلخوری

شاهد:خودش دلیل :خودش حکم:زندگی
قاضی:خودش وکیل:خودش متهم:پری

...

اجتماعی, سیدمهدی موسوی, غزل نظر دهید...